گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

جدا شد یکی چشمه از کوهسار

به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به‌ نرمی‌ چنین گفت با سنگ سخت‌:

کرم کرده راهی ده ای نیک‌بخت

گران سنگ تیره دل سخت سر

زدش سیلی و گفت‌: دور ای پسر!

نشد چشمه‌ از پاسخ‌ سنگ‌، سرد

به کندن در اِستاد و ابرام کرد

بسی کند و کاوید و کوشش نمود

کز آن سنگ خارا رهی برگشود

ز کوشش به‌ هر چیز خواهی رسید

به‌ هر چیز خواهی کماهی رسید

برو کارگر باش و امّیدوار

که از یاس جز مرگ ناید به‌بار

گرت پایداریْسْت در کارها

شود سهل پیش تو دشوارها