گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای سمیعی رسید نامهٔ تو

نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه‌،‌ شیرین و دلنشین چو عسل

نامه‌، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عباراتِ با روان مأنوس

وان خط خوب چون پر طاووس

خاصه شعری بدان دلارایی

جان‌فزاتر ز عهد برنایی

متحیر شدم چه عرض کنم

شعر و خط‌ خوش‌ از که قرض کنم

با چنین‌ طبع خسته و خط زشت

چون‌ توانم جواب خواجه نوشت

مشق کردم ز روی آن بسیار

حفظ شد بس که کردمش تکرار

کرد هرکس به پرسشی یادم

نامهٔ خواجه را نشان دادم

فخر کردم که در زمانهٔ ما

هست مردی چنین میانهٔ ما

فخر دیگر که این گرامی‌مرد

در چنین نامه یادی از من کرد

خواجه داند که چند مرده بود

عجز ما را حساب کرده بود

شعلهٔ شوق چون زبانه زند

آرزو تیر بر نشانه زند

گرچه سخت از حیات دلگیرم

لیک خواهم که در وطن میرم

جان سپارم به خاک پاک وطن

دفن گردم به زیر خاک وطن

ای سمیعی، به خالق دو سرا

دم گرم تو زنده کرد مرا

گر بجنبد به خاک سایهٔ من

جنبش مهر توست مایهٔ من

ور برآید ز من چو چنگ آواز

دَمِ جان‌بخش توست چنگ‌نواز

رشته‌ای کم به زندگی بسته است

تارهایش تمام بگسسته است

هست تنها به‌جای از آن پیوند

علقهٔ‌ صحبت رفیقی ‌چند

دوستانی که شمع انجمن‌اند

آخرین شعلهٔ حیات من‌اند

زان که جای دگر تمیزی نیست

جز ریا و فریب چیزی نیست

بهر من صحبت هنرمندان

بوستانست و غیر ازو زندان

گرچه ز اقبال نامساعد من

نیست آنجا هم از حسود ایمن

شنعت حاسد اندر آن تالار

یادگاریست بر در و دیوار

یادگاری که جز وقاحت نیست

غیر بدبختی و فضاحت نیست

لیک با رنج‌، راحتی هم هست

با عذاب استراحتی هم هست

منت ایزد که دوستان جمعند

همه پروانگان آن شمعند

بهر یک بی‌نماز در اسلام

در مسجد نبسته هیچ امام

در جهان صاحبان عقل سلیم

بهرکیکی نسوختند گلیم

ای سمیعی سخن به پایان شد

خجلت و عجز من نمایان شد

خدمت از من به انجمن برسان

به یکایک سلام من برسان

امرای کلام را زین سوی

یک‌ به یک بوسه‌ زن به‌ دست‌ و به‌ روی

ور بود شاهدی شکرگفتار

گرم‌تر بوسه زن به یاد بهار