گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دو شعور است در نهاد بشر

آن غریزی و این به علم و خبر

آن نهانست و این دگر پیدا

و آن نهانی بود به امر خدا

آن شعوری که از برون در است

پاسدار تمدن بشر است

و آن کجا ناپدید و پنهانیست

پاسبان نژاد انسانیست

دین و آیین و دانش و فرهنگ

از شعور برون پذیرد رنگ

لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست

کار جان با شعور ناپیداست

آنچه را روح و نفس و دل خوانی

هست جای شعور پنهانی

مغز جای شعور مکتسب است

لیک دل جایگاه فیض رب است

هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان

چون شنیدی کشیده دار عنان

با زنی بشکامه گفتم من

کاز چه با خویشتن شدی دشمن

شوهری داشتی و سامانی

آبروبی و لقمهٔ نانی

کودکانی ز قند شرین‌تر

گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر

از چه رو پشت پا زدی همه را

به‌قضا و بلا زدی همه را

دادی از دست کودکان عزیز

آبرو ربختی ز شوهر نیز

دادی از روی شهوت و بیداد

آبروی قبیله‌ای بر باد

شده‌ای هرکسی و هر جایی

روز و شب گرم صورت‌ آرایی

زود ازین ره تکیده خواهی شد

چون انار مکید خواهی شد

چون شدی پیر، دورت اندازند

زنده زنده به گورت اندازند

خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!

بر تن خود ستم چرا کردی‌؟

پاسخم داد زن‌: که گفتی راست

لیکن آخر دلم چنین می‌خواست

نیست زن را به کار سر، سروکار

کار او با دل است و این سره کار

عقل را مغز می‌دهد یاری

عشق را دل کند هواداری

هرکه با عشق طرح الفت ریخت

رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت

زن و عشق و دل وشعور نهان

مرد و عقل و نظام کار جهان

من ندانم پی صلاح بشر

زبن دو مذهب کدام اولی‌تر

گر دل و مغز هر دو یار شدی

عقل با عشق سازگار شدی

جای بر هیچ کس نگشتی ننگ

آشتی آمدی و رفتی جنگ

مام نگریستی به کشته پسر

کس نخفتی گرسنه بر بستر

نشدی دربدر زن بیوه

شده از مرگ شوی کالیوه

و آن تفنگی که می‌زند بدو میل

چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل