گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

در سمرقند پیشوایی بود

خلق را حجت خدایی بود

وندرآن شهر بود سرهنگی

شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی

به ستم خلق پیشه‌ور افشرد

پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد

گفت شیخا برس به احوالم

زبن ستم کاره واستان مالم

پیشوا بس نبود با سرهنگ

گفت با دادخواه از دل تنگ

صبرکن تا خدا کند کاری

مر مرا دردسر مده باری

گفت با اشک تفته و دم سرد

چون تویی سر، کجا بریم این‌درد

سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست

گاهگاهی هم از در درد است

هرکرا بر سران سری باید

در سرش درد سروری باید

مهتری سر بسر خطر باشد

غم و تیمار و دردسر باشد

شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ

تا مر آن گله را رهاند ز گرگ