گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون که نومید بودم از تهران

بود قرضم فزون و فرع گران

دیدم از رهن دادن اسباب

کار مخلص شود عظیم خراب

زن خود را به رَی فرستادم

از خود او را وکالتی دادم

کز ره بیع خانه و کالا

قرض‌ها را کند تمام ادا

دختری خرد دارم و پسری

سال این چار وپنج آن دگری

دو فرشته دو نازنین دو ظریف

دوگل تازه و دو مرغ لطیف

هر دو هم‌لانه‌اند و هم‌بازی

کرده با هم به بازی انبازی

قوت قلب و لذت بصرند

مونس جان مادر و پدرند

این دو قسمت شدند وقت سفر

پسر اینجا بماند و شد دختر

من ز هجران دخت در تب و تاب

مادر از هجر پور، دیده پر آب

ای رهانندهٔ سیه روزان

رحمتی کن بر این دل سوزان

ما دوتن بیگناه و مظلومیم

همچو اطفال خویش معصومیم

خود تو آگاهی از حقایق امر

گنه زید و بیگناهی عمر

خود تو دانی که این گروه فقیر

من و چون من هزار خیل‌، اسیر

این همه ظلم چون پسندی تو

دست ظالم چرا نبندی تو

زن و مردی که نان به خلق دهند

هرچه آید به کف به سفره نهند

روزتا شب به خوف وبیم چرا؟

خستهٔ مردم لئیم چرا؟

زن ومردی که کودکان دارند

دل یک مورچه نیازارند

از جهان خوش به کودکانی چند

تربیت کردن جوانی چند

زن گرفتار بچه پروردن

مرد مشغول تربیت کردن

من نگویم ادیب و دانایم

ادب‌آموز و کشورآرایم

کم از این لااقل که من پدرم

پدر پنج دختر و پسرم

با چنین کس چنین جفا نکنند

بیگناهیش مبتلا نکنند

ور بود این پدرگنه کاری

چیست جرم کسان او باری

هفت مه زین عزیمتم شده طی

خانه‌ام بی‌اجاره ماند به ری

که بزرگان کشور و اعیان

بیم دارند از اجاره ی آن

اینت دژخیمی و دژآگاهی

اینت نامردمی و بدخواهی

بنگر این عنف و بد مذاقی را

هم بر این کن قیاس باقی را

الغرض ای خدای نادیده

از تو چیزی کسی نفهمیده

هر به چندی ددی برانگیزی

دد نابخردی برانگیزی

مردمان را کنی دچار ددان

بخردان را شکار بی‌خردان

چون که کار ددان به گند افتاد

خشت آن دسته از خرند افتاد

بار دیگر خری برون آری

یا ز خر بدتری برون آری

عاقلان را کنی اسیر خران

عارفان را دچار بی‌خبران

اگر این است حال جمله کرات

هست یکسان نجوم با حشرات

همه لغوند عاقل و معقول

منطقی نیست آکل و ماکول

گه بسازی گهی خراب کنی

وز میان بدتر انتخاب کنی

چیره سازی معاویه به علی

خون کنی در دل علی ولی

بر بهین فرد زادهٔ عترت

پور مرجانه را دهی نصرت

جیش چنگیز را کنی یاری

خون ایرانیان کنی جاری

موجبات و علل بپا سازی

جنگ بین‌الملل بپا سازی

هرچه جنس بشربه جدکوشد

عاقبت جام بدتری نوشد

در تقلا چوگاو عصاری

همه بر گرد خویشتن ساری

اختیار جهان اگر با تست

از چه‌ رو کارهاست‌ ناقص‌ و سست

ور ترا بر زمانه نیست نگاه

چیست پس فرق بنده با الله

ما بهشت ترا نمی‌خواهیم

سرنوشت ترا نمی‌خواهیم

فقرو ثروت‌بهشت و دوزخ تست

بین این دو مقام برزخ تست

در ببند این بهشت و دوزخ را

بی دخالت گذار برزخ را

هر زمان سایه‌ای میار برون

شخص پر مایه‌ای میار برون

نه همین از تو خون به دل داریم

که ز ظل تو نیز بیزاریم

«‌ظل‌» خود را گمار بر خورشید

تا ز ظل تو بفسرد جاوید

بفسرد، یخ کند، سراب شود

وین نظام کهن خراب شود

همه برهم خورند این حشرات

حشراتی که خوانده‌ایم کرات

آه ازین سایه‌های بی‌مایه

از سر دهر دور این سایه

بارالها به حق هشت و چهار

سایه‌ات را ز فرق ما بردار

آنچه گفتم تمام طیبت بود

نز سر جهل و شک و رببت بود

علم‌ما ناقص‌است‌وصبر کم‌است

عمر محدود و رنج دمبدمست

پای بینیم و سر نمی‌بینیم

قفل بینیم و در نمی‌بینیم

همه بینیم جز وی از آغاز

غافل از روزگارهای دراز

گر از آغازمان خبر بودی

ور به فرجاممان نظر بودی

هرگز این کاستی نمی‌دیدیم

بجز از راستی نمی‌دیدیم

پیش ‌خرُم‌،‌جهان خوش و نیکست

نزد غمگین‌، زمانه تاریک است

گر به ما بد رسدگناه از ماست

ور رسدنیکی‌آن‌زسوی خداست