گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ماه مرداد چون به پایان شد

اثر شفقتی نمایان شد

لیک لطفی که بدتر از قهر است

پادزهری که بدتر از زهر است

گفت با من رئیس شعبهٔ چار

که رسیده است حکمی از دربار

که ز تهران برون فرستیمت

خود بفرمای چون فرستیمت

جز خراسان که‌ نیست رخصت آن

به کجا رفت خواهی از تهران‌؟

گفتم ارنیست رخصت مشهد

حبس بهتر مرا ز نفی بلد

می‌توانم در آن شریف مقام

زندگانی کنم بر اقوام

لیک جای دگر غریب افتم

از همه چیز بی‌نصیب افتم

که مرا نیست خانه و لانه

نه اثاثی فراخور خانه

هم نه آزادیئی که کارکنم

خوبش را صاحب اعتبارکنم

پس همان به که اندرین محبس

بگذرانم بسان مرغ قفس

وز سر شوق هفته‌ای یکبار

زن و اطفال راکنم دیدار

گفت ناچار بایدت رفتن

امر دربار را پذیرفتن

چار ناچار چون چنان دیدم

اصفهان را به حبس بگزیدم

گفتم این شهر شهر شاهانست

جای یاران و نیکخواهانست

اصفهان نیمهٔ جهان گفتند

نیمی از وصف اصفهان گفتند

دوستانی عزیز دارم نیز

چیست بهتر ز دوستان عزیز

خواستم رخصتی که در این حال

بروم شب به نزد اهل و عیال

چون که بود از وظیفه ی مردی

خواستم‌زوبه‌حجب‌و خونسردی

کاز پس‌ پنج‌ماهه رنج فراق

امشب از جفت خود نباشم طاق

گرچه بود آن وظیفه اخلاقی

نپذیرفتش از قرمساقی

عصر زی خانه رهسپر گشتم

شب دوباره به حبس برگشتم

ظهر فردا سوار فُرد شدم

تا صفاهان ز صدمه خرد شدم

در صفاهان شدم به خانهٔ صدر

شیخ عبدالحسین عالی قدر

میهمان کرد بنده را چل روز

شرمسارم ز لطف‌هاش هنوز

دوستانی در اصفهان دارم

که ز هر یک صد امتنان دارم

عرضه کردند بر من آن احباب

آن یکی خانه وان دگر اسباب

سیدی نام او به علم علم

خانه‌ام داد از طریق کرم

آن یکی پرده داد و قالیچه

دگری فرش داد و قالیچه

سر و سامانکی به خود دادم

پس پی بچه‌ها فرستادم

کودکان آمدند با مادر

لَله و دایه‌، کلفت و نوکر

خانه‌ام بود برکرانه شهر

کرد ازین رو پلیس با من قهر

لاجرم دزد زد به خانهٔ ما

کرد پر شیون آشیانه ی ما

دزد کز جانب پلیس آید

هرچه کالا برد نفیس آید

لیک گفتند این مثل زین پیش

نبرد دزد خانهٔ درویش

دزد دانا به گنج و کان زندا

دزد ناشی به کاهدان زندا

چون بدانستم این معامله چیست

وان اداهای ابلهانه ز کیست

به سرایی شدم که هست ایمن

من ز نظمیه و پلیس از من

هست آزاده‌ای صفاهانی

نیکمردی به نام سلطانی

نیکبختی رفیق‌ و خوش محضر

دوستدار کمال و اهل هنر

هم خردمند و هم سخن‌دانست

با سواد است و عین انسانست

خانهٔ خویش را به من یله کرد

از کرم با خدا معامله کرد

نیز چون یافت تنگدستی من

گفت تقدیم تست هستی من

این تعارف ازو نپذرفتم

جز دو پنجاه قرض نگرفتم

لیک روحم رهین همت اوست

گردنم زبر بار منت اوست

خاندان امین به من یارند

همه چون «‌اعتماد تجارند»

وز پزشکان چو مصطفی و امین‌

غث معنی ز هر دو گشته سمین

دوستان دگرکه تا هستم

به عنایات جمله پا بستم