گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دیرگاهی بر این وَتیره گذشت

روز رخشان و شام تیره گذشت

گشت ناگاه شوی زن سفری

گفت زن‌: بایدت مرا ببری

گفت‌مرد: ‌این‌سفرنه‌دلخواه است

که رئیس اداره همراه است

هم به پاس اثاثهٔ خانه

بایدت ماند، پُر مزن چانه

از قضا نیستی تو هم تنها

پیشت آید رفیق تازهٔ ما

می کند با تو خانمش یاری

او خود از توکند نگهداری

کیست به از رفیق وجدان کیش

که سپردن بدو توان زن خویش

بس که فاسد شدست خوی بشر

نه برادر بود امین نه پسر

در جهان اعتماد و اطمینان

نیست الا به مرد با وجدان

دین و ایمان همه خرافاتست

مایهٔ کین و اختلافاتست

بس فقیها که دام شرعی ساخت

مومنان را میان دام انداخت

شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت

تا قبای ترا به غیر فروخت

زوجه خلق را دهند طلاق

بهر غیری کنند عقد و صداق

لیک مردی که اهل وجدانست

دلش از فعل بد هراسانست

او بدی را به چشم بد بیند

شرر تو زیان خود بیند

نیست در نیکیش امید بهشت

زان که باشد به طبع نیک سرشت

وز بدی دوزخش نترساند

که بدی را به طبع بد داند

نکند بدکه بد به طبع بد است

نیک باشد که نیکی از خرد است

نیک و بد را شناسد از وجدان

هست وجدان برابرش میزان

زن اگر چند نرم‌تر شده بود

ز ابتلائی دلش خبر شده بود

بیمی افتاده بود در دل او

نگران بود ازین سفر دل او

لیک شوهر شکیب فرمودش

بوسه‌ها داد و کرد بدرودش

دست وجدان‌فروش را بفشرد

رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد

رفت شوی و رفیق کج‌بنیاد

به فریب زن رفیق ستاد

روزی آمد به نزد آن دلبر

ساخته از دروغ مژگان تر

گفت‌ زن‌:‌ چیست‌؟ گفت چیزی‌ نیست

آن که در دل غمی ندارد کیست‌؟‌!

دگرین روز هم بدین منوال

شد به نزدیک آن بدیع جمال

چشم‌ها سرخ و مژه اشک‌آلود

گونه‌های زرد و پای چشم کبود

زن ز نازک‌دلی به تنگ آمد

پای خود داریش به سنگ آمد

قسمش داد و گفت‌: دردت چیست‌؟

چشم سرخ‌ و رخان زردت چیست‌؟

گفت اندر فشار وجدانم

راز کس فاش کرد نتوانم

سومین روز ساخت آن مکار

خویش را زرد و لاغر و بیمار

بود بازیگری نمایش باز

لاجرم کرد این نمایش‌، ساز

رفت‌ و خود را بدین ضعیفه نمود

صد هزاران غمش به غم افزود

کفت زن چند ازبن نهفتن راز

چیست این روی زرد و گرم و گداز

خانمت‌ در کجاست کاین‌ دو سه‌ روز

اندرین جا نشد جمال‌افروز

این چه حالی و این چه ترکیبی است

این چه وضعی و این چه ترتیبی است

جای غمخواری از من دلریش

بر غم من فزوده‌ای غم خویش

گرچه چیزی ز تو نفهمیدم

به خدا کز تو سخت رنجیدم

چون شد آن ریوساز حیلت کر

در دل خویشتن سوار به خر

صیدش اندرکنار دانه رسید

تیری افکند و بر نشانه رسید

گفت اکنون که فحش خواهی داد

گویم این راز هرچه بادا باد

پای رنجش چو در میان آمد

راز پوشیده بر زبان آمد

داد سوگند مرد حیلت‌ساز

که زن آن راز را نگو باز

گفت بار نخست کاینجا من

آمدم میهمان به همره زن

وز تو آن حجب و شرم را دیدم

در دل خود بسی پسندیدم

چون که بیرون شدیم ازین خانه

شرح دادم ز بهر جانانه

گفتمش پند گیر ازین خانم

عقل و دانش‌پذیر ازین خانم

که به چندین عفاف وسنگینی

داشت زیبندگی و رنگینی

زن‌چو این سرزنش ز من بشنید

بی محابا به روی من بدوید

گفت محو جمال او شده‌ای

عاشق خط و خال او شده‌ای

خوردم از بهر او قسم بسیار

تاکه قانع شد وگرفت قرار

لیک در قلبش این ملال بماند

گفتگو طی شد و خیال بماند