گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مگِری سردار، زان که گریه و زاری

سود ندارد در این زمانهٔ ریمن

رفته‌، به زاری وگریه باز نگردد

جز که‌ بخوشد دو چشم‌ و خسته‌ شود تن

مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت

عز تو پاینده باد و بخت تو روشن

ور ز میان رفت مهر سلطنت تو

زنده به مانند ایلخانی و بهمن

ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند

درکنف رحمت خدای میهن

یکسره بایست راند تا سر منزل

هرکه ز من زودتر رسید به ازمن

ور غم هجران دل تو را بشکافد

مرهمی از صبر بر جریحه برافکن

گر به دل از صبر مرهمی ننهادی

کی ز بن چه برآمدی تن بیژن

جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش

بر تنت از صبر و بردباری‌، جوشن

کسوت مردان مرد پوش و قوی باش

پیش بلیات این جهان کم از زن

گوش ندارد فلک به گریه و زاری

هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون