گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول

کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش

بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه

گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش

ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی

بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش

حبه‌ای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت

برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش

شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود

ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش

با لبی خنده‌زنان می‌شد و می‌خواند سرود

به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش

گفتم ای شوخ نبودی تو که یک‌ ساعت پیش

سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش

ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین

خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش

گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار

که نیارند بپا خاستن از بستر خویش

هست این خنده‌ام از بهر دل خود لیکن

گریه‌ام بود برای پدر و مادر خویش