گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

داشت‌ شخصی ‌از همه‌ عالم‌ سه‌ دوست

هرسه با او جور و او با هر سه جور

اولین‌، آن ثروتی کز روی سعی

کرده حاصل در سنین و در شهور

دومین‌، حوری‌وشی کاو را نبود

یک سر مو در دلارایی قصور

سومین‌، مجموع خوبی‌ها که او

کرده با مردم به‌تدریج و مرور

چون زمان احتضارش دررسید

خواجه داد آن هر سه را اذن حضور

کرد با ثروت وداعی سوزناک

گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور

از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت‌:

چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،

بر مزارت شمع‌ها روشن کنم

تا شود روحت سراسر غرق نور

گفت با محبوبه کای آرام جان

بعد مرگم باش آرام و صبور

گفت بر قبرت چنان شیون کنم

کزلحد جستن کنند اهل قبور

گفت آخر بار با کردار خویش

کای به خوبی غیرت غلمان وحور

تو پس ‌از مرگم چه‌خواهی کرد؟ گفت‌:

من نخواهم شد ز نزدیک تو دور

چون که دمساز تو بودم روز و شب

با تو خواهم بود تا یوم النشور

محتضر جان ‌داد و دادند آن سه دوست

نعش او را سوی قبرستان عبور

آن یکی شمعی نهاد از روی کوه

وان دگر اشکی فشاند از روی زور!

ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک

رفت خوبی‌های او با او به گور!