گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

لب لعل تو می‌ فروشی کرد

چشم مست تو باده‌نوشی کرد

این خطاها چو دید حاجب حسن

زان خط سبز پرده‌پوشی کرد

چه پراکنده گفت زلف‌، که دوش

خم شد و با تو سر به گوشی کرد

راز دل با لبت نگفته‌، خطت

سر برآورد وتیزهوشی کرد

عاقبت سست گردد اندر هجر

هرکه با عشق سخت کوشی کرد

خار، هر سرزنش که کرد، بهار

غنچهٔ تنگ‌دل خموشی کرد