گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

نم باران ز بستان گرد رفته است

طبیعت‌ را گلی از گل شکفته است

نسیم آزاد می‌آید به بستان

چرا پس مرغکان را دل گرفته است

عجب شوری بپاکردست بلبل

ندانم‌ عشق در گوشش چه گفته است

به ما جز عشق و آزادی مده پند

که عاشق حرف‌مردم کم شنفته است

بهارا بیش ازبن درگوش ملت

مزن گلبانگ آزادی که خفته است