گنجور

 
ملا مسیح

برادر را به میدان چون زبون دید

چو آتش کسوت آهن بپوشید

سلیمان درع داوودی به بر کرد

چو افسر مغفر همت به سر کرد

ندیده دیدهای زین ماجرا سخت

سلیمان بر زمین و دیو بر تخت

حریف یکدگر شد رام و راون

بجنبید از دو سو پولاد و آهن

به مرگ راون آمد آن زمان فال

که با عیسی مقابل گشت دجال

چو بگرفته کمان بر دست از دوش

ز شست او ظفر شد حلقه در گوش

خدنگ رام بر عفریت بی دین

تقدم جسته از زخم شیاطین

به سر در پیش رو افکنده ده سر

چو یاجوج از پس سد سکندر

به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل

ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال

ز دست برد او شد دیو بی پا

چو از ملسا زبان از نار ترسا

زبون شد اهرمن آخر ز جمشید

که شیر برف نارد تاب خورشید

نیارد ظلمت شب پیش خور تاب

ناستد رو به روی شعله سیماب

کجا با فربهی پهلو زد آماس

یخ دی کی تواند سفتن الماس

چو شد مدهوش راون رت بهلبان

گریزانده سوی لنکا ز میدان

گریزان شد بسان سایه از نور

چو درد سر ز می از طبع مخمور

چو دشمن شد گریزان رام آزاد

تعاقب کرد لختی باز استاد

ولی چون دید نیکو پیش و پس را

ندید از نامداران هیچ کس را

به گردش از سپهداران لشکر

ببیکن بود و هنونت ظفر ور

یقین دانست کایشان کشته گشتند

به خون آغشته بر هم پشته گشتند

به زاری باز پرسید از ببیکن

که گویی کشته شد امروز لچمن

ازین غم خون من در دل زند جوش

که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش

به پالیدن در آمد کشتگان را

که بردارد تن هر خسته جان را

به خون پیمانه های عمر لبریز

اجل میخوار و ساقی خنجر تیز

برادر را به میدان یافت خسته

چو عهد ماهرویان دل شکسته

بجز نام ی نمانده در حیاتش

وجود بر عدم کرده بر آتش

پی تدبیر او درماند برجای

که بی لچمن چه باشد حال من وای

همی گفت از کمال مهربانی

که ما را بر سر آمد زندگانی

اگرچه بعد فتح شهر لنکا

شود آب حیاتم وصل سیتا

نخواهم زبست هرگز بی برادر

که بود او مر مرا با جان برابر

فدایم کرد جان نازنین را

نیارم تاب مرگ این چنین را

زدوده آه و افغان جگر سوز

شب آمد بر سر رامِ سیه روز

به گوشش گفت جامون و ببیکن

که چندین غم مخور از زخم لچمن

نه هر دردی دوایی دارد آخر؟

نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟

خردمندی، مشو دیوانه چون مست

مکن ماتم که جان اندر تنش هست

چو مردان در علاج او همی کوش

چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش

دل دانا که در عقل سفت ه است

ز یک دم صد هزار امید گفت هاست

پی زخمش سراپا دل فگارم

به خاطر آنچه آید عرض دارم

علاج غیر ازین نبود که حالی

رود هنونت در کوه شمالی

گیاهایی که د ارد طبع تریاک

به آب زندگانی رسته زان خاک

بود جانداروی خسته بدنها

برآرد خود به خود پیکان ز تنها

اگر پیش از طلوع نور خورشید

بیارد آن گیاها ن هست امید

که زهر زخم را تریاک گردد

وگرنه خسته مشت خاک گردد

نشان آن گیاها ن هست مشهور

که در شب شمع سان باشند پر نور