گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟

بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق

ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم

که فر و جاه و جمال زن نکو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ‌، کان حجاب لطیف

که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی

که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت

به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام‌، زن از مرد نابکار شنید

به قلب خویش بزد دست و گفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب

بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

«‌بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست

«‌هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست‌»