گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ز عشق خوبروبان حصاری

شدم‌ در چنگ رنج و غم حصاری

حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ

ز دست تنگ چشمان حصاری

ز هر سو پیش چشمم اندر آید

بتی چینی و ترکی قندهاری

به‌ باری‌، چند ازینان شکوه‌ رانم

که این خوبی‌ بدیشان داد باری

از اینان با دل من بر، فسون کرد

نگاری چیره بر افسون‌نگاری

بتی کرده دل جمعی گرفتار

به بند حلقهٔ زلف بخاری

به جایش غمگساری دارم و او

به جای من ندارد غمگساری

ازیرا داده زلف بی‌قرارش

قرار کار من بر بی‌قراری

کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف

شبی دارم به پیش چشم تاری

کجا ناساز گشتی زو مرا کار

اگر بودیش با من سازگاری

به‌من نامهربان گر شد چه حاصل

ز آه و ناله و افغان و زاری