گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری

بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری

من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر

هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری

او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه

گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری

هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود

یاقوت سوده بارم بر زر جعفری

آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر

براین تن پرآفت من رحمت آوری

تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت

ایدون گمان کند که چنین است دلبری

قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست

قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری

پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من

گر نه پری است از چه نهانست چون پری

عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم

ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری

عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار

چون دیگران نداشته رسم ستمگری

با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان

با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری

کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست

بینی مه چهارده بر سرو کشمری

دیبای ششتری است بناگوش و روی او

مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری

از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال

چون از ولی داور، آئین داوری