گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای خطّهٔ ایران مهین‌، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز

آشفته کنارت چو دلِ پُر حَزَن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست

ای باغِ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای

بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من

ای بارخدای من گر بی‌تو زیم باز

افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن

هرگز نشود خالی از دل محن من

از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کز من

تا بر نشود ناله نبینی بدن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی‌برگ

کز بافتهٔ خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کس را سخن من

وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی‌گویم با محنت بسیار

دردا و دریغا وطن من‌، وطن من