گنجور

 
فروغی بسطامی

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را

کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد

هوشیاری مشکل است البته مستان تو را

وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست

بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را

جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی

کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت

سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را

هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب

صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند

گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد

تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر

ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را