گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا

منم که شعر ز من یافته‌است قدر و بها

به پیش نادان گر قدر من بود پنهان

به پیش دانا باشد مقام من پیدا

همی نشاید گفتن که تیره شد خورشید

اگر نیاید روشن به دیدهٔ اعمی

شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد

به پیش طبع سخن‌گوی و خاطر دانا

ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید

مگر فزونی خصم و تطاول اعدا

چه حیله سازم با دشمنان بی‌آزرم

چه گوی بازم با روزگار بی‌پروا

وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل

کدام مرد بدیده‌است ازین عجوز وفا

به‌ پتک جور سپهرا سرم‌ به خیره مکوب

به سنگ کینه جهانا تنم به خیره مسا

به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور

کنون نمودی در بند دشمنانش رها

جلیس من به مه و سال‌، جسم محنت‌کش

ندیم من به شب و روز، چشم خون‌پالا

به بردباری آن یک چو سد اسکندر

به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا

برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر

که هست خصم و حسودم برون‌ ز حد و حصا

حسود چیره شود هرکه را فزود کمال

مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا