گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ازرقی هروی

پریرخی که ز شرمش نهان شدست پری

پری مثال نهان گشت و شد ز مهر بری

عیان بدیده گر او را نبینی آن نه عجب

که گر پریست چنین آمدست رسم پری

گر آبگینه پری را ببیندی بدرست

روان فدا کنمی پیش آبگینه گری

پریست ، گرنه پری چاکر وی است بحسن

فری کسی که پری چاکر وی است ، فری

پری ندارد رخساره از گل سوری

پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری

پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ

پری ندارد بالای سرو غاتفری

پری که دید به نور مه چهارده شب؟

پری که دید به زیب ستارهٔ سحری؟

پری که دید گرازنده تر ز آهوی نر؟

پری که دید خرامنده تر ز کبک دری؟

اگر بشوشتری در ، پری ندیده کسی

پس او پری نبود در قبای شوشتری

ایا بت خزری قد کشمری بالا

تویی که فتنۀ کشمیر و قبلۀ خزری

نگار چینی ، تا با قبا و با کلهی

بهار گنگی ، تا با کمان و با کمری

من از بلای تو اندر وفای تو سمرم

تو چون بلای من اندر وفای من سمری

اگر چه خواری تو داغ جانم و جگرست

مرا ز روی عزیزی چو جان و چون جگری

دل از هوات نبرم ، اگر چه رنج دلی

سر از وفات نپیچم ، اگر چه دردسری

ز بیم هجر تو بگذارم ار بتو نگرم

ز باد وصل تو برپرم ار یمن نگری

چو اشک درد نمایی ، چو مهر دلسوزی

چو بخت دوست فروشی ، چو چرخ کینه وری

در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت

چو روزگار بهر آزمودنی بتری

مرا ز خوی تو هم روزگار ناز خرد

ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری

ز بد خوبی ، نگارا ، فرید ایامی

چنانکه بار خدای من از نکوسیری

کسی که طبع من اندر مدیح او دارد

بقیمت در دریا هزار در دری

سدید دین ، شرف دولت ، آفتاب کرم

ابوالحسن علی بن محمد بن سری

خدایگانی ، آزاده ای ، که درگه جود

خزینه ایست ازو یک عطای ما حضری

چو روزگار مه و سال امر او جاریست

چو آفتاب شب و روز نام او سفری

ایا بزرگ عمیدی ، کجا ز پایۀ قدر

بهر چه و هم بدو ره برد ، تو زو زبری

بقای کام و مرادی ، روان فخر و فری

فنای آز و نیازی ، هلاک سیم و زری

ستاره ای و جهان ، آسمان ، و گرنه چرا

ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثری ؟

تو در روان موالی حیات را مددی

تو در فنای معادی هلاک را حشری

جهان مجد و سنایی و بحر در موجی

سپهر سعد مداری و ابر زر مطری

خبر دهند ز حاتم بجود نا ممکن

تو در معاینه برهان نمای آن خبری

اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکی

وگر بشر چو تو باشد خلاصۀ بشری

ظفر ز قصد تو بر کارها برآسودست

بهر چه قصد تو باشد تو نایب ظفری

خرد بهر چه درآید مساعد خردی

هنر بهرچه در آید مؤثر هنری

هزار فکرت اگر بر دل سخا برود

چو بنگری ، تو ز افعال ، عین آن فکری

ز رأی عالی روشن روانی و خردی

ز امر جاری قاطع قضایی و قدری

کفایتست و سعادت مزاج ترکیبت

کفایت فلکی ، با سعادت قمری

خصایل تو یکایک فزایش خطرست

چو ساز رزم کنی باز ، راد کم خطری

گیا مثال ز جود تو کیمیا روید

ز شوره ناک زمینی کجا برو گذری

ز آخشیج هر آن صورتی که خواهد بود

اگر بجود بود فخر ، فخر آن صوری

وگر عدوی تو شیرست و هرگز این نبود

تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری

هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند

گر از هری سفری گردم ، ار بوم حفری

چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست

تو در بزرگ مهمات من بلند اثری

خدایگانا ، گر باغ زرد شد ، بستان

ز دست سبزنگاری شراب معصفری

و گرز باغ نهان شد بمهرگان گل سرخ

سرای باغ کن از گل رخان کاشغری

میی ستان ، که خرد هر زمان بدو گوید

که : پیش دیدۀ شادی فروغ را گهری

همیشه تا نبود دور آسمان خاکی

همیشه تا نبود کرۀ گران شمری

عدو کشی و بقا یابی و بکام زیی

طرب کنی و سخاورزی و قدح شمری