گنجور

 
ازرقی هروی

ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان

وی مر الفاظ سخاوت را ببخشیدن ضمان

بر تن دولت بقای جاه تو بهتر ز سر

در سر همت هوای جود تو برتر ز جان

بردبار امرت آمد گیتی نا بردبار

مهربان جاهت آمد گنبد نا مهربان

یادگاری دانم از طبع تو در دانش خرد

مستعاری دانم از رای تو پاکی در روان

کلکت از قدرت قدر ، اسب تو از تیزی قضا

ای قدر در زیر دست و ای قضا در زیر ران

گرچه تأثیر سپهری گردشی دارد ثقیل

هم برجاه تو آخر هم بجنباند عنان

گرچه دارد نار دانه رنگ لعل نابسود

نیست لعل نابسوده در بها چون ناردان

تا همی خورشید دارد چهرۀ زرین سپر

تا همی پروین نماید پیکر سیمین سنان

پیکر پروین بود در زیر نعلت خاکبوس

چهرۀ خورشید باشد در سرایت پاسبان