گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

گاه آهسته همی خورد قدحهای گران

نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه

باغها دید ازو دیده پر از سرو روان

هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد

مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان

دهن کوچک او دیدم هنگام سخن

کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان

گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :

که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟

گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود

که همی باز ندانم دهن از غالیه دان

گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟

گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان

گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو

که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان

گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت

پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟

گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست

کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان

کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی

کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان

بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست

مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان

میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او

پادشاهان زمینند و بزرگان زمان

باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة

باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان

همبر جودش یک قطره نیاید قلزم

همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان

نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل

وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان

نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر

بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان

از عجایب بتواریخ درون بنویسند :

که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان

و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند

گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان

علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت

با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان

کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر

کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان

بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت

با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان

می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن

از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان

کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر

عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان

بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر

سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان

از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود

راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان

راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش

چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان

در نشستی بزمین دست وی از قوت پای

که چنان در ننشیند بگل اندر سندان

راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال

راست گفتی که ز الماس بد او را دندان

مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی

بختیی را که سردست زدی در بن ران

تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را

برمیدند و نبردند کسی را فرمان

مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر

از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان

از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید

سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان

تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید

شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان

شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ

خوردن زخم همان بود و شدن سست همان

بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر

گردد آسوده و باز آید و سازد جولان

بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد

در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان

جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد

چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان

زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو

جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان

چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین

بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان

ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا

چاکرانند کمر بسته به از نوشروان

پیش بازوی تو باریک بود چوب علم

اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان

روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند

نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان

برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت

در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان

در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد

در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان

تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم

چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران

تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود

تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان

تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار

سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان

از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :

رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان