گفت: خود قابلی بحمدالله
که زند حسن هر که بینی راه
عشق، شاه و گدا نمیداند؛
مرد و زن را جدا نمیداند
چه کنم، کز درازی چادر؛
که به طفلیش دیدم از مادر
کو تهی قبا، فتاد خوشم؛
جز ازین ذوق، دل مباد خوشم
در سر افتاد عشق کجکلهان
که به ملک دلند پادشهان
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را به دام خط افگند
از خط عنبرین و، روی چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!
عاشقی، خود باختیار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
شکر کن، کاختیار دل داری
اختیاری ز کار دل داری
چون بفرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
من اسیرم بدرد بیدرمان
که ز دل برد بایدم فرمان
دست از کار برده کار دلم
نیست در دست اختیار دلم
ورنه من نیز آدمیزادم
بعبث دل بکس نمیدادم
تو غم من خوری و من نخورم
من غم خود بگوی چون نخورم؟!
گفتمش: الحذر ز حیله ی تو
که بچشم تو و قبیله ی تو
از زنان جهان، زنی ناید
که ز دیدار او دل آساید
با زن آمیز، تا رهی از ننگ
شیشه را هان نگاهدار از سنگ
نکنی گر نصیحت من یاد
دین و دنیا ببادخواهی داد!
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماری، دلیل گو پیش آر؟!
وجه رجحانش، از کجاست بگو؟!
راستی پیشه ساز و، راست بگو؟!
گفت: آخر نرفته از یادم
که ز حوا چها کشید آدم؟!
راه حوا نخست زد ابلیس
کرد بر آدم آنگهی تلبیس
آنچه آدم کشید و اولادش
کار حواست، کآفرین بادش!
گفتم: استغفرالله ای نادان
دل ازین شبهه ها مکن شادان
هر که را بهره یی ز معرفت است
داند اینجا هزار مصلحت است
آفریننده خواست آیینه
که ببینید جمال دیرینه
ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛
ما باو، او بخویش بازد عشق
دید چون نور عشق در دل ما
ساخت آیینه خانه از گل ما
اول از خاک، قالبی انگیخت
قطره یی ز ابر جود بر روی ریخت
گل آدم سرشت و حوا نیز
زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز
خلقت ما، بنطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا بصلب گماشت
گر نمیخوردی آن دو تن گندم
کی شدی بسته نطفه ی مردم؟!
گر نکردندی آن دو آمیزش
نطفه کی کردی از کمر ریزش؟!
چون بهشت برین، ز لوث بری است
بری از لوث شهوت بشری است
گندم آدم اگر نکردی نوش
حرف حوا اگر نکردی گوش
نامدی از جنان، اگر به جهان
ای بسا رازها که ماند نهان
نسل انسان کی آشکار شدی؟!
آدمی کی یکی هزار شدی؟!
نه تو بودی، نه من نه این سخنان؛
صنمی بود و بس، نه برهمنان!
نتوان گفت عاصی است آدم
غرق بحر معاصی است آدم
اگر آن گندمش وظیفه نبود
هیچ کس از زمین خلیفه نبود
حجت انبیاست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
گفت بر مطلبی که داشت دلیل
ظلم قابیل و کشتن هابیل
کان فضیحت ز شومی زن خاست
کرد دعوی، شهادت از من خواست
گفتم: ای حیله ی تو شیطانی
به ز دانایی تو نادانی
آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
که طلب گار دارد آنچه نکوست
در جهان، چون نفیس شد کالا
پایه ی نرخ او بود بالا
گردش آیند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خریداران
هر دو کس، هر دو کس دو دیده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
دو برادر بهم برند حسد
تا به بیگانه زان میان چه رسد؟!
فتنه ها در میان عیان آید
پای خون نیز در میان آید
ورنه نغز این گرانبهای متاع؟
نبود در میانه هیچ نزاع!
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه دیدند نوح و لوط از زن
کان دو پیغمبر جلیل القدر
چه جفا دیده زان دو مایه ی غدر؟!
گفتم: ای سست رای تنگ نظر
همه کس را، بیک نظر منگر
سرکه و باده، هر دو زاده ی تاک
این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
بیش و جدوار هر دو از یک شهر
این یکی زهر و آن دگر پازهر
نیک و بد در جهان فراوان، لیک،
به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نیکی بمرد طعنه زن است
من نگفتم که: هر زنی خوب است
هر که نامش زن است، مطلوب است
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نیز نیک و بد دارند
قصه یی یاد دارم از مردی
نیک و بد دیده یی، جهان گردی
که درین گفتگو مراست گواه
گوش کن، گوش؛ تا بجویی راه
بود از این پیشتر به نیشابور
شاهی، از عدل و جهان معمور
بر سر افسر، بدست خاتم داشت
عدل کسری و جود حاتم داشت
هم رساندی بتاجداران تاج
هم گرفتی ز باج گیران باج
پسری داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
نوجوانی بناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
نارون قدی، ارغوان خدی؛
که نبودی صفاش را حدی
روز و شب، آن زجام عیش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
چون بنخجیر روی آوردی
تا نشستی به پشت زین، کردی
از نی تیز و آهن شمشیر
دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
چون نشستی بعیش خانه ی کی
از کف ساقیان گرفتی می
کندی از باده چون شدی خندان
شیر را پنجه، پیل را دندان
همدمش کس نه، غیر همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
بود روزی نهاده کج کلهی
چتر بر سر، روان بصید گهی
چترداران، زهر کناره دوان
آفتابی بزیر سایه روان
ناگه از دور خرقه پوشی دید
خرقه پوش، تمام هوشی دید
که باو میکند نگاه از دور
می کشد گاه گاه آه از دور
دل ز داغش، چو شمع بریان است
گاه خندان و گاه گریان است
گاه چون عندلیب، گرم خروش؛
گه چو پروانه از فغان خاموش
بود آشفته مرد آزاده
از وی آشفته تر ملک زاده
کاین سیه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده؟!
گفت: گوهر بره فشاندندش
برده در بارگه نشاندندش
تا خود از صیدگاه باز آید
سوی آن انجمن فراز آید
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صید در فتراک
دید چون شاهزاده را درویش
در دم از جای خاست بی تشویش
برهش تحفه ی دعا آورد
راه و رسم دعا بجا آورد
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگیر زمانه دامانت
تاجداران، که زیبشان تاج است
تخت گیران، که تختشان عاج است
سایه ی تاج تست بر سرشان
پایه ی تخت تست در برشان
هرگز از تو، تهی مباد سریر
باد بختت جوان و رایت پیر
هوشیاری، می ایاغ تو باد
روشنی، مایه ی چراغ تو با د
بنهندت بپا سر تسلیم
شه و شهزادگان هفت اقلیم
خم مبیناد، تازه شمشادت
غم مبیناد، خاطر شادت
دید شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود بخلوت خاصش
یافت زو چون نشان آگاهی
داد جایش بمسند شاهی
کار از قصه و فسانه گذشت
سخنی چند در میانه گذشت
تا ملک زاده ی همایون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
گفت: آشفتگی حال تو چیست؟!
سبب گریه و ملال تو چیست؟!
گاهت این گریه، گاهت این خنده؛
از چه راه است ای منت بنده؟!
پاسخش داد آن شکسته ی عشق
که دل کس مباد خسته ی عشق!
عاشقم، عشق را قرار این است؛
عاشقان را قرار کار این است
گاه گریند بر امید وصال
گاه خندند بر خیال محال
گفت شهزاده، کیست دلدارت
که باینجا رسید ازو کارت؟!
بازگو، از طبیب درد مپوش؛
در نهانی درد خویش مکوش
چاره یی تا بزاری تو کنم
بزر و زور یاری تو کنم
خرقه پوش، آهکی بدرد کشید
که ملک چاشنی درد چشید
دست از جیب خرقه بیرون کرد
صورتی از بغل برون آورد
بملک زاده داد و اشک فشاند
همنشین را بروز خویش نشاند
دید شهزاده صورتی چون ماه
بیخود از دل کشید آه و چه آه
رفت از هوش، چون بهوش آمد
چون نی از ناله در خروش آمد!
گفت: این ماه سرو قامت کیست؟!
جلوه گاهش کجا و نامش چیست؟!
گفت درویش کای ملک زاده
جام خالی مبادت از باده
این مه سرو قد که رشک پری است
دختر پادشاه شهر هری است
گذرم چون بآن دیار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
برد دل این نگار از دستم
کرد بیخود مز نرگس مستم
چون بطاووس نیست همسر زاغ
نه هما را هم آشیانه کلاغ
شد باین پیر عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
عاشق روی این پری نازم
لیک در پرده عشق میبازم
دوستانی که مست دانندم
میر صورت پرست خوانندم
زان جهان دیده مرد آزاده
چون شنید این سخن ملک زاده
از می عشق، جرعه یی نوشید
خرقه یی چون قلندران پوشید
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسی برد از کسان همراه
شد پیاده روان بشهر هری
رسد آنجا مگر بوصل پری
چند روزی که رفت بی توشه
خواست گیرد ز خرمنی خوشه
رهش افتاد در دهی ناگاه
بدر خانه یی رسید از راه
دست بر حلقه زد غریبانه
کاید از خانه صاحب خانه
ناگه آمد زنی برون ز سرا
کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟!
گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟!
نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟!
گفت زن: رو که مرد من مرده است
یا سگش در خرابه یی خورده است!
یا به یخچال از پی یخ شد
یا زهیزم کشان دوزخ شد
غرض امروز بلکه فردا نیز
ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
گفت این و ز بخل در بر بست
رفت و بر روی میهمان در بست
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوی شرم مانده پای بگل
ناگه آمد ز یک طرف مردی
پشت خم، موسفید و رو زردی
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
بعصا داده پای را رفتار
سلک دندانش، از کهنسالی
ریخته؛ درجش از گهر خالی
شد ملک زاده و سلامش کرد
دید چون پیرش، احترامش کرد
جست از وی سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وی جست
گفت: من خود ز راه بیخبرم
لیک در نیم فرسخی پدرم
چون روی، گویدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وی خواست
رفت گامی که تا عیان شد ره
دهی از مرغزار جنت به
ساحت ده چو گشت جلوه گهش
بدر خانه یی فتاد رهش
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
کای برادر بگوی کارت چیست؟
بر در خانه انتظارت چیست؟!
گفت شهزاده : صاحب خانه
هست در خانه، راست گو یا نه؟!
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، ای برادر من
لیک بنشین، که میرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
مردی از ره رسید چل ساله
گل رویش شکفته چون لاله
آمد از راه و میزبانی کرد
با ملک زاده همزبانی کرد
گفت با او که آشنای تو کیست؟!
بر در خانه مدعای تو چیست؟!
گفت شهزاده: راه رو پریم
از نشابور، قاصد هریم
راه گم کرده ام ز نادانی
ورنه کاریم نیست تا دانی
جست ازو راه و گفت گفته ی پیر
مرد گفتا که :عذر من بپذیر
در جوانی، بآن خجسته دیار
رفته بودم بحاجتی یک بار
نیست در خاطرم کنون آن راه
خود ازین راه نیستم آگاه
لیک، فرسنگکی ازینجا دور
هست جایی خوش و دهی معمور
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
سرو سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
نیست از دوری رهش تشویش
رفته هر راه را ز صد ره بیش
گر روی سوی او ز آگاهی
خضر ره اوست هر کجا خواهی
رفت چون شاهزاده گامی چند
خود بهر گام یافت کامی چند
ساحتی یافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پای گلبن و لب کشت
شد سواد دهی بدیده ی عیان
سبزه از هر کناره، ده بمیان
خانه یی دید رفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
در آن همچو چشم عاشق باز
کاید از راه یار یار نواز
گرسنه، تشنه، پادشه زاده؛
در کناری بحیرت استاده
ناگه آمد برون ز خانه زنی
بمه و آفتاب طعنه زنی
زلف، مشکین کمند گوهر کش
بسته بر رو عصابه ی زرکش
گفتش: ای میهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
خانه ی تست، نیست خانه ی غیر
خیر مقدم بیا، قدمت بخیر
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
میهمان را بصدر صفه نشاند
عذر ازو خواست، با هزار زبان
لیک دور از طریق بی ادبان
کرد از گفتگوی نرمش گرم
لیک بیرون نشد ز پرده ی شرم
نان گرم، آب سرد پیش آورد؛
ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
دست و پایش، بآب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
بر سریر حریر پا ساید
شاید از رنج راه آساید
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو؟!
گفت: اینک رسید هر جا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
ناگه آمد جوان زیبایی
کرده در بر قبای دیبایی
چهره گلرنگ همچو لاله ی باغ
قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
سوی شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست باید، خواست
گفتش : اهلا و سهلا ای ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
چون هما سایه بر سر افگندی
خار را گل ببستر افگندی
بنده ی خویش را شدی دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
خدمتی گوی تا بجا آرم
جان چو خواهی، نگفته بسپارم
کیستی ای نهال باغ دلم؟!
کز تو روشن بود چراغ دلم
از کدامین دیار آمده ای؟!
از چه گلبن ببار آمده ای؟!
گرچه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
گفت: مهمانیم رسیده ز راه
بتو آورده از زمانه پناه
دید مهمان، چو میزبان را دوست
سر خود گفت سر بسر با دوست
میزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حیات!
رهنمایی کوی یارش کرد
دادمی چاره ی خمارش کرد
چون ملک زاده یافت راه از وی
شد پس از شکر، عذر خواه از وی
بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من
سایه ی منت تو بر سر من
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوی بی ادبم
مشکلی دارم، ار تو،مشکل من
حل کنی، وارهد ز غم دل من
از چه راه است ای گزیده جوان
آب جوی جوانی تو روان؟!
هست چون روی دشمنت، مویت؛
نیست موی سفید در رویت
پسرت، چین برویش افتاده
هم سفیدی بمویش افتاده
گفت: آری پدر جوان عجب است
کش ز پیری پسر عصا طلب است!
لیک دارد بسی حیا زن من
سازگار است و پارسا زن من
خوی او داردم همیشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
پسر من، که پیرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
پسر او، که پیرتر ز پدر؛
گشته، خون زن وی است هدر!
زن، چو در خانه نیست کدبانو
مرد، سر بر ندارد از زانو
خانه ی هر سه را چو دیدستی
سخن هر سه زن شنیدستی
عجب است اینکه خود نیافته ای
زیرکی، بوریا نبافته ای!
شد چو آن نیک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
به هری رفت و همعنان پری
به نشابور شد روان ز هری
غرض این قصه بهر آن گفتم
از برای تو این گهر سفتم
که زن نیک و بد بود بسیار
گوش کن پند من، بهانه میار
رو، زن نیک در نکاح آونر
کآنچه من گفتم آیدت باور
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خویش را مکن بدنام
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
روز و شب بود در حریم وصال
با پری پیکران حور مثال
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
آستانش، ز دختران گلشن؛
آسمانش، ز اختران روشن!
همه بودندش از وفاکیشان
لیک سلطان غزنوی زیشان
مایل هیچ دلنواز نبود
دلنوازیش جز ایاز نبود
بودش از دست یار روحانی
راحت روح راح ریحانی
از ملوک آمد، این طریق سلوک
نتوان تافت سر ز دین ملوک
گفتم: ای یادگار میمندی
ای نظر بسته از خردمندی
باز شهنامه خوانی از محمود
روح فردوسی از تو ناخشنود
همه شهنامه دیده ایم آخر
گر ندیده شنیده ایم آخر
از زمان کیومرث تا حال
که بود ماجرا بدین منوال
از خدیوان و خسروان و شهان
که بسر برده اند عیش جهان
نبود کس باین صفت مذکور
در بدی در جهان شدی مشهور
خسرون زمین، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتی عجب کردند
خوانده باشی، چه کرده از شنگی
با سکندر کنیزک چنگی
این سخن راست شاهد دیرین
عشقبازی خسرو و شیرین
عشقبازی مرد و زن نه همین
بود اندر میان اهل زمین
در فلک نیز حسن زن شهره است
مشتری نیز مایل زهره است
شده این قصه ها فراموشت؟!
نقل محمود مانده در گوشت؟!
ای سرت خیزه تر ز خیره سران
شاه محمود نیز چون دگران
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
ور بدرد تو مبتلا باشد
چون تو، در قید این بلا باشد
سخره ی مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
عشقبازی ندارد این عیار
بگدایی و پادشاهی کار
گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
کادمی را نکاح زن بند است
پسری با پدر بزاری گفت:
که مرا یار شو بهمسر و جفت؛
گفت: بابا، زنا کن و زن نه!
پند گیر از خلایق، از من نه!
بزنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، تو را رها نکند!
ور تو بگذاریش، چها نکند!
آن رها کن که آب و هیمه نماند
ریش بابا نگر که نیمه نماند!
گفتم: ای شاعر حکیم ندیم؛
شیخ نجدیت آشنای قدیم
اوحدی، شاه ملک فقر و فناست؛
در خور صد هزار مدح و ثناست
پسر خویش را، نصیحت کرد
از کرم منعش از فضیحت کرد
گفت این قطعه نیز اگر با پور
بود قطع علایقش منظور
ترک زن، ترک شهوت است وغرض
شهوت آرد هزارگونه مرض
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان بفتوای شرع گشته مباح
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوی دین دگر نکند
خلف خویش را چو خواست حضور
که مبادش رسد بزهد قصور
کی شود پیشوای امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
گفت: ایزد بمصحف عربی
وصف ولدان کند بقول نبی
عشق ولدان، طریق عاقل دان؛
که خوش آید بهشت از ولدان
گفتمش : ای مفسر آگاه!
ای همه پیروان تو گمراه!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکیزه اند و پاک سرشت
نیستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
زهر آلایشند، پاک همه
پاک ز آلودگی خاک همه
کارهایی که در نظر داری
نیست آنجا اگر خبر داری
گر نداری خبر، خبر دهمت؛
خبر از کار خیر و شر دهمت
دیگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوه ی حور!
جلوه ی حسنت، ار غرض باشد
میل حورت نه این مرض باشد
گفت: یک نوع نیست با ما زن
مرد با مرد یار و زن با زن!
گفتم: این بحث نیست، سفسطه است
غرضت زین حدیث مغلطه است
صنف زن، صنف مرد یک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
جفت خواهد همه سفید و سیاه
وحده لا اله الا الله
نر و ماده ز جنس هر حیوان
کآفریدش عنایت یزدان
بهم آمیزشی عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
این هم از حکمت خداوندی است
گل حکمت بسش برومندی است
گرنه این شوق بودی از دو طرف
نطفه ضایع شدی و نسل تلف
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کنی خدا نکند
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
گفتمش: آری، ای رفیق آری؛
هر کسی راست در جهان کاری
پری از آدمی رمیده خوش است
آدمی زاد آرمیده خوش است
صحبتی کان بدانش افزاید
خاصه ی مرد دان، ز زن ناید
شهوت انگیز صحبت ار خواهی
خاص زن دان، وگرنه گمراهی
نگه زن چو بینی و خنده
گر همه مرده یی، شوی زنده!
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
گفتم: ای نور دیده ی خناس
وز تو خناس را بدل وسواس
بخدا میبرم پناه از تو
که شد آیینه ام سیاه از تو
نیست افسانه ی تو بی غرضی
مرضی داری وعجب مرضی!
زن نگفتم که غیر بوس و کنار
بدگر کارها ندارد کار
زن که شد شمع خلوت خوبی
آگه است از رموز محبوبی
حکم دارد ز ماه تا ماهی
گو مبادش ز حکمت آگاهی
در اشارات هست چون بینا
گو مدان نام بو علی سینا
درد صد دل دوا کند بدو بوس
گو مخوان نسخه های جالینوس
چون بود نوگل ریاض جمال
گو ریاضی نباشدش بکمال
گرش آگاهی از طبیعت نیست
خارج از شارع شریعت نیست
آنکه مانی ندیده مانندش
مانده حیران ز نقش دلبندش!
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستی کار!
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
گو: نگوید چو من ز نادانی
شعر و آخر کشد پشیمانی
گفت: زن نیست جز رفیق فراش
نتوان گفتن این سخنها فاش
نه سقنقور خورده ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
بهر یک شب، نه بهر یک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
از زنانم، بجز زیان نبود؛
در دلم ذوق ماکیان نبود
منکه رنج فریسموسم نیست
تیزی شهوت خروسم نیست
صحبت مرد، مایه ی هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پیش مردان، کمال به ز جمال
گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسی ندیده فروغ
اگر این راه راست می پویی
اگر این حرف راست میگویی
چون ز دانشوران چل ساله
میری چون ز شیر گوساله؟!
وز سه ده ساله عارفان تمام
میگریزی چو از عقاب حمام!
تو که قطع نظر ز زن کردی
مرده را شمع انجمن کردی
نیست جز امردت، ز مرد مراد
پرده ی هیچ کس، چنین مدراد!
گفت: معشوق بی نقاب خوش است،
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
می نبینی که طلعت پسران
بی نقاب است و نیست عیب در آن
ور بود عیبشان ز رخ پیدا
نشود کس ز عشقشان شیدا
نه زنان، کز فریب می کوشند
پرده یی تا بعیب خود پوشند
مردی، از ره مرو بحیله ی زن
حیله ورزند بس قبیله ی زن
با کسی بایدت معامله کرد
که نباید تو را مجادله کرد
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
بست بر من ره از لعل و لیت
از هلالی گواه خواست این بیت
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است یا مادر»؟!
گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
ای تو را گفته عبده ابلیس!
با تذرو ریاض روحانی
نرسد زاغ را نوا خوانی
گوش کن، ای هم آشیانه ی من
چو نوا خیزد از ترانه ی من
آنکه در پرده نیست رخسارش
می نشاید نهفت ز اغیارش
همه کس، گل ز باغ او چیند
سوی او رفته روی او بیند
و آنکه پرده برخ کشیدستش
چشم نامحرمان ندیدستش
نیست پیراهن حیا چاکش
نیست آلوده دامن پاکش
بی حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
اگر آید برون ز ستر عفاف
نیک و بد میکنند میل زفاف
دیگران هم، بجز تو دل دارند؛
وز نم اشک، پا بگل دارند
بتو تنها کجا گذارندش؟!
رفته رفته بدام آرندش!
میزنی لاف عشق، رشکت کو؟!
بلب آه و بدیده اشکت کو؟!
چهره ی دوست، بی نقاب مباد
هیچ معشوق، بی حجاب مباد
چهره ی آفتاب عالمتاب
گر نقابی نباشدش ز سحاب
دیده را، دیدنش کند بی نور
چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور
ماه را گر بکف نقاب بود
دیده را به ز آفتاب بود
می نبینی که گل که بی پرده است
سر به بی پردگی برآورده است
تا بباغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
دامنش، هر نفس بدست خسی است
هر خسی را بوصل او هوسی است
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار میکشد آزار
هر که او برگ عیش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
دانه ی در کز ابر نیسان زاد
پا بخلوتسرای بحر نهاد
تا بدریا نهفته در صدف است
صدفش را بمهر و مه شرف است
آبرویش، بجاست پیوسته
در بنامحرمان فرو بسته
چون بدریا برآردش غواص
از صدف جا کند بمخزن خاص
هر تنک مایه، نیست دسترسش
که خریدار گردد از هوسش
گاه بر تاج شهریاران است
گاه در گوش گلعذاران است!
گفت: زن دستیار ابلیس است
شیوه ی زن تمام تلبیس است
بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
ای بسا فتنه ها که خیزد ازو!
گفتم: اینهم ز پارسایی او
که رمد دیو از آشنایی او
کس ز زن،غیر دیو نگریزد
کس بزن غیر دیو نستیزد
دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
دیو اگر نیستی، بزن مستیز!
گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
زن وفادار، هیچ دیده ندید!
گفتم: از عمر بیوفاتر نیست
کیست کش چشم ازین جفاتر نیست؟!
لیک نشنیده ام جوان یا پیر
که بگوید ز عمر گشتم سیر
تو چه نالی ز بیوفایی زن
گشته یی سیر ز آشنایی زن
گفت: زن هیچکس بمن ندهد
چکنم کس بمن چو زن ندهد؟!
گفتم: این عذرها، موجه نیست
اینقدر هم حریفت ابله نیست
دختر هر که خواهی از که و مه
پدرش نفگند بکار گره
تو خریدار و، او فروشنده
نیست محتاج سعی کوشنده
یا ز رحمت به تشنه آب دهد
یا بطرزی خوشت جواب دهد
با دو سه کس، چو این سخن گویی
بیقین کام از یکی جویی
کس در آن کارت ار نگردد یار
نکند منع هم تو را زان کار
دوستی خود اگر عیان نبود
دشمنی هم در آن میان نبود
پسری کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
بد برویش اگر نگاه کنی
گر غیور است، جان تباه کنی
ور ز بیعزتی شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
پدرش جیب رحم چاک کند
بیکی خنجرت هلاک کند
هر که این بشنود ز دشمن و دوست
همه گویند : حق بجانب اوست!
هم جگر خواریت ز طعن کنند
هم دل آزاریت ز لعن کنند
پسر ودختری اگر داری
ز آنچه من گفتمت خبر داری!
گفت: زن میدهند، لیک بمال
کس نگیرد بجای مال کمال
ور بگیرم زن ای رفیق بقرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
در دیار شما کسی صدقه
ندهد تا بزن دهم نفقه
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟!
دست کوته، زبان درازت چیست؟!
پیش ازین قرض عیب بود و کنون
خردم شد بقرض راهنمون
نیست در عهد ما کسی امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
مگر آسودگان سیم آور
ور بگویند نایدم باور
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، ادای آن ز خدا
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
از کفت تا برون نیارد سیم
کان سیمت، کجا کند تسلیم
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بیشتر نخواهد خواست
پسری، ناکسی اگر یابی
که بیک حبه پنجه اش تابی
دختری نیز میتوانی جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
اگر آن قدر زر که هر روزه
باید آری بکف بدریوزه
پسران را دهی نهان بمرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
مدتی گر دهی بیکبارش
همه ی عمر تا کنی یارش
ضامنش من، که بنده ی تو شود
بنده ی سرفگنده تو شود
گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
افگنند اخترم بعقده ی عقد
حجله ی خود دهم بعاریه زیب
که عزیز است میهمان غریب
زین غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد؟!
خیزد از جان، دمی هزار غریو
کاید از در درون پری یا دیو؟!
تا چه باشد نصیب من ز قضا
بقضا زیرکان دهند رضا
غرض، آید چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان بخانه عروس
یا بود شمع حجله ی اقبال
یا بود برق خرمن آمال
چون مرا دید مفلس و قلاش
کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم بجان آتش
ورنه کاری کند که جان سوزد
ز آتش فتنه ام جهان سوزد
چون ز بدخوییش شوم دلتنگ
رسد اندر میانه کار بجنگ
من دهم پند و، او دهد دشنام؛
پیش همسایگان شوم بدنام
گر برخ سیلیش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
سر کند شیون و خروش و فغان
چون ز غازی ستم رسیده مغان
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
خواهران و برادرانش نیز
کرده چنگال تیز و دندان تیز
یک طرف عمه، یک طرف خاله
خال وعم، هر یکی نود ساله
زن و مرد عشیره، پیر و جوان
ز پی یکدگر رسند دوان
عالم از دود آه کرده سیاه
همه در ذکر آه و واویلا
همه مو کنده، رو خراشیده
همه بر فرق خاک پاشیده
همه در دامن من آویزند
در پی اینکه خون من ریزند
کشدم آن بخانه ی قاضی
کندم این بمرگ خود راضی
آنچه با کس زبان تیغ نکرد
تند تیغ زبان دریغ نکرد
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
تو کجایی که از تو شرم کنند؛
دل سخت از دم تو نرم کنند!
تو کجایی که آیمت به پناه؟
تا کنی دستشان ز من کوتاه!
تو کجایی که گیرمت دامن؟!
تا رهم زان میان غوغا من!
گفت: گیرم که حیله یی بازم
روز او را ز خود رضا سازم
تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!
............................
پی دلجوییش چو برخیزم
همچو برقش بخرمن آویزم
فتنه های نهان، عیان آید؛
پای فرزند در میان آید
آن زمان بهر آن ستمگاره
بایدم کرد فکر گهواره
چند میگویی از جگر گوشه
نه جگر گوشه میخورد توشه؟!
نیست در خانه مکنت و مایه
افگنم چند رو بهمسایه
این جگر گوشه نیست، داغ دل است؛
داغ دل را مگوی باغ دل است
راستی، منکه ملک و مالم نیست؛
طاقت خجلت عیالم نیست
گرسنه مادر و برهنه پسر
در میان من فشانده خاک بسر
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
آن زمان، اول جگر خواری است
یعنی آغاز محنت و زاری است
گر رهاند ایزدم ز رسوائی
که نشد آن غزاله صحرائی
بایدم گلشن از پی شوهر
که رسانم بمشتری گوهر
غرض، آن روز، روز تشویش است؛
من چگویم، چه فتنه ها پیش است؟!
بالله، این دردهای پنهانی
همه کس داند و تو هم دانی
عیب زن، از شماره بیرون است؛
از شمار ستاره افزون است
آنچه دارم کنون بیاد این است
آنکه خاکم بباد داد این است
پس ازین، یک بیک بیان سازم
گر نهان باشدت، عیان سازم
گفتم: این شبهه، شبهه یی است قوی؛
گوش کن، حل یک بیک شنوی
حل این شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
گفتم: این کار کار آسان است
بی سبب زان دلت هراسان است
سعی کن کز فسون دلاله
بینی آن ماه چارده ساله
گر پسند آیدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
ورنه جای دگر بگیر سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
از زنانت زنی پسند افتد
نو غزالیت در کمند افتد
تا نسازی ز غم پریشانش
مکن اندیشه یی ز خویشانش
گر زن از تو، تو از زنی خشنود؛
فتنه یی در میان نخواهد بود
ساعتی کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر یاد
نه بکار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
نه ز عم یاد آورد، نه ز خال
نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بمیرند، ماتمش نبود!
گفتم: ای بیخبر خوری تا چند
غصه ی روزی زن و فرزند؟!
مرد و زن، هر که در جهان آید
روزیش پیشتر ز جان آید
روزی خود خورند از که و مه
گر شوی در میان تو واسطه به
نام نیک از تو، روزی از ایزد
عاقل از نام نیک نگریزد
وگر، از دخترت دل است دو نیم
از خیالات دور داری بیم
پند من بشنو و مکن دیگر
شکوه از دختر، آرزوی پسر
از خدا، چون طلب کنی فرزند
گو: الهی بود سعادتمند
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نیک اختر
پدرش دایم از جهان شاد است
از جفای زمانه آزاد است
ورنه، روز پدر ازوست سیاه
ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه
نیست بالله در میان فرقی
که ببحر غم، این چنین غرقی
ز چه از اختران حذر داری؟!
خود ز کار پسر خبر داری!
تو که سینه زنان و جامه دران
عمری افتاده از پی پسران
پسری کز تو در وجود آید
رفته رفته، بحسنش افزاید
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش بدوش کمند
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
چون تو قومی سیاه دل هستند
که ز نقد حیا تهی دستند
دانه ریزند، کش بدام کشند؛
تو کنی، از وی انتقام کشند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدی کرده است
پسرت گر غلط رود گامی
غافل از وی مشو، که بدنامی!
پسر و دختر، ای رفیق یکی است
فرقشان در میان نبوده و نیست
هر دو، گر نیک ماه وخورشیدند
قابل تختگاه جمشیدند
هر دو گر بد، عدوی بی باکند؛
در خور ماردوش ضحاکند
هر دو گر نیک، جان جانانند،
پور یعقوب و دخت عمرانند
هر دو گر بد، کشنده عفریتند
در خور چوب و نفظ و کبریتند
هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
ای بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
ای بسا دختران، کز آگاهی،
پدران را کنند همراهی
گفتگوی مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
گفت: چون مرد پا بشصت نهاد
ساقیش را قدح ز دست فتاد
ضعف قوه، ز دست کارش برد؛
قوه ضعف، اختیارش برد
جوی صلبش، ز آب خالی شد
مخزنش، خالی از لآلی شد
خفت از ضعف، قائم اللیلش
ریخت بر کشتزار تن، سیلش
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
با زن، ار نرد دوستی بازد
باید او را ز خود رضا سازد
زن نه شایق بود بحسن و کمال
زن نه عاشق بود بجاه و جلال
زن نه قایل شود بنام و نسب
زن نه مایل شود بخلق و ادب
زن نه وجد و سماع میخواهد
قصه کوته، جماع میخواهد!
ناید آن بینوا چو از دستش
که کند از می منی مستش
تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟!
پرده ی خود چگونه پاره کند؟!
گر دهد دل بنازنین پسری
نکشد هیچگونه دردسری
با چنان نازنین که میدانی
عشق بازد بپاک دامانی
شب نگیرد اگر ببر او را
نشود روز خون جگر او را
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبیند ز غم سیه پوشش
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از میانه رشته ی عهد
باز هم نغمه، هم زبان باشند؛
عندلیب یک آشیان باشند
نه برنجش بهانه ساز کند
نه بغوغا زبان دراز کند
نه بدر لعل را تراش دهد
نه بفندق سمن خراش دهد
نزند از غضب برخ سیلی
نکند برگ لاله را نیلی
نبرد شکوه پیش همزادان
نکند گریه همچو شیادان
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه بتن پیرهن کند صد چاک
نه سپارد طریق خود رایی
نه برآرد سری برسوایی
نه بمفتی برد شکایت او
نه بقاضی کند حکایت او
گر باین کوچه جسته ای راهی
زین سخنها که گفتم آگاهی
گرنه چون من ز دردمندانی
حاش لله، که درد من دانی!
گفتم: ای یار ناپسندیده
ای ببرهان خویش خندیده
باز آراستی بساط جدل
آخر این شرط بود از اول
کز جدل هر دو دست برداریم
آنچه دل گفت بر زبان آریم
نه که خواهی مرا فریب زنی
بی ادب پنجه با ادیب زنی
در فریبم مباش خیره بسی
ناکسم گر خورم فریب کسی
آنچه گفتی، شنیدم فهمیدم؛
بتر از وی عقل سنجیدم!
گر به انصاف سرکنی با من
خار شبهه نگیردت دامن
برق تحقیق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
شبهه ات از دو حال بیرون نیست
راه این شبهه از دو افزون نیست
میل هر آدمی ز ناکس و کس
یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
ننهد کس بحرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
ور بدریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق
یا بود شهوتش هنوز بجا
مانده اندر میان خوف و رجا
ببراهین که پیش ازین گفتم
صاف و رنگین بسی گهر سفتم
باز باید جمال زن بیند
گل ز باغ وصال زن چیند
یا نمانده است شهوتی باقی
شده خالی خم و کسل ساقی
نه بزن میل ماندش نه بمرد
تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد
گفت: تا چند دردسر دهمت؟!
باش کز نکته یی خبر دهمت!
آنچه از صحبت زن است غرض
نیست جز مایه ی هزار مرض
هم بتن، هم بجان زیان دارد
پای تا سر خطر از آن دارد
ضعف جان و قوا، از آن بکمال
شرح آن گویمت علی الاجمال
وصل زن، رنگ چون زریر کند؛
مرا رفته رفته پیر کند
عیب پیری بشرح می ناید
مرگ اگر به بود از آن شاید!
گفتمش : ای مزور سالوس
ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
نیستم گرچه از هنرمندان
ولی از طب نه غافلم چندان
ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی
رنجهای نهان عیان کردی
راست گفتی، نه جای انکار است
که در این کار عیب بسیار است
آنچه زین رنجها شود حادث
نیست بیهوده باشدش باعث
باعثش، ریزش منی است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
آب کت از کمر چکیده بود
زور زانو و نور دیده بود
کم شود زین که، آنچه زان کم شد
خنده گریه، شکفتگی غم شد!
زن و کودک، یکی است در این امر
خواه زینب شمار و خواهی عمرو
گر از آن هر دو دست برداری
که از آن رنجها خبر داری
شوی از خلق دور و جلق زنی
تخته بر طیلسان خلق زنی
باز آن دردها پدید آید
تبر آهنین به بید آید
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقی است، تشنه ی آب
خورد او آب، تشنه تر گردد
آتشش ز آب شعله ور گردد
گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
وطی زن، چون طبیعت است ای دوست،
میکند جذب اگرچه از رگ و پوست
ناورد ضعف، لیک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
وطی غلمان، که اکل جیفه بود؛
حرکاتش همه عنیفه بود
رگ و پی را، ضعیف و مست کند
نکند گر کس، آن درست کند
حرکت، کان ز طبع ناشی نیست؛
ثمر آن بجز تلاشی نیست
گفت: زن مرد را چو سازد پیر
شود از دیدن رخش دلگیر
رود و با جوان گل رویی
صندلی رنگ و عنبرین مویی
راز پنهانی، آشکار کند؛
من چه گویم دگر چکار کند؟!
گفتمش: خانه ی زن آبادان
کز وفا در سرای شو شادان
صبر آرد که مرد پیر شود
لاله از پیریش زریر شود
بعد از آن مهر گیرد از وی باز
با جوانی ز جان شود دمساز
تو از آن زنی که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
ماهی، از شیر لب نشسته هنوز؛
نارش، از نارون نرسته هنوز!
غنچه ی او، نکرده خنده هنوز؛
کشتنیهاش مانده زنده هنوز!
نرگس او، نگه نکرده هنوز؛
روز مردم سیه نکرده هنوز!
وحشتی کرده چون پری زدگان
میگریزی چو ز آدمی ددگان؟!
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پیرف غیر مرغوب است!
گفتم: ای پیشه ی تو کناسی
زن چو نیکو بود زده تاسی
باز از هر نگاه و هر خنده
میکشد زار و میکند زنده
چون پسر را رسیده سال به بیست
باید او را بروز خویش گریست
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم؟!
که نیارم باو نظاره کنم؟!
گفتم: اکنون بهانه میجویی
خفته یی و فسانه میگویی
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
گل دیگر بچین شکفته ز باغ
که کند عطر پروری دماغ
نه که گیری پیاز و بویی سیر
که ز بویش شود دل و جان سیر
تاجوانی تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
تا همی بیند از تو دلجویی
نسپارد طریق بدخویی
تا تو را، مهربانی و یاری است
زخم عشق تو، در دلش کاری است
ندهد جز تو دل، بیار دگر
ناورد رو سوی دیار دگر
چون شودپیر، گر تو هم پیری
نیست حاجت دگر بتدبیری
ور زنت پیر گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
ترک او گوی و یار دیگر گیر
خیز و راه دیار دیگر گیر
تا نیازاردت، نیازارش؛
ور کند شکوه، مرده انگارش!
خدمت خانه، باری آید ازو؛
نیست بیکار، کاری آید ازو!
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
زحمت ار میدهد، طلاقش ده؛
دعوی ار میکند، صداقش ده
گر نداری صداق، جان داری؛
پای رفتن از آن میان داری!
بگذر از آن دیار و، بگذارش؛
دل خود، جمع دار از کارش!
گیرم، او را بود هوای دگر؛
ندهد کس رهش بجای دگر!
ور بیار دگر کند نظری
یاری او نمیکند دگری!
گفت: هستند بس زنان ز شبق
میزنند از شبق طبق بطبق
گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!
شده قحط الرجال، زن چکند؟!
سیم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نیست بدست
دست حسرت بیکدگر سایند
از دو هاون بلورتر سایند
نیست چون می که در ایاغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
گاه سایند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
ور بود نازنین و ناز آیین
خلقی از هر طرف کنند کمین
دانه ریزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن میان بدنام
گفتمش: گل ز باغ چون روید
همه کس مایل است کش بوید
باغ را، باغبان همی باید
ورنه از دزد گل نمی پاید
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هیچ کس گلی ز درخت
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
باغ خواهی، بباغبانی کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
آشیان گر بباغ گیرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
گفت: سلمت، زن یگانه بود
لیک باید چراغ خانه بود
منکه باید کنم جلای وطن
که باین روی نیست رای وطن
بسفر هیچگاه زن نبرم
نقد خود پیش راهزن نبرم
زن پیاده نمی تواند رفت
رو گشاده نمی تواند رفت
محمل زرنگار میخواهد
پرده و پرده دار میخواهد!
زن اگر در سفر رفیق من است
محملش نعش و پرده اش کفن است
منکه خود میگریزم از فاقه
زیر محمل، چسان کشم ناقه؟!
دوستی، با مکاریم نبود؛
طاقت بردباریم نبود
ماند او، من روم به تنهایی؛
ورنه کارم کشد برسوایی
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بماند بخانه من بروم
چاره ام چیست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
در سفر، چون شبق احاطه کند،
چکند گرنه کس لواطه کند؟!
خود شنیدی چو قحط سال بود
میته بر آدمی حلال بود!
گفتم: ای نور عقل را سارق
این قیاسی بود مع الفارق
مرد، شهوت اگرچه کم راند
گل رویش شکفته تر ماند
ننهد پا بوادی پیری
ندهد پیریش ز جان سیری
پیش ازین هم خود این سخن گفتی
مشکن گوهری که خود سفتی
ای که بهر پسر سفر کردی
مثل قحط و میته آوردی
در مثال تو میته دانی چیست؟!
گوش کن گر سر جدالت نیست!
میته آن زن بود که پیر بود
یاز زشتی رخش چو قیر بود
گر زن مهوش جوان نبود
د رعزو بت تو را توان نبود
پیرزن یار خود توانی کرد
رفع آزار خود توانی کرد
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر میته کش حلال بود
لیک افیون نمیخورد هر چند
داند از جوع بایدش جان کند
گفت: کو سرین خوش پسران
گنج سیم است و نیست عیب در آن
گفتم: ای یافته سرین چون گنج!
راحتی دیده، غافلی از رنج
گنج بینی، نبینی آن افعی؛
که تو را چون گزد کشد دفعی
زهر مار است، آتش سوزان؛
زان به تشویش دانش آموزان
نیستی گر بزهر او معتاد
خواهی از زهر او بخاک افتاد
گفت: افسونگر ایمن است از مار
مار را هیچ نیست با من کار
گفتمش: ای فسونگر این افسون
از که آموختی بگو اکنون؟
کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه این فسونت گفت؟!
گنج بی افعی است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
گفت: زن شمع انجمن آراست؛
لیک گویم اگر نرنجی است:
فرجه ی فرج، بحر عمان است؛
شورش بحر، آفت جان است
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزارگونه شکوه
گفتم: ای نکته دان حریفی چند
با حریفان ستم ظریفی چند
راست گفتی بیا و بشنو راست
راستی در میانه حاکم ماست
ای رفیق آنچه خوانیش حمدان
هست ماهی و جان او نمدان
جای ماهی بغیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است
کوه باشد، مقام سام ابرص؛
کو بود قاتلش مثاب بنص
رو بدریا، که در بدست آری؛
زورق فقر را شکست آری
مرو از کوه، کز کمر افتی
مزن آن در که در بدر افتی
این نه بحر است، منبع جان است؛
چشمه ی پر ز آب حیوان است
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
گفتم: ای در ره خطا زده گام
صبحدم گر بوقت جستن کام
یعنی از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پیاله چکد
به که ریزی شب ای رفیق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
مگرت گوش ازین سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس تر شد
گفت: فریاد از فراخی فرج
کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
تنگی فرج نیست جز یک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!
گفتم: ای در طریق دانش لنگ
ای ره روزی تو آمده تنگ
نوع زن را درین مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
همه بهر دخول ساخته نیست
همه را یک نوا، نواخته نیست
نیست راه دخول، غیر فروج
میکند از شروج فضله خروج
تو بجای خروج کرده دخول
نیست این کار مردم معقول
نیست تنگی مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
غیر تنگی محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ تر است
کوش راه دعا غلط نکنی
خویش را مورد سخط نکنی
گر بود تنگ تر ای افلاطون
فرجه ی فرج از آنچه هست کنون
بر نیاید از آن صدف گهری
ندهد نخل آرزو ثمری
شرج ازین گر فراخ تر باشد
بیخود از کان همیشه زر پاشد
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکنی دامن خود آلوده
گفت: از بیم حیض در تابم
شب از این غم نمی برد خوابم
کس بآن خانه چون درون آید
که از آن راه بوی خون آید؟!
گفتم: ای نرگزیده بر ماده
لعل افگنده، سفته بیجا ده
رحم زن، که سیمگون صدف است
صدف سیم، پیش آن خزف است
خود سه ربع از مهی گهر ساید
ربع دیگر عقیق تر ساید
در سه هفته مدام اگر خیزی
گهر افشانی و درم ریزی
هفته یی دیگرت، چو نیست درنگ
شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
نه ز بویش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
و آن دگر یک که کان زرخوانی
نیست هرگز تهی ز زردانی
تیشه بر کان، نیازمایی هان؛
که شود آشکار راز نهان
همه کس بر تو ریشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
گرت افتد میان خلق گذر
از خجالت برون نیاری سر
رنگ آن بر رخ آورد یرقان
بوی آن بر دل آورد خفقان
گفت: زن راست صورتی چون شمع
مرد را صورت است و معنی جمع
پسران دیگر و زنان دگرند
آه ازین مردمان که بیخبرند
گفتمش: با من این قمار مباز
رستم اندر میان، تو رخش متاز!
پسران، از طراوت و خوبی
جلوه ی سرو و قامت طوبی
روی چون لاله، موی چون سنبل؛
چشم چون نرگس و، لب چون گل
جبهه یی چون ستاره ی سحری
جلوه یی چون خرام کبک دری
تیغ ابرو و خنجر مژگان
این یکی همچو تیر و آن چو کمان
شکن طره ی بناگوشی
مشک کافور را هم آغوشی
رطب لب، شکوفه ی دندان
دهنی همچو غنچه ی خندان
سیم و سیماب ساعد و سینه
سرب و ساق و سرین سیمینه
عنبر گیسوان و نافه ی ناف
شکمی به ز قاقم شفاف
دست و پای سفید بلوری
هر ده انگشت شمع کافوری
کف رنگین، بنن مخضوبش
که نوشتند غیر مغضوبش
گردنی به ز آهوان حرم
غبغبی به ز سیب باغ ارم
تنکی نرمتر ز بالش شاه
دلکی سخت تر ز سنگ سیاه
دلبری نازکی و شیرینی
کافری زیرکی و خودبینی
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمنی، دوستی، فراق وصال
نگه زیر چشم پنهانی
خنده ی کنج لب که میدانی
عشوه یی کز دل آتش انگیزد
غمزه یی کز نگاه خون ریزد
خواستن خونبها و خونریزی
عذر خواهی و فتنه انگیزی
رفتن امروز و آمدن بمهی
کشتن و زنده کردن از نگهی
وعده و خلف وعده از نیرنگ
ساختن سوختن بصلح و بجنگ
نرد شطرنج باختن بهوس
باختن لیک بردن از همه کس
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبین را بزهر آغشتن
ناله ی عاشقان پسندیدن
گریه دیدن بگریه خندیدن
بی سبب، رنجش از وفادارن
بی گنه، خشم کردن از یاران
باز حلوای آشتی خوردن
تلخی از کام عاشقان بردن
بستن صید روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانه ی خال!
جامه زیبی و جامه ی زیبا
همه زرکش از اطلس و دیبا
هوس زینت و هوای شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
دسته ی گل بدست، چون مستان
بردن دل، ز دست بیدستان
همه شب تا بروز می نوشی
روز تا شب ز باده بیهوشی
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
ساغر می گرفتن و دادن
مست کردن، بمستی افتادن
جام بر لب نهادن لب کشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
مست رفتن بباغ و گل چیدن
گل فشاندن بسبزه غلطیدن
مست کردن، بجرعه یی همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
گه کشیدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ
خلوتی ساختن، پی خفتن
که بدو قصه ی نهان گفتن
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
هر چه دارند ز آشکار و نهان
آن سیه کاکلان کج کلهان
دختران ندیده شوی لطیف
همه دارند این حریف ظریف
جز دو عضوی که خاصه ی مرد است
که یکی زوج و آن دگر فرد است
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مایه اش ز شیر و شکر
یکی آن عضو کآذرش گفته:
گل نشکفته، در ناسفته
و آن دگر مشکبو دو حقه ی عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
دو بلورین حباب چشمه ی سیم
که برانگیزدش ز چشمه نسیم
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟!
منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
دیده از دام خط شدت تاریک
غافلی از کمند گیسو لیک
ای بسا صید کو ز دام بجست
ولی از حلقه ی کمند نرست
از یکی رشته اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هر دو از جای برآورند دمار
نبرد صرفه لیک مور ز مار
مور گر پای در شکر دارد
مار هم گنج زیر سر دارد
گفت: آری ولی چه چاره کنون
که دلم برده نو خطی بفنون
چاره یی کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
که تو هر جا روی ز پی آیم
گر به بغداد گر به ری آیم
گفتم: ای دامن تو آلوده
سر بسر گفته ی تو بیهوده
دوستی از دو سر خوش است آری
ورنه، رو سوی دشمنی آری
تا دو کس رشته را نگه دارند
بهم از ربط هر دو ره دارند
چون سر رشته این ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
از دو سو آنچه تازیانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتی میکنند و مزدورند
بزبان دوستند، لیک ز دل
دشمنند وز کار خویش خجل
اگر از دستشان برآید کار
میرسانند از جفا آزار
گفت با من یکی ز درویشان
که: چو پرسند حرفی از ایشان
نپسندند خویش را بدنام
باز گویند با خواص و عوام
کاین گروهی که مایلند بما
یک زبانند و یک دلند بما
بتقاضای خویش مشغولند
لیک فاعل نیند و مفعولند
چون حکایت باین مقام کشید
در جوابم زبان بکام کشید
می ندانم رسید صبح بشام
که به تصدیق من گسست کلام
یا ز طول سخن ملول افتاد
که حدیث منش قبول افتاد
الغرض، جای دوستان خالی
که ببینند صحبت قالی
کاو چها گفت و من چها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
نه در آن سینه مانده کینه ی من
نه ازو کینه یی بسینه ی من
او لب از بنگ و من ز می شسته
سبزه و ارغوان بهم رسته
هر چه من گفتم، او جوابی داد
من زر افشاندم، او لعابی داد
نیک و بد را باو شمردم، لیک
نیک را بد شمرد و بد را نیک!
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روی کار خود برداشت
هر دری کو گشاد، من بستم
تا ز قید مخالبش رستم
می گشادم دری که او می بست
از کمندم نشد تواند جست
ما درین حرف رندکی طرار
همچو دزدان درآمد از دیوار
گفت: کاحسنت آمدی فایق
ای به پند تو زیرکان شایق
آنچه گفتید از سؤال و جواب
بود حرف تو برطریق صواب
هم دری کاو گشاد بستی تو
بس طلسمات را شکستی تو
غیر یکدر که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
گفتمش: ای قمار باز دغل
ای ترا دفتر حیل به بغل!
از شیاطین روزگاری تو
از عزازیل یادگاری تو
در ره مکه میر قافله ی
آری الحق رشید سلسله ی
یافتم کز چه در درآمده ی
حیله در حیله پرور آمده ی
بشنو آندر که گفته ی باز است
در دیگر باین در انباز است
هر دو مانده است باز از آغاز
تا بانجام نیز ماند باز
بستن این دو در زحمدان است
قلم، آرایش قلمدان است
ایندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
لیک، بین زین دو در چه برخیزد؟!
خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!
بیش ازین دردسر نمیدهمت
تا نخواهی خبر نمیدهمت
آذر، از گفتگو زبان در بند
عیب خود گو، ز عیب مردم چند؟!
بی هوس در جهان نبوده کسی
هر کسی راست در جهان هوسی
هر که در زیر این نگون طاق است
هوسی را که کرده مشتاق است
همه گرد یک آستانه نیند
همه مرغ یک آشیانه نیند!
میل این مردمان که می بینی
یا بترشی است، یا بشیرینی
در مزاجی که بلغم افزون است
ز آرزوی شکر دلش خون است
در مزاجی که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!
هر که را میل در سرشت بود
گر بدوزخ رود، بهشت بود
و آنکه در دل نباشد او را میل
خواند او و النهار را و اللیل
میل، خود چشمه یی است جوشیده
دل از آن چشمه آب نوشیده
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجس کشاکش عشق است
خنک آن آب صاف پاک ضمیر
که شد از روی حسن عکس پذیر
حسن وعشقند، گرم راز و نیاز
نامشان لعبت است، لعبت باز
حسن را صد هزار آیینه است
عشق آیینه دار دیرینه است
هر چه آن مظهر جمال بود
عشقبازی آن کمال بود
لیک دامان پاک خواهد عشق
دل حزین، سینه چاک خواهد عشق
عشق را جان من نشانیها است
کار عشاق، جان فشانیها است
غرض من، بجز نصیحت نیست
از نصیحت غرض فضیحت نیست!
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غیر پیش تو ماند و من رفتم
روزش از هر دو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتی و صد گمانم سوخت!
بشنوید ای معشر آزادگان
این حکایت از دل از کف دادگان
بشنوید ای از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
بشنوید ای آشنایان راز عشق
نغمه های سینه سوز از ساز عشق
قصه یی از حال پاکان بشنوید
گفتگوی دردناکان بشنوید
سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
نقلی از گیرایی و زنجیر عشق
در خراسان، مهبط روح الامین
مشهد مولای هشتم، شاه دین
میگذشتم از گذرگاهی شبی
ناگهان آمد بگوشم یا ربی
زان صدا، جوشید خون سینه ام
زان صدا، نوشد غم دیرینه ام
زان صدا، تن را زجان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پای من از رفتار ماند
زان صدا، پیغام جانانم رسید؛
زان صدا، فرمان سلطانم رسید!
زان صدا، بر من شد آسایش حرام؛
زان صدا، از آشنا آمد پیام!
آری آری، جان فدای آشنا؛
آشنا داند صدای آشنا!
در سراغ آن صدا با جان شاد
میدویدم هر طرف چون گرد باد
یافتم آخرگه، از ویرانه یی
ناله یی میآید از دیوانه یی
رفتم و دیدم که در کاخی خراب
خسته یی افتاده با چشم پر آب
در شکنج دام، مرغ بی پری
برده زیر بال از محنت سری
بیدلی، پیری، غریبی، خسته یی
دل بزنجیر محبت بسته یی
عندلیبی، از نو افتاده یی
ز آشیان خود جدا افتاده یی
سروری، از دوده ی اهل قبول
سیدی از زمره ی آل رسول
بیکسی، بیخان و مانی، عاشقی؛
همچو من، در عاشقیها صادقی
از چراغی، کرده روشن محفلی
وز دل من داشت محزون تر دلی
عاری از آمیزش هر فرقه یی
خویش را پیجیده زیر خرقه یی
خرقه یی مانند جیب صبح چاک
خرقه یی چون دامن خورشید پاک
که در آن بیت الحزن یعقوب وار
میچکیدش خون، ز چشم اشکبار
کو چو مرغی که بنالد در قفس
میطپیدش دل بسینه هر نفس
گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
آتش دل در زدی بر خشک و تر
دمبدم، از دیدگان خون ریختی
آتش و آبی بهم آمیختی
شکر لله، سیل اشک قطره بار
آبی آورد از کرم بر روی کار
ورنه آن آتش که او افروختی
از شرارش عالمی را سوختی
راه صحبت بسته با بیگانگان
ناله یی میکرد چون دیوانگان
در میان ناله های زار خویش
میسرود این نغمه از افکار خویش
رحمی آخر بر من ای صیاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن؟!
از پریشان نالی آن عندلیب
وز خروش دلخراش آن غریب
یافتم، کو دل بیاری باخته است
حیله سازی کار او را ساخته است!
در دلش داغی ز عشق مهوشی است
در درونش از محبت آتشی است
دلبری بر وی دگرگون کرده حال
شخ کمان صیادی او را بسته بال!
دل ز دستش برده، چشم پر فتی
کرده تاراج متاعش رهزنی
در طریق عشق، جانش سالک است
عشق، اقلیم دلش را مالک است
آری، از عشق است، عشق این کارها؛
گرم از عشق است این بازارها
در دو عالم، رتبه اش والاست عشق
هر چه گویم، از همه بالاست عشق!
نور خورشید و مه، از عشق است عشق؛
شور درویش و شه، از عشق است عشق
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله راهرگز نباشد این اثر
با دل اهل دل، ای صاحب هنر
ناله ی بلبل کند کار دگر
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه ها دارند بر هر شاخسار
ناله ی بلبل، ز مرغان دگر؛
بیشتر از عشق گل دارد اثر
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بیداد خس
باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
گشتم از راه ادب سویش روان
دست بر سینه گرفتم بنده وار
پیش رفتم جان بکف بهر نثار
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد بجوش
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآید از دیوانه خوش، دیوانه را
هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
حرفها گفتم، بحرف آوردمش
اندک اندک، بامنش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!
کیست یارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!
چیست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟!
گفت: پندی دارم از کارآگهان
نام جانان باید اندر جان نهان
گفتم: آن نوباوه ی باغ دلت
میگذارد پنبه بر داغ دلت؟!
یا بنیش غمزه ی پنهان خویش
میزند بر سینه ی ریش تو نیش
خواند بر من، از جناب مولوی
این دو مصراع از کتاب مثنوی:
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!
باری از هرجا حدیثی گفته شد
گوهری چند از حکایت سفته شد
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نومیدی وزید از هر طرف
شمع محفل از نسیم افسرده شد
خاطر درویش، بس آزرده شد
ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت:
ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
در میان عشقبازان حرمتم!
ای خدا، ویرانه ام را نور نیست
آخر این ویرانه کم از طور نیست؟!
شمع من، در جای دیگر روشن است
مسکن من، گلخنی بی روزن است
من بحال او، واو بر حال خویش؛
دیده گریان داشتیم و سینه ریش
داغ محرومی بجان و، جان بلب؛
بود کار هر دو این تا نیم شب
ناگهان از در درآمد دلبری
شهر بند صبر را، غارتگری
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران یوسف مصرش غلام
دلبری، در بردن دلها دلیر
در شکنج کاکلش، صد دل اسیر
قامتش سروی، نه سرو بوستان!
عارضش ماهی، نه ماه آسمان
آری آری، سرو را رفتار نیست
آری آری، ماه را گفتار نیست
آفتی، با هر خرامش هم عنان
فتنه یی با هر نگاهش، هم زبان
پیش پیشش، شمع کافوری بدست؛
نوشخندان قدح پیمای مست
آمدو چون شاخ گل یک سو ستاد
پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد
آمد و با طلعتی، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
کرد روشن عارضش ویرانه را
آتشی در جان زد آن دیوانه را
از فروغ روی او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!
گشت از تغییر حال پیر فاش
آنچه میکوشید اول در خفاش
بود گویا این اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
هست راهی غیر راه چشم و گوش
چیست دانی نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
عشق، کو را آگهی از آن ره است
از دل معشوق وعاشق آگه است
از دو جانب میدهد پیغامها
کامها جویند، از ناکامها
عشق، چون احوال آن رنجور دید
تیرگی آن شب دیجور دید
از همان ره رفت سوی آن جوان
گفت یک یک حال پیر ناتوان
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهی ز حال دوستش
گفت حال پیر و زاری دلش
وندر آن شب تیرگی محفلش
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
تا بخلوتگاه درویشش رساند
پیش آن درویش دل ریشش رساند
آفرین بر عشق باد و یاری اش
عزت اندر عزت آمد خواریش
لب ببند ای خامه از گفت و شنو
این سخن بگذار و سوی پیر رو
چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
رو بجانان کرد پیر و بیهراس
گفت: این خواب است یا بیداری است
کت بیاران التفات و یاری است؟!
گریه های نیم شب، آه سحر
پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر
بر رخم یا رب که این در باز کرد
رشته ی هجرم که از پر باز کرد
این گره، نومیدی از کارم گشود؛
عقده اززلف شب تارم گشود
بود از نومیدی آن آه کش
کآمدی از پرده بیرون ماه وش
آسمانم باز تشریف وصال
داد و افزونی مرا در دل ملال
ز آنکه، در هجران صبوری داشتم
صبر در اندوه دوری داشتم
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
کرده بودم قطع امید وصال
داشتم خرسند خود را در خیال
آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
کرده بهر حیرتم فکر دراز
پاره یی نالید و پس خاموش شد
چند فریادی زد و از هوش شد
رفت چون از هوش، پیر تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکین فگنده بر قفا
با غلامان کمر زرین مست
رفت و در بروی یار خویش بست
چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!
پیر تا آمد بهوش، از هوش رفت
بار دیگر، هوشش آمد چون بسر
کرد از حسرت بهر جانب نظر
دید روشن شمع آن کاشانه را
یافت از جانان تهی آن خانه را
می کشید از سینه ی گرم، آه سرد
با دل بیتاب من کرد آنچه کرد
ناله یی چند از دلش بی اختیار
سر زد و در گریه آمد زار زار
از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
مرغ روحش در قفس چندی طپید
دست زد پیراهن طاقت درید
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
نور شمعم، آتشی بر جان زده است
آتشی بر جانم، از هجران زده است
پرتو شمع، آتشی افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
شمع را، گر پرتو این است و صفا
یار را، گر یاری این است و وفا
روزنم را، روشنایی نیست نیست!
گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!
لیک از آن شادم، که نور شمع باز،
میدهد یاد از رخ آن سروناز
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه یا رب آن نگار نوش لب
داد خشنودیم از دیدار خویش
چون مهم بنمود شب رخسار خویش
چون بخاطر یاد یاران آمدش
یاد از شب زنده داران آمدش
آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
در بروی آشنایان بست و رفت
یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
در غم هجران، شکیباییم دید
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روی چون ماهم نمود
تا شوم ا زدیدنش دل ریش تر
حیرتم گردد ز اول بیشتر
آری از هجران شود آن دل فگار
کاو زمانی سر برد در وصل یار
الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب
وه که لیلی شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو جشمش خون روان
وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزین شور بخت
وه که یوسف جست چون آهو ز دام
ماند در زنان زلیخا تلخکام
وه که غافل رفت ایاز نوشخند
ماند محمود حزین سرور کمند
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلی لبریز خون
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
وای بر یاری که دور از یار ماند!
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ایشان جدا
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندی لنگ، کو ماند از گله
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته یی کو را بوصل دوست خوست
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه یی، کو جان سپارد از عطش
این بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد بهوش
ای خدا مردیم از جور فلک
تا بکی باشد چنین دور فلک
درد مردان، از چه یارب بی دواست؟!
کام دونان، از چه از گردون رواست؟!
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شیطان روا از روزگار
پیکر هابیل مسکین غرق خون
چهره ی قابیل ظالم لاله گون
بیگنه از خون یحیی طشت پر
دامن زن از خیانت پر ز در
هیزم آتش، تن پاک خلیل؛
دعوی نمرود، شرکت با جلیل
قیمت یوسف، ز گردون بندگی
برده اخوان، کامها از زندگی!
کلبه ی هارون و موسی گلخنی
مجلس فرعون، زیبا گلشنی
عیسی اندر دار محنت سرنگون
شادمانی یهود، از حد فزون
احمد اندر غار، از مردان نهان؛
خاطر بوجهلیان شاد از جهان
شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!
فاطمه را، سینه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
اهل بیت احمدی، در اضطراب
آل سفیان رفته در بستر بخواب
تشنگان کربلا، زار وغمین
کوفیان سیراب از ماء معین
کام زندیقان، میسر از سپهر
روی صدیقان زریری همچو مهر
آری آذر، یار چون اهل است اهل
در رهش این رنجها، سهل است سهل
حضرت معشوق، اگر این رنجها
می پسندد خوشتر است از گنجها
عاشقان را، در طریق بندگی
جان سپردن خوشتر است از زندگی
سر نمی پیچیم ز خاطر خواه دوست
می پسندم هر چه خاطر خواه اوست
ای که بود تن ز گلت نرم تر
کاش رخت بد ز خوی شرم تر
گر ز خوی شرم رخت تر بدی
رنج حریفان ز تو کمتر بدی
ای که زدی طعنه ام از موی تن
پاک نه ای، طعنه بپاکان مزن
سینه ی من، مویی اگر داشته است؛
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟!
ای که دلت از خوشیم ناخوش است
سینه ام آتشکده، دل آتش است!
بر سر آن آتش افروخته
موی مگو، دود دل سوخته
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه یی از اهل دلی گوش کن
نادره گویی، ز مهان سرفراز
گفت: ازین پیش بسالی دراز
بود جوانی، ز مه افزون صفاش
راحت جانی، همه جانها فداش
لعل ترش، ناشده از خط سیاه؛
بر شکرش مورچه نابرده راه
پاک، ز آلایش مو سینه اش
روسیه از زنگ نه آیینه اش
داشت ز خویشان، صنمی در حرم؛
تازه نهالی، حرم از وی ارم
خنده شکر پاش و دهان شکرین
سرو قد و گلرخ و نسرین سرین
خال سیه، گوشه نشین لبش
زلف، رسن تاب چه غبغبش
هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
بسته بهم کاکل و زلف سیاه
این بخور افگنده کمند، آن بماه
هم به دی تیر و بهار و خزان
آن شده زین کامروا، این از آن
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوش هم
لابه کنان، زن بزبان آوری
کی مه تو، رشک مه خاوری
ماه نبینم، نه گرش روی تست؛
مشک نبویم، نه گرش بوی تست!
بیتو، دل اندر چمنم شاد نیست؛
با تو ز سرو و سمنم یاد نیست
دوری تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بیشترم بر نخست
زندگیی، کت نکنم بندگی؛
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی
لیک ز کار تو، در اندیشه ام
در بغل سنگ بود شیشه ام!
کاین همه دلگرمی و دلبستگی
گردد بیقیدی و وارستگی
من، بتو آمیزشم از کودکی است؛
با تو گرم تن دو بود، جان یکی است
رو، که من از خوی تو ایمن نیم؛
ایمن اگر شد دگری، من نیم
ز آنکه میان زن و مرد است فرق
این بلب ساحل و آن گشت غرق
زن، چه به بیگانه شود آشنا
میکشدش شوی بجرم زنا
شوی، زن نو کند و عار نیست؛
آه، که یک شوی وفادار نیست!
قبله ی زن، جبهه ی یک شوی و بس
مرد بتی سجده کند هر نفس؟!
خیر زنان دید احد ذوالجلال
گفت: بزن نیست دو شوهر حلال
دید چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
ور کشدش دل بوصال کنیز
آنچه بها داد حلال است نیز
گرچه کنون گرنه نمیبینمت
زنگ در آیینه نمی بینمت
ترسمت، این عهد نماند بجای
پایه ی این مهد نماند بپای
سر بزمین دست بسر بر زنان
آن ز تو بینم که ز مردان زنان
بر زن، اگر شوی بود پای زن؛
جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!
تا دهد آن ساده زنخ را فریب
داده بمژگان زنم دیده زیب
گفته از اینگونه سخنها بسی
رسته نه از شعبده ی زن کسی
مرد پذیرفت وفای عروس
چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس؟!
دید چو آن گونه زبان آورش
هر چه شنید، آمد ازو باورش
بسته ز نوعهد وفا دوست وار
کرده بسوگند عظیم استوار
بوده بسی سال چنین یار هم
زیسته خشنود ز دیدار هم
تا شبی آن زلف پریشان کشید
خفت و بجز خواب پریشان ندید
صبح، که زد تکیه چو افراسیاب؛
بر سر کرسی سپهر آفتاب
شد به سیاووش شبش دشنه تیز
گشت فرنگیس فلک اشکریز
ساده دل، آسوده ز یارش درون
رفت ز خانه بتماشا برون
دید یکی ترک ز دشت آمده
بر سر بازار بگشت آمده
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛
ببر قوی پنجه ی باز و سطبر
از زنخش، موی رسیده بناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
از سرش و سینه و ساق درشت
موی خشن سر زده چون خار پشت
طاقیه، از چرم پلنگش بسر
پیرهن،، از پشم هیونش ببر
قیضه بتن بسته ز موی زهار
بیضه رهانیده ز نیفه ازار
پشته یی، از هیزم خشکش بدوش؛
جانب شهر آمده هیزم فروش
لیک، خریدار بباز نه؛
جنس ببازار و خریدار نه
دید چو درمانده و سرگشته اش
سوخت دل از اختر برگشته اش
ریخت بدامن ثمن هیزمش
داد خلاصی ز رخ مردمش
گفت: برو تا بفلان رهگذار
پیش فلان خانه فرود آر بار
ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
گشت چو بر حلقه ی در دست زن
از هوس شوی ز جا جست زن
دید چو از رخنه ی در شوی نیست
باز نکردش در و، پرسید کیست؟
گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور
گفت: کسی نیست درین خانه رو!
در نگشایند به بیگانه رو!
گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر
قان ایلادیک بسکه با غیر دینگ با غیر
ایو ایا سی گوردی مینی یول آرا
آغچه بیروب، توردی ساق وسول آرا
بیردوم اوتون بیردی بوایودن سوراغ
کیسمیشیدوم یوقسا بویولدین ایاغ
آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
ایستاما یولدین والدن قالیم
چون سخن ترک بزن در گرفت
بند بناچار ز در برگرفت
کرد بسر، معجر زر تار خویش؛
گفت: در این گوشه فگن بار خویش
ترک، روان گشت که آرد فرود
بارو برون آید از آن خانه زود
باد زد و جیب قمیصش درید
زن نظر افگند بآن سو چه دید؟!
دید چو گلزار ارم بیشه یی
گفت بود نخل قوی ریشه یی
گفت: بود شاخ نبات من این
رسته ازین نخل حیات من این
دید یکی ریخته از خاره شمع
سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع
گفت: بود سرو کنار من این
گفت: بود شمع مزار من این
دید سر آورده بهم جنگلی
خفته در آن مار قوی هیکلی
گفت: بود داروی رنج من این
گفت: بود افعی گنج من این
آتش شهوت، بدلش در گرفت
برقع ناموس زرخ بر گرفت
کرد فراموش ز عهد جوان
بست درو آمدش از پی دوان
تنگ تر از جان بکنارش گرفت
پنجه زد و موی زهارش گرفت
گفت که: این رشته ی جان من است!
بخیه زن زخم نهان من است!
موی نه، این سبزه ی راغ دل است!
موی نه، این سنبل باغ دل است!
موی نه، ابریشم خام است این
دانه بود خصیه و دام است این!
موی نه، مشکی بصد ار زندگی است
مهر گیاه چمن زندگی است
دید چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بیوفا
گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
داد ز کف شرم، ز بی شرمیش
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زدو] عقده ز کارش گشود
دید یکی خرمن گل در کنار
وه چه گل؟ آسوده ز تشویش خار!
موی نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
باد در افگند بخرطوم پیل
کرد روان آب بگلشن ز نیل
سینه ی پر موی، بر آن سینه دوخت
خار بگل ریخته در وی سپوخت!
جست بشوق، آن خلف خاکیان
همچو خروسی بسر ماکیان
یا چو خری، خرزه ی او یکی منی،
جوش زد از هر بن مویش منی!
بسکه منی، آن ذکر یک گزی؛
بود بکف کفچه ی صابون پزی!
داده بدستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
دست در آویخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
تاب همی دید، همی خورد تاب
آب همی خورد و همی داد آب
تشنگیش چون متناهی نبود
سیریش از آب چو ماهی نبود
هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد
دیده و پرسیده ام از هر عسس
داشته هر مرد یکی ایرو بس
ای همه کار تو مرا دلپذیر
دیده ز هر موی تو من کارکیر
سرو سر افراخته ات خم مباد
یک سر مو، از سر تو کم مباد
حلقه فگن موی تو بر گوش جان
نیشتر وصل توام نوش جان
هر سر مویت که بمن میخورد
قطره ی باران بچمن میخورد
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشی ایر ز سوراخ من
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام، پرده ی فانوس سوخت
کوش و بفریاد برس هر شبم
سینه بسینه نه و لب بر لبم
گاه بسیلی زن و گاهم بمشت
گاه بروی افگن و گاهم بپشت
گه، بسیه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان بدست
وقت مبین، خواه شب و خواه روز
هم بمن آویز و بمن در سپوز
گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نیز درآورد دست
داشت گرفته سر شمعش بگاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
نام تو را یافتم ای محتشم
نام پدر خواهم ونام حشم
جای حشم، در چه دیار آمدت؟!
در چه زمین، نخل ببار آمدت؟!
ماه کدامین فلکی، بازگوی؟!
آدمیی، یا ملکی بازگوی؟!
روشنی سینه ات از دین کیست؟!
صیقل آیینه ات آیین کیست؟!
در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
مایه چه داری ز متاع جهان؟
گفت: بیل ای نازلولارین سروری
آتام آتی سرخوش آنام گل پری
آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار
شکر ایلمیمیز ایمدی تانور لارتمام
تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جا نیمیز اول قربانه قربان اولا
اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
گون بگون اخلاصمیز آرتوق بیزیم
تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی
یور تمیز آی تور دین آغیز تولی
قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی
تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
هم گوگاریب تو فراغی و هم تاشی
ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل
قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
یایلا قیمیز داغ اوجی یولدین ایراق
هر او بادا آیران ایچون بش قویون
آنا سیننگ هر قوزی باشلیب اویون
قولتو غمیزدا چورک، آرپا اونی
کیکلیک و جیران او و یمیز یازگونی
قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
چای دا بالیغ، چای قیراقینداصونا
یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
قرمیزی قوزودین اولوب بیر چه کورک
قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
یازگونو اولسا یانالغوم گیری
دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج
دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی
بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
گردیشی بولسا سیکیمیز دور علاج
باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ
گیلسا اگر او بامیزا یاریمیز
بیر راق اونا هر نه بیروب تنگر یمیز
تویدا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم
زن چه نسب نامه ی ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت
دارد از اتراک نشان تو کس
یا تویی استاد درین کار و بس
گفت: بیزیم او بادا چو قدور کیشی
کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی!
داد زنش بدره ی از سیم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
چون دگر آیی، دگرت میدهم؛
زور ز تو دیده، زرت میدهم
خاک بفرقم مفشان هم بیا؛
چشم براهم منشان، هم بیا!
گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم؟
تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم
باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
هر نه تیکان گورسه، او راغدین قیرار
گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
قیش گون او چون خرقه تیکان دین تیکان
باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین
گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول
بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول
بود زبان دان زن شوخ ظریف
گفت دو بیتک بزبان حریف
گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین
گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
کیمساد یماس مونجه داخی سوز آچوق
خاست بپا ترک و زن از پا فتاد
از مژه ی هر دو رگ خون گشاد
باز شکاریش چه از دام رفت
گریه کنان زن بلب بام رفت
دید در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
گرچه همین بست لبش رشک لیک
خواست در این حادثه خلقی شریک
داد بشارت، که گروهی عجب!
آمده از دامن کوهی عجب!
زاده ی ترکند و بمیدان جنگ
پیرو جوان، پیر و پورپشنگ
بر سرو تن، پوست چو کیمخت سخت
خود نخواهند و زره،بلکه رخت
از پی ناورد،چو رزم آوران
راست وکج بسته دو تیغ گران
راه چو این گنبد گردان زنند
شب بزنان روز بمردان زنند
بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
جان بفدایش، چه رفیقی شفیق!
در چمن من، ز نهالی که کشت
آرزویی در دل تنگم نهشت
رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛
چشم بره، گوش بدر مانده ام
رفته از آن دم که مرا ترک گاد
صحبت ده ساله ی شویم زیاد
ترک جهان کرده ام از یاد ترک
یا عجبا مردی و اولاد ترک!
موی خشن، کز تن اتراک رست
هم ز سه چیز است نشانی درست:
کس نه از اتراک طلبگار می
دوغ در این قوم کند کارمی
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
گرم سخن شد زن و دیگر زنان
دست تأسف بسر هم زنان
آری، از گنج فرومایگان
زود شوند آگه همسایگان
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همی سوخت، چو پروانه رفت
میشد و میدید ز پی هر قدم
میشد و میگفت بخود دمبدم:
قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
ایمدی که گوردوم تو شو بام تاغ آرا
ببردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟!
بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی
بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟!
یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟!
بیردا بویول کیم گیتامین، قایتامین؟!
بیردا غمینی یاریما آیتامین
بیردا تا مار خضر سویی جا میما؟!
بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟!
بیردا تو شار شهره یولوم تاغدین؟!
بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟!
بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟!
یار یارا سیدین ساقالور موشوم؟!
گون بگون اول گونی اگر گورماسام
اول گونیننگ تورماسام، اولتور ماسام
آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
تیلبه منم قورخام آی هورکوشا
قورخارام اول شوخ اونو تسامینی
ایرینی گورسا اولی توتسامینی
تیردی بوسوز لارتولی یاشدین گوزی
کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی
داشت یکی دوست ز رندان شهر
کآگهیش بود ز پازهر و زهر
گفت سراپای باو حال خویش
خواند ز ادبار وز اقبال خویش
گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم؟!
پندایشیتماس قولاغوم نیلاییم؟!
حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
پالچیقاباتی ایاغوم توت ایلوم
هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!
گشته کنون چون بتودمساز بخت
رو سوی حمام و بدل ساز رخت
گفت حریفش که : خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
چون بمشامش رسد، آید بخشم!
گرچه زن از طایفهٔ ناس نیست
باز زن است آخر، کناس نیست
روی خود، از گرد صفائی بده
آینه ی خویش، جلائی بده
سرو، گل تازه و تر بیندت
از چمن وصل، سمن چیندت
کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟!
زر اگر از وی طلبی جان دهد!
تر کک نادان چو بحمام رفت
موز تنش، پوست ز بادام رفت!
شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
جامه بپوشید بتن از حریر
شب چو کمر بست و کله بر نهاد!
رو بدر خانه ی دلبر نهاد
دید چو در بسته، زد آهسته در
حلقه ی در گفتنش: آهسته تر!
بود زن راهزن اندر کمین
گه به یسارش نظر و گه یمین
ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛
آمد ودید آمده هیزم فروش
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!
ترک کشید از دو طرف سنبلش
ریخت بلب بوسه، بدامن گلش
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنه ی باغ و در گلشن گشود
در طپش افتاد، چو ماهی بشست
باز بحکم شبق آورد دست
در همه اعضاش، یکی مو ندید
موی کنان، مویه کنان لب گزید
خون سیه ریخت، ز چشم سیاه؛
گریه کنان گفت که: واحسرتاه
برد بتاراج فلک گنج من
نیست کسی را بخبر از رنج من
یافت گره، گوشه ی ابروی او
رست شد از خشم بتن موی او
زد لگدی محکم و بر سینه اش
دور چو شد مار ز گنجینه اش
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چین بچین، عربده آغاز کرد
گفت: در اینخانه ای آقای من
هست دگر جای تو یا جای من
ترک بحیرت ز زن دلفروز
باز بکف بند ازارش هنوز
گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ
یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک
گفت زن: ای ابله گم کرده راه
راه نه این بود غلط رفتی آه!
دی که درین خانه قد افراختی
سایه ی لطفم بسر انداختی
هیزم خشکیت، ره آورد بود
جامه ی پشمینت پر از گرد بود
غمزه ی تو، خاک بفرقم ببیخت
خنده ی تو، اشک ز چشمم بریخت
ترک نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سیه، حلقه بگوشم نکرد
داغ نشد سینه ام، از سینه ات
زنگ نبرد از دلم آیینه ات
موی تو کان رست ز پشت زهار
تازه تر از سبزه ز تر در بهار
مشک سیه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بسته ی آن دام شد
نافه ی موی تو که نافم درید
دلق حیا، ستر عفافم درید
ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
سرو سمن بو، مه خورشید روی!
رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر؛
نر، ولی از ماده بسی ماده تر
گرچه تو از نو ره و از تیغ تیز
موی ستردی ز تن، از ساق نیز
از تن او، موی نرسته هنوز؛
دیده، ازو عیب نجسته هنوز
درج دری بود، درش بس ثمین؛
خواجه مرا کرده بر آن درج امین
دادمت آن درج درخشنده، آه
بیخبر از خواجه، که رویم سیاه!
یافته مقصود دل ای محتشم
بر سرت افتاد هوای حشم
وعده ی برگشتن زودت نه دیر
کرد دلم را بجدایی دلیر
چون ز برم رفتی و باز آمدی
حلیه گر و حله طراز آمدی
موی ستردی ز سراپای خویش
زیب دهی تا تن زیبای خویش
لیک ندانی که همی خواستی
حسن خود افزون کنی و کاستی!
خرزه که موییش نرست از زهار
نخله ی بی برگ بود در بهار
جغد که پر خاک بسر بیختش
بهتر از آن باد که پر ریختش
ناوک بی پر، نخورد بر نشان
ور همه پیکان بودش زر نشان
نیست در اینجا دگرت جای زیست
یک سر مو، دوستیم با تو نیست
رو سر خود گیر، که چون من شدی
مرد بدی، لیک چو من زن شدی
تر کک بیچاره بناکام رفت
طایر سیم آورش از دام رفت
میر سرا چون بسرا بازگشت
هیچ نبودش خبر از سرگذشت
راه همان، خانه همان، زن همان؛
تا چه کند باز دل بدگمان؟!
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
تاش تامور از وصل چو شد ناامید
می شد و لاحول بخود میدمید
هم نفس او نشدی هیچ کس
می شد و میگفت بخود هر نفس:
سارت کیمی ایگری یولاسالدی منی
قایغو توزی آرا یا آلدی منی
دوست و دشمن لیغینی بیلمادوم
زیرک و کود نلیغینی بیلمادوم
یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب
نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی
نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی
یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب
کرد بهر دوست شکایت همین
قصه همین بود، حکایت همین!
ای پسر ساده دل و ساده روی
هر چه دعا میکنم آیین بگوی
کام زن، از زهراجل تلخ باد
غره ی ماه طربش، سلخ باد!
چند کنی گوش بمکر زنان؟!
گام زنی از پی تر دامنان؟!
شکر، کزین هر دو ندارم کمی؛
هست بس این، هستی اگر آدمی!
نیست گرین حرف ز من باورت
خود رو و تحقیق کن از مادرت
ای وطن بیوطنان کوی تو
روی بدو نیک همه سوی تو
عاجزی و بکسی ام را ببین
از همه کس واپسیم را ببین
با همه بیقدری و شرمندگی
با همه خواری و سرافگندگی
روی بدرگاه تو آورده ام
تا زعنایت ندری پرده ام
نیست کسی غیر تو چون یاورم
گر تو برانی، بکه رو آورم؟!
لطف بر این جان بغم بسته کن
رحم برین کالبد خسته کن!
ای ز توام ساخته عصیان خجل
منفعلم، منفعلم، منفعل
غیر من، آنانکه درین منزلند
هر یکی از رهگذری خوشدلند
هر یکی اندر طرفی جا گرفت
این ره دین، آن ره دنیا گرفت
زین عمل شاد بیاد بهشت
تا چه بسر آید از سرنوشت؟!
و آن زعمل یافته عیش تمام
زنده دل از عشرت دنیا مدام
من که ازین هر دوره آواره ام
چاره ی من ساز، که بیچاره ام
داده ام از کف ره دنیا و دین
خود نه از ن بهره ورم، نه ازین
نفس ز یک سو ره دینم زده
چرخ ز یک سو بزمینم زده
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روی ز شرم گنهم زرد داشت
چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت؛
از پی هر نوش دو صد نیش داشت
بسته در عیش برویم سپهر
آه ازین سخت دل سست مهر
لیک، ز هر جور که دیدم ازو
زین همه خواری که کشیدم ازو
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
شیشه که لبریز می عشرت است
چون شکند ناله اش از فرقت است
آه که با هر که دلم خو گرفت
جان غمین، خو بغم او گرفت
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
بوقلمونی است سپهر دو رنگ
نیست چو در روز و شب او درنگ
رنگ خرابی است در آبادیش
میگذرد هم غم وهم شادی اش
کاش درین مرحله می بودمی
جز ره این راه نه پیمودمی
تا نشدی از گنهم روی زرد
تا ننشستم برخ زرد گرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن یک شعر فارسی است که موضوعش عشق و احساسات انسانی را در بر میگیرد. شاعر در این شعر به بررسی عشق و مسائلی چون وفا و خیانت، روابط بین زن و مرد، و نیز چالشهای زندگی پرداخته است. وی با بیان داستانهایی از دورانهای مختلف و شخصیتهای تاریخی، به تأملات عمیق درباره عشق، امید و ناامیدی میپردازد. شعر به زیبایی تصویری از احساسات انسانها در مواجهه با عشق و غم را به تصویر میکشد و در نهایت، به جدایی و تغییرات زندگی اشاره میکند. در این میان، پیامهای عمیقی درباره وفاداری، نسبت به خود و دیگران و نیز آرزوی آرامش و سعادت در زندگی مطرح میشود.
هوش مصنوعی: او گفت: خود خداوند به قدری باارزش است که هر کس را که ببینی، به خوبیهای او پی خواهی برد.
هوش مصنوعی: عشق هیچ تفاوتی بین افراد نمیگذارد؛ نه به مقام و ثروت اهمیت میدهد و نه به جنسیت.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از دراز بودن چادر صحبت میکند و اشاره میکند که در طولانی بودن آن، به تنهایی و در کم توجهی از مادر، به کودکیش فکر کرده است. این به نوعی احساس غم و حسرت را به تصویر میکشد که به دورهی کودکی و محبت مادر اشاره دارد.
هوش مصنوعی: من با کسی که خود را بینیاز و فارغ از هر گونه زرق و برق میداند، دلم خوش است؛ چون جز این حس و ذوق، دلی برایم فرحبخش نیست.
هوش مصنوعی: عشق در دل افرادی که از راه راست منحرف شدهاند، مانند پادشاهانی است که بر دلها سلطنت میکنند.
هوش مصنوعی: زلف بلند دلبر همچون کمندی است که شکارچی دل را به دام انداخته است.
هوش مصنوعی: از بویی خوش و چهرهای زیبا که مانند ماه میدرخشد، دل من تحت تأثیر قرار گرفته و از دست رفته است؛ حالا باید چه تقصیری به گردن بگیرم؟
هوش مصنوعی: عاشقی یعنی آدم کاملاً درگیر محبت و احساسی است. چه کار کنم وقتی که همه چیز به دل وابسته است؟
هوش مصنوعی: قدردان باش، زیرا که در دل خود اراده و انتخاب داری، و میتوانی بر احساسات و کارهای دلت تسلط پیدا کنی.
هوش مصنوعی: وقتی دل تو به فرمان تو باشد، آرامش و آسایش در خانهات برقرار است.
هوش مصنوعی: من گرفتار دردی هستم که درمانی ندارد و برای رهایی از آن، باید از دل و جانم فرمان ببرم.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که دل من در کنترل خودم نیست و نمیتوانم از احساسات و خواستههای آن فاصله بگیرم. به عبارتی، حالتی از ناتوانی در مدیریت احساسات را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: اگر نمیخواستم به دل بگذارم، من هم مثل دیگران آدم هستم و بیدلیل به کسی دل نمیدادم.
هوش مصنوعی: تو برای من غم میخوری، اما من چرا غم خود را نخورم؟ پس چطور میتوانم غم خود را بیان کنم؟
هوش مصنوعی: به او گفتم: مراقب ترفندها و فریبهای تو باش، زیرا که چشمان تو و طایفهات در کمیناند.
هوش مصنوعی: هیچ زنی در جهان وجود ندارد که با دیدنش، دل آرامی کسب شود.
هوش مصنوعی: با زن معاشرت کن، تا از ننگ دوری کنی. مراقب باش که از سنگ دوری کنی.
هوش مصنوعی: اگر به نصیحت من توجه نکنی، هم دین را از دست خواهی داد و هم دنیای خود را.
هوش مصنوعی: پسران را از زنان بهتر ندان، و اگر آنها را شمردی، دلیلی برای این برتری بیاور!
هوش مصنوعی: از کجا میتوان فهمید که او چه ویژگیهایی دارد؟ حقیقت را بگو و بیپرده سخن بگو!
هوش مصنوعی: گفت: آخر فراموش نکردم که آدم به خاطر حوا چه مشکلاتی را تحمل کرد؟!
هوش مصنوعی: شیطان ابتدا از طرف حوا راه را پیدا کرد و سپس بر آدم تأثیر گذاشت و او را فریب داد.
هوش مصنوعی: آنچه انسانها در گذشته انجام دادند و فرزندانشان مشغول آن کار هستند، همگی برکت الهی است.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای نادان، از این تردیدها خوشحال نباش و از خداوند طلب آمرزش کن.
هوش مصنوعی: هر کسی که از دانش و معرفت برخوردار است میداند که در این مکان، فرصتهای بسیار زیادی برای خوب بودن و مصلحتاندیشی وجود دارد.
هوش مصنوعی: خداوند خواسته است که شما زیباییهای قدیمی را در آینه ببینید.
هوش مصنوعی: آتش زیبایی باعث میشود عشق ما را گرم کند؛ ما به او میرسیم و او نیز به خود بازمیگردد.
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به دل ما تابید، دل ما مانند آئینهای شد که از گل ساخته شده باشد.
هوش مصنوعی: ابتدا از خاک، موجودی را شکل داد و سپس قطرهای از باران سخاوت را بر آن ریخت.
هوش مصنوعی: انسان از گل ساخته شده و حوا هم از او به وجود آمده است؛ بنابراین، نطفهی ما نیز از این دو سرچشمه میگیرد.
هوش مصنوعی: آفرینش ما از نطفه آغاز شد و بهطور ناخواسته و با تدبیر خاصی در صلب پدر قرار گرفت.
هوش مصنوعی: اگر آن دو نفر گندم نمیخوردند، تو چگونه به وجود میآمدی؟
هوش مصنوعی: اگر آن دو در هم آمیخته نمیشدند، چگونه میتوانستی از کمر او به دنیا بیایی؟
هوش مصنوعی: بهشت برین از آلودگیها پاک است و از تمایلات انسانی دوری گزیده است.
هوش مصنوعی: اگر نتوانستی انسانی خوب باشی و عملکردی شایسته داشته باشی، حداقل به سخنان دیگران گوش بده و از تجربههایشان بهره ببر.
هوش مصنوعی: اگر به بهشت نیامدی، در این دنیا بمان، زیرا رازهای زیادی وجود دارد که پنهان ماندهاند.
هوش مصنوعی: نسل انسان کی ظهور کرد؟ آدمی چه زمانی به جمعیتی بزرگ تبدیل شد؟
هوش مصنوعی: نه تو وجود داشتی، نه من و نه این گفتگوها؛ فقط یک معشوقه بود و همین، دیگر هیچ چیز دیگری نبود!
هوش مصنوعی: آدمی که در دریاى گناهان غرق شده است، نمیتوان گفت که او عاصی و سرکش است.
هوش مصنوعی: اگر آن گندم مسئولیت نداشت، هیچکس در زمین حاکم و نگهبان نمیشد.
هوش مصنوعی: پیروان پیامبران از گناه معصوم هستند و اگر اینگونه نمیبودند، مانند من و تو با نقص و اشتباه آفریده میشدند.
هوش مصنوعی: در مورد موضوعی که دارد بحث میکند، گفت دلیل ظلم و ستم قابیل بر هابیل و کشتن او چیست.
هوش مصنوعی: از سوءنیت زن، فضیحت و رسوایی به وجود آمد و او از من خواست که در مورد این موضوع شهادت بدهم.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای فریب تو، شیطنتی بیش نیست و نادانی تو از دانشت بیشتر است.
هوش مصنوعی: آنچه تو گفتی، نشان از خوبی اوست که کسی که در جستجوی خوبی است، آن را میطلبد.
هوش مصنوعی: در جهان، وقتی کالایی باارزش میشود، قیمت و ارزش آن هم افزایش مییابد.
هوش مصنوعی: جستجوکنندگان زیادی به سمت هدف میآیند و این باعث میشود که خریداران احساس تنگی و فشار کنند.
هوش مصنوعی: دو نفر همواره به خاطر حسادت و رقابت، با نگرانی و ناراحتی به یکدیگر نگاه میکنند. آنها تحت تاثیر این حسادت و غصه، برای یکدیگر به دشمنی تبدیل میشوند.
هوش مصنوعی: دو برادر به خاطر حسد و کینه با هم درگیر میشوند، حالا در این میان کسی که بیگانه است چه اهمیتی دارد؟
هوش مصنوعی: نفاق و بحرانها در شرایط آشکار ظاهر میشوند و گاهی این وضعیت به خونریزی و جنگ نیز منجر میشود.
هوش مصنوعی: اگر نبود این کالا ارزشمند و زیبا، در میان هیچ دعوا و اختلافی وجود نمیداشت!
هوش مصنوعی: گفت: اگر زن من متخلف باشد، آنچه نوح و لوط از زنان خود دیدند، برای من هم خواهد بود.
هوش مصنوعی: دو پیامبر بزرگ و با مقام چه بدیها و ظلمهایی را از آن دو ناخلف دیدهاند؟
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای کسی که نظرش ضعیف و محدود است، به هیچ کس به یک نگاه نکن.
هوش مصنوعی: سرکه و باده هر دو از انگور گرفته میشوند، اما یکی از آنها دارای خاصیت خوب و خالص است، در حالی که دیگری ناخالص و مضر به شمار میآید.
هوش مصنوعی: هر دو از یک جا آمدهاند، اما یکی شیرین و خوشمزه است و دیگری تلخ و مضر.
هوش مصنوعی: در دنیا هم خوبیها و هم بدیها بسیار وجود دارد، اما بدیها بیشتر شناخته شدهاند، در حالی که خوبیها کمتر به چشم میآیند.
هوش مصنوعی: زن فرعون نیز از همان نوع زنانی است که به جای تقدیر از کارهای نیک، به انتقاد و طعنه زدن میپردازد.
هوش مصنوعی: من ادعا نکردم که هر زنی از نظر خوبی شایسته است و هر کسی که نامش زن است، لزوماً مطلوب و خواستنی است.
هوش مصنوعی: همانطور که مردان ویژگیهای خوب و بد دارند، زنان هم همینطور هستند و در ویژگیهایشان خوب و بد وجود دارد.
هوش مصنوعی: داستانی به یاد دارم درباره مردی که هم خوبیها و هم بدیها را دیده و در جهان سفر کرده است.
هوش مصنوعی: در این گفتوگو، من شاهدی دارم. گوش کن، ای گوش؛ تا راهی را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: در گذشته در نیشابور پادشاهی بود که با عدل و انصاف، جهان را آباد کرده بود.
هوش مصنوعی: بر روی سر افسر، علامتی از عدالت پادشاه کسری و سخاوت حاتم وجود داشت.
هوش مصنوعی: تو هم به شاهان کمک کردی و هم از آنهایی که باج میگرفتند، مالی به دست آوردی.
هوش مصنوعی: پسر بچهای داشت چهارده ساله که مانند ماهی درخشان و زیبا بود و دور او هالهای از نور وجود داشت.
هوش مصنوعی: جوانی که در سایه محبت و نور خورشید پرورش یافته است.
هوش مصنوعی: نارون بلند و ارغوان زیبا، هیچ چیزی نمیتواند زیبایی آنها را محدود کند و تعریف کند.
هوش مصنوعی: روز و شب، با پر کردن جام عیش، در حالتی شاداب و سرمست از شراب بودیم و در جستجوی لذت و خوشی بودیم.
هوش مصنوعی: وقتی که به تفریح و شکار آمدی و در حین نشستن بر زین الاغ آماده شدی.
هوش مصنوعی: این بیت به تضاد موجود در طبیعت اشاره دارد. نی که نماد شجاعت و تیزی است، در کنار آهن و شمشیر نشاندهنده قدرت و جنگ است. دشت خالی از آهو و جنگل خالی از شیر، به تصویر کشیدن ویرانی و خالی شدن سرزمینها از حیات و زیبایی است. در مجموع، این شعر به از دست رفتن زندگی و تنوع در طبیعت اشاره میکند.
هوش مصنوعی: زمانی که در خانهی خوشی نشستی، می از دستان ساقیان گرفتی.
هوش مصنوعی: وقتی از شراب نوشیدن شاد و خندان میشوی، مانند شیر قوی میشوی که چنگال دارد و مثل فیل بزرگ که دندانهای نیرومندی دارد.
هوش مصنوعی: تنها دوستانش همسن و سال او هستند و باقی افراد فقط برای خدمت به او آمدهاند.
هوش مصنوعی: روزی کسی با کلاه کجش، چتر را بر سرش گذاشته و در حال رفتن به شکار است.
هوش مصنوعی: سایه داران، از کناره خورشید به زیر سایه خود به سرعت میدویدند.
هوش مصنوعی: ناگهان خرقهپوشی از دور دید، که تمام هوش و حواسش را به آنجا معطوف کرده بود.
هوش مصنوعی: نگاهی به کسی میاندازم که از من دور است و گاهی با حسرت و اندوه نفس عمیق میکشم.
هوش مصنوعی: دل از درد و غم او همچون شمعی است که میسوزد، گاهی شاد و خندان است و گاهی اشکها بر گونهاش میریزد.
هوش مصنوعی: گاهی مانند بلبل با شور و نوا میخوانم؛ و گاهی همچون پروانه از غم، ساکت و خاموش میشوم.
هوش مصنوعی: مرد آزاده از وضعیت خود نگران و پریشان است، اما وضعیت ملکزاده حتی بدتر از اوست.
هوش مصنوعی: این روزگار تاریک و بد، چرا مثل مار ناله میکند و شکایت دارد؟
هوش مصنوعی: گفت: مروارید را به دریا پرتاب کردند و او را در کاخ نشاندند.
هوش مصنوعی: تا وقتی که خود از دامگاه برنگردد و به آن جمع و محفل نرسد، نمیتواند به اوج و بالاترین مقام دست یابد.
هوش مصنوعی: او دوباره بازگشته و مانند خسرو چالاک و پرنشاط است، در دستش تعهد و مسئولیتهایی دارد و در دام صید گرفتار شده است.
هوش مصنوعی: وقتی درویش شاهزاده را دید، بیهیچ دغدغهای از جایش برخاست.
هوش مصنوعی: او با خود تحفهای از دعا آورد و روش دعا کردن را به خوبی نشان داد.
هوش مصنوعی: او گفت: ای شاه بزرگ، بندگان تو در دست زمان، مانند دامی هستند که تو را در بر گرفته است.
هوش مصنوعی: سلطنتداران که زیباییشان از تاجهای با طلا و جواهرهای گرانبهاست، و تختنشینان که تختهایشان از عاج ساخته شده است.
هوش مصنوعی: سایهی تاج تو بر سر آنهاست و پایهی تخت تو در کنارشان قرار دارد.
هوش مصنوعی: هرگز از تو خالی نباشد تخت بختت، جوانیات برقرار و پرچمت همیشه پایدار باشد.
هوش مصنوعی: حواست به اطراف باشد، آگاهی تو همچون نوری است که چراغ زندگیات را روشن میکند.
هوش مصنوعی: تو را به ایستادن فرا میخوانند و باید با کمال تسلیم در برابر شاه و شاهزادگان هفت اقلیم حاضر شوی.
هوش مصنوعی: به یاد نیاورید که در دل غم و اندوهی وجود دارد، بلکه تنها به شادی و خوشیهای خود فکر کنید.
هوش مصنوعی: شاهزاده وقتی صداقت و اخلاص او را دید، او را به محفل خصوصی خود برد.
هوش مصنوعی: او از او نشانهای پیدا کرد که آگاهی به او داد و جایش را در مقام سلطنت مشخص کرد.
هوش مصنوعی: موضوع از داستان و افسانه گذشته است و حالا چند کلمه حقیقتاً در میان مطرح شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزادهی بزرگوار به پیش خرقهپوش (زاهد یا عارف) رفت تا از حال و وضعیت او سوالی بپرسد و به نوعی فال بزند.
هوش مصنوعی: او پرسید: حال تو چرا اینقدر نامرتب است؟ دلیل گریه و ناراحتیات چیست؟
هوش مصنوعی: گاهی اوقات اشک میریزم و گاهی میخندم؛ این حال و روز من به چه دلیلی است ای لطف فرستاده؟
هوش مصنوعی: او به عشق شکستخورده پاسخ داد که هیچ کس دلی را نخواهد خواست که از عشق آزرده شده باشد!
هوش مصنوعی: من عاشق هستم و عشق رابطهای بیقراری دارد؛ برای عاشقان، همین بیقراری در عشق معنی و مفهوم دارد.
هوش مصنوعی: گاهی بر آرزوی وصال میگرید و گاهی به خیال غیرممکن میخندد.
هوش مصنوعی: شهزاده پرسید: دلدارت کیست که به اینجا رسیده و تو به خاطر او اینجا هستی؟
هوش مصنوعی: در مورد درد و مشکل خود با دیگران صحبت کن و آن را پنهان نکن؛ زیرا مخفی کردن درد تنها به تو آسیب میزند.
هوش مصنوعی: من برای تو چارهای پیدا میکنم تا با قدرت و توان تو را یاری کنم.
هوش مصنوعی: لباس روحانیام را به دوش انداختم و با زحمت و درد، به درک و فهم عمیقتری رسیدم که درک درد و رنج الهی، راهی برای تجربه عشق و زیبایی است.
هوش مصنوعی: او دستش را از جیب لباس خود بیرون آورد و چهرهای از کنار خود خارج کرد.
هوش مصنوعی: پسر ملک با دلسوزی و اندوه به همراه خود نشانهای از احساساتش را نشان داد و دوستش را در روز خود به فکر وامیداشت.
هوش مصنوعی: یک جوان زیبا مانند ماه را دید که بدون دلیل، دلش را به شدت تحت تأثیر قرار داد و آهی از عمق وجودش کشید.
هوش مصنوعی: او بیخبر و در حالت بیهوشی رفته بود، اما وقتی به هوش آمد، مانند نی که از نالهاش به صدا درمیآید، به شدت و قوت به حیات و احساساتش بازگشت.
هوش مصنوعی: سوال میکند که این شخص با قامت زیبا و همچون ماه کیست؟ کجا میتوان او را دید و نامش چه است؟
هوش مصنوعی: درویش گفت: ای پسر شاه، مبادا که جام خالی تو را از نوشیدن شراب بازدارد.
هوش مصنوعی: این دختر زیبا که به قد و قامت درخت سرو میماند، دختر پادشاه شهر هری است و زیباییاش باعث حسادت پریان میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که من به آن سرزمین رسیدم، کارها به دست تقدیر و سرنوشت سپرده شد.
هوش مصنوعی: دل از من ربود این معشوقه و مرا بیدلیل مست نرگس کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی طاووس نیست، همسر زاغ نیز وجود ندارد و نه هما (پرندهی افسانهای) به کلاغ آشیانه میدهد.
هوش مصنوعی: به این فرد باتجربه و باهوش مراجعه کردم تا از او راهنمایی بگیرم، اما اکنون تصمیم دارم که چهرهاش را پنهان کنم.
هوش مصنوعی: من عاشق چهره جذاب این معشوق هستم، اما در دل عشق، دلم شکست میخورد.
هوش مصنوعی: دوستانی که مشغول لذت و شادی هستند، مرا به عنوان کسی که صورت زیبا را میپرستد میشناسند.
هوش مصنوعی: مرد آزادهای که از آن دنیا آگاهی داشت، وقتی این سخن را از پسر پادشاه شنید، واکنش نشان داد.
هوش مصنوعی: از شراب عشق، جرعهای نوشید و در پی آن، لباسی شبیه درویشان بر تن کرد.
هوش مصنوعی: هیچکس از حال پدر باخبر نشد و هیچکس هیچکدام از نزدیکان او را همراه نکرد.
هوش مصنوعی: به شهر هری رسید و در دلش آرزوی دیدن زنی دلربا را داشت.
هوش مصنوعی: مدتی میگذرد که بدون آمادگی و وسایل لازم، تصمیم میگیرد از انبوهی از خوشهها بهرهبرداری کند.
هوش مصنوعی: او به طور ناگهانی به دهی رسید و به در یک خانه نزدیک شد.
هوش مصنوعی: دستی به در زدن، در حالی که کسی غریب است و نمیداند صاحبخانه کیست. در واقع، این فرد با امید ورود به خانهای ناآشنا و بیخبر از صاحب آن، در تلاش است تا خود را به داخل دعوت کند.
هوش مصنوعی: ناگهان زنی از خانه بیرون آمد و گفت: ای گدا، چرا در را به سنگ میزنی؟
هوش مصنوعی: شهزاده پرسید: مرد خانه کجاست؟! وقتی بلبل در آشیانه نیست، پس او کجاست؟!
هوش مصنوعی: زنی گفت: برو، زیرا یا شوهر من مرده است یا سگش در ویرانهای خورده است!
هوش مصنوعی: شاید به دنبال سرما و یخ هستی، یا اینکه به دردسر و عذاب دچار خواهی شد.
هوش مصنوعی: منظور این است که هدف امروز یا حتی فردا، آن پیر فرتوت و خسته نمیباشد؛ بنابراین باید از اینجا بروی و حرکت کنی.
هوش مصنوعی: گفت این را و به خاطر خساستش در را به روی مهمان بست و رفت.
هوش مصنوعی: شاهزاده که آمده است از شرم و حیا، از زیبایی گلها فرو مانده و خجالت زده است.
هوش مصنوعی: ناگهان مردی با موهای سفیدی از یک سمت پدیدار شد و چهرهاش رنگ پریده بود.
هوش مصنوعی: چشم و گوش و زبان ناتوان شدهاند و برای حرکت، از عصا کمک گرفتهاند.
هوش مصنوعی: دندانهای او به خاطر پیری افتاده و خالی از جواهرات است.
هوش مصنوعی: پسر ملک، هنگام دیدن پدرش به او سلام کرد و به خاطر سن و مقامش، با احترام بسیار با او برخورد نمود.
هوش مصنوعی: او از او راه اصلی را پرسید، اما چون آشنا نبود، خودش راه را پیدا نکرد.
هوش مصنوعی: او گفت: من خود از مسیر بیخبرم، اما در فاصلهای نزدیک از پدرم با اطلاع هستم.
هوش مصنوعی: وقتی با زیبایی و چهرهات به کسی رو میکنی، او از تو میپرسد که راه درست کجاست؛ پس فرزند پادشاه از او عذرخواهی میکند.
هوش مصنوعی: او گامی برداشت که راه را نمایان کرد، راهی که از دشت بهشت میگذرد.
هوش مصنوعی: وقتی جلوهای از زیبایی در زمین پدیدار شد، راهی به خانهاش پیدا کردم.
هوش مصنوعی: وقتی که دستت را بر حلقه در آشنا زدی، همان لحظه هم به تو اجازه ندادند که از خانه بیرون بیایی.
هوش مصنوعی: ای برادر، به من بگو که کار تو چیست؟ چرا در کنار در خانه منتظر هستی؟
هوش مصنوعی: شهزاده گفت: آیا در خانه صاحبخانهای وجود دارد؟ راست بگو یا نه؟
هوش مصنوعی: زن پاسخ داد: شوهر من از خانه رفته است، ای برادر.
هوش مصنوعی: اما بنشین و منتظر باش، که ناگهان سخن از شاهزاده به میان خواهد آمد.
هوش مصنوعی: مردی در مسیر آمد که چهل سال سن داشت و چهرهاش مانند گل لاله شکفته و زیبا بود.
هوش مصنوعی: او از راه رسید و با فرزند پادشاه به گفتگو نشست و از او پذیرایی کرد.
هوش مصنوعی: از او پرسید که آشنای تو چه کسی است؟ و در برابر در خانهات چه چیزی را طلب میکنی؟
هوش مصنوعی: شهزاده گفت: "من از نشابور راهی به سوی حریم (مناطق حفاظت شده) دارم، و قاصدی هم همراه من است."
هوش مصنوعی: به خاطر نادانیام در زندگی، راه را گم کردهام، و اگر آگاه بودم، اوضاعام اینگونه نمیبود.
هوش مصنوعی: شخصی در پی راهی میگردد و از یک پیرمرد میخواهد که از او عذرخواهی کند. پیرمرد به او پاسخ میدهد که از او بپذیرد.
هوش مصنوعی: در جوانی به سرزمینی خوشبخت سفر کرده بودم تا کار مهمی را انجام دهم.
هوش مصنوعی: در حال حاضر راهی که باید بروم را به خاطر ندارم و از این مسیر اطلاعی ندارم.
هوش مصنوعی: اما جایی خوش و آباد، یک فرسنگ از اینجا دور است.
هوش مصنوعی: پدر من، که عمرش طولانی باشد، برای دشمنش آرزوی سختی و بدبختی دارم.
هوش مصنوعی: درخت سرو که نشانهای از زیبایی و استقامت است، در این سرزمین جاودانه میدرخشد و روزی که به دنیا آمده، از تمامی روزهای دیگر در تاریخ برتر است.
هوش مصنوعی: دوری او باعث نگرانی نیست، زیرا هر مسیری از صدها راه بیشتر نمایان شده است.
هوش مصنوعی: اگر از روی آگاهی به سوی او روی کنی، راه او در هر نقطهای که بخواهی وجود دارد.
هوش مصنوعی: او مانند یک شاهزاده قدم برمیدارد و به ازای هر قدمی که برمیدارد، دستاوردی به دست میآورد.
هوش مصنوعی: ساحلی پیدا کرد که شبیه به سبزای بهشت بود، جایی نزدیک به نهر بهاری، جایی در کنار گلها و لبههای کشتزار.
هوش مصنوعی: در اینجا، چشمها به زیبایی و سرسبزی هر گوشه نگاهی معطوف کردهاند و سبزهها بهوضوح دیده میشوند. بهطور کلی، زیبایی طبیعی در هر سو خود را نمایان کرده است و ذهن به سمت آن جلب میشود.
هوش مصنوعی: خانهای را دیدم که به دلیل آبگرفتگی، سقف آن دچار آسیب شده و نور خورشید به راحتی از آن عبور میکند.
هوش مصنوعی: در آنجا، مانند چشمی که به محبوب خود مینگرد، از دیدار دوست لذت میبرد و شاداب میشود.
هوش مصنوعی: یک پادشاهزاده که گرسنه و تشنه است، در کنار دریا در حال حیرت و فکر کردن ایستاده است.
هوش مصنوعی: ناگهان زنی از خانه بیرون آمد، در حالی که آفتاب و مه به او طعنه میزنند.
هوش مصنوعی: زلفهای مشکی مانند کمند، دانههای باارزشی را به دام انداخته و بر روی چهرهاش که مانند طلا برق میزند، آویزان شده است.
هوش مصنوعی: او گفت: ای مهمان خوششانس، خوش آمدی، خوش آمدی، بیا، بیا.
هوش مصنوعی: خانه ی تو به هیچ کس تعلق ندارد، پس خوش آمدی، قدمت را مینوازیم.
هوش مصنوعی: در مسیر او، از دو زلف مشکفام خود عطری میپاشد و مهمان را در صدر سفرهاش مینشاند.
هوش مصنوعی: با هزار زبان از او عذرخواهی کرد، اما همچنان از راه بیادبها دور بود.
هوش مصنوعی: او با گفتگو و نرمی خود، احساساتش را بیان کرد، اما همچنان از حجاب شرم بیرون نیامد و نتوانست مسائل عمیقتری را آشکار کند.
هوش مصنوعی: نان تازه و گرم و آب خنک به همراه آورد؛ از آنچه که شاهزاده خواسته بود، بیشتر آورد.
هوش مصنوعی: او دست و پایش را با آب گرم شست و وقتی که بسترش را از کرم پر کرد، این کار را ابتدا انجام داد.
هوش مصنوعی: بر روی تخت نرمی پا میگذارد تا شاید از خستگی سفر راحت شود.
هوش مصنوعی: شهزاده از او خواسته که به طور صریح بگوید صاحب خانه کجاست.
هوش مصنوعی: گفت: حالا به جایی رسیدی که آرزویت بود. امیدوارم قلبت شاد و ذهنت آرام باشد.
هوش مصنوعی: ناگهان جوانی خوشچهره و زیبایی ظاهر شد که لباس زیبایی بر تن داشت.
هوش مصنوعی: صورتش مانند گل لاله است و قدش همچون شمشاد بلند. موی او هم سیاه و زیباست مثل پر زاغ.
هوش مصنوعی: به سمت شاهزاده به طور مستقیم رفتم و بابت کارهایم عذرخواهی میکنم، زیرا خواستهای باید برآورده شود.
هوش مصنوعی: به او خوشامد گفت و از لطفش که بر من سایه افکنده و مثل باغ ارم، زیبا و دلنشین است، قدردانی کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که پرندهای بزرگ مانند هما بر روی سر کسی سایه میاندازد، خارها تبدیل به گل میشوند و زیبایی به وجود میآید.
هوش مصنوعی: تو به رفیق و همدم من تبدیل شدهای و من هم در خدمت تو هستم؛ تو را به عنوان کسی که مایه دلگرمی من هستی میپرستم.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی جانم را در خدمت بگذاری، بگو تا من در جای مناسب بگذارم، و اگر نمیخواهی، سکوت کن و به من بسپار.
هوش مصنوعی: کسی چه هستی که باغ دلم با وجود تو زیبا و روشن شده است؟ روشنایی دل من به خاطر توست.
هوش مصنوعی: از کجای این دنیا آمدهای؟! از چه باغی که پر از گل است، به اینجا رسیدهای؟!
هوش مصنوعی: هرچند ممکن است نتوانی با من راز و رمزی در میان بگذاری، اما میتوانی آنچه را که نمیتوان به زبان آورد، برایم بگویی!
هوش مصنوعی: او میگوید: ما به مهمانی تو آمدهایم و از دنیای پر از مشکلات و سختیها، نزد تو پناه آوردهایم.
هوش مصنوعی: وقتی مهمان به میزبان نگاه کرد، در دل خود گفت که برای دوست باید به بهترین شکل خود را نشان دهد.
هوش مصنوعی: میزبان به میهمانش نشان داد که چگونه به هرات برود و خضر از او پرسید که آب حیات کجاست؟
هوش مصنوعی: مرا در مسیری که به محبوبم میرسید راهنمایی کرد و به من راه حلی برای رفع اندوه و دلتنگیام نشان داد.
هوش مصنوعی: وقتی که فرزند پادشاه راه را پیدا کرد، پس از تشکر از او، باید عذرخواهی کند.
هوش مصنوعی: سپس او گفت: ای رهبر من، سایهی لطف و محبت تو همیشه بر سر من است.
هوش مصنوعی: از کارهای تو شگفتزدهام. اگر بخواهم بپرسم، نگو که بیادب هستم.
هوش مصنوعی: من مشکلی دارم و اگر تو بتوانی این مشکل را حل کنی، از غم دلم کاسته میشود.
هوش مصنوعی: ای جوان عزیز، از کدام مسیر به آب جاری جوانیات دسترسی پیدا کردهای؟
هوش مصنوعی: وجود موی تو مانند چهره دشمنت است؛ موی سفیدی در چهرهات وجود ندارد.
هوش مصنوعی: پسرت، زیباییهایش در حال کمرنگ شدن است و نشانههایی از پیری در موهایش دیده میشود.
هوش مصنوعی: او گفت: بله، پدر جوان، جالب است که پسر در پیری از پدر، عصا میخواهد!
هوش مصنوعی: زن من بسیار با حیا و متین است و با اخلاق و پارسا.
هوش مصنوعی: من همیشه دارای روح و ویژگیهایی جوان هستم، مانند درختان سرو و سمن که از آب زنده و روان بهرهمندند.
هوش مصنوعی: پسر من، که از من بزرگتر است، از رفتار زن ناراحت و دلگیر شده است.
هوش مصنوعی: پسر او که از پدر بزرگتر شده، به خاطر قتل همسرش، خون او به هدر رفته است.
هوش مصنوعی: وقتی که زن در خانه حضور ندارد، مرد هم به خود اجازه نمیدهد بلند شود و سرش را از زانوهایش بالا بیاورد.
هوش مصنوعی: اگر به خانهی هر سه نفر نگاه کنی، صحبت کردن هر سه زن را هم خواهید شنید.
هوش مصنوعی: این عجیب است که تو از زیرکی بهرهای نبردهای و در عین حال، برای خودت هیچ چیزی خلق نکردهای!
هوش مصنوعی: چنان که آن مرد نیکوکار و آزاد از بزرگواری خضر، راهی به سوی شاهزاده گشود.
هوش مصنوعی: نفسش به همراه یک پری به سمت نشابور رفت و از هری روانه شد.
هوش مصنوعی: هدف من از گفتن این داستان این بود که این گوهر ارزشمند را برای تو به نمایش بگذارم.
هوش مصنوعی: زن خوب و بد بسیار است، پس به سخنان من به دقت گوش کن و بهانهتراشی نکن.
هوش مصنوعی: در انتخاب همسر، به دنبال فردی خوب و شایسته باش، زیرا آنچه من گفتهام، باید برای تو مورد توجه و پذیرفته باشد.
هوش مصنوعی: در مورد نوع زنان، قضاوت نکن و همه را به یک چشم نبین. همچنین، مادر خود را بدنام مکن و به او احترام بگذار.
هوش مصنوعی: سلطان عاشقان، محمود، گفت که از ابتدای زمان، خوشبختی و سرنوشت نیک او مقدر شده بود.
هوش مصنوعی: در طول روز و شب در کنار محبوبی مانند پری، در فضایی شیرین و عاشقانه زندگی میکردم.
هوش مصنوعی: زندگی خوش و شاداب را مانند سرو درختی گرانقدر بگذران. با وجود زیبایی و جذابیت خود، در gatherings و محافل نور و شعف به وجود آور.
هوش مصنوعی: درگاه او مانند دخترانی از باغ گل زیباست و آسمان او مانند ستارههای درخشان است.
هوش مصنوعی: همه به او وفادار بودند، اما سلطان غزنوی از آنها جدا بود.
هوش مصنوعی: هیچ چیز دلپذیر و خوشایندی وجود ندارد که جز ایاز دلنواز باشد.
هوش مصنوعی: او از محبت یار روحانی آرامش روح را پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: این روش شایسته سیر و سلوک که از پادشاهان و ملوک سرچشمه گرفته، نمیتواند انسان را از دین و ایمان دور کند.
هوش مصنوعی: گفتم: ای یادگارِ مهر و محبت، ای کسی که از دقت و حکمت دوری.
هوش مصنوعی: خواندن داستانهای شاهنامه از محمود، به نظر فردوسی پسندیده نیست و او را ناخشنود میکند.
هوش مصنوعی: همه ما کتاب شاهنامه را خواندهایم، حتی اگر خودمان آن را نخوانده باشیم، داستانهایش را از دیگران شنیدهایم.
هوش مصنوعی: از دوران کیومرث تا به امروز، وقایع و داستانها به همین شکل تکرار شدهاند.
هوش مصنوعی: افرادی که زندگی شاد و خوش را در کنار پادشاهان و فرمانروایان گذراندهاند، از لذتهای دنیا بهرهمند شدهاند.
هوش مصنوعی: هیچکس به این وصف بدی در جهان وجود نداشت که به این اندازه شناخته شده باشد.
هوش مصنوعی: سران مملکت و فرمانرواها کسانی هستند که از حقیقت وجود ما بیخبرند و اطلاعی از احوال ما ندارند.
هوش مصنوعی: همه کسانی که به وصال زنان علاقهمند بودند، از این که با زنان خوشگذرانی ارتباط برقرار کنند، شگفتزده شدند.
هوش مصنوعی: آیا میدانی که شنگی چه بلایی بر سر سکندر آورده است؟ او را با کنیزکی که چنگ مینوازد، سرگرم کرده است.
هوش مصنوعی: این گفته حقیقتی است که به داستان عاشقانه و قدیمی خسرو و شیرین اشاره دارد.
هوش مصنوعی: علاقه و رابطه عاشقانه بین مرد و زن تنها به عشق ورزیدن و جاذبه جسمی محدود نمیشود، بلکه در بین مردم دارای عمق و پیچیدگی بیشتری است.
هوش مصنوعی: در آسمان نیز زیبایی زن شناخته شده است و سیاره مشتری نیز به زهره تمایل دارد.
هوش مصنوعی: آیا این داستانها را فراموش کردهای؟ آیا داستان محمود هنوز در ذهنت مانده است؟
هوش مصنوعی: ای سر تو از سران خیره سران بالاتر است، مانند شاه محمود و دیگران.
هوش مصنوعی: اگر دامان او از شهوت پاک باشد، هیچ توجهی به آنچه که من به تو گفتم ندارد.
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو از درد رنج میبرد، باید در بند همین درد باشد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که مثل تو، که موضوع گفتگو و نقد من هستی، برای مردان و زنان به مایه ی تمسخر و نادیده گرفتن تبدیل شدهای.
هوش مصنوعی: عشق بازی مربوط به شخصیتهای بزرگ و توانمند نیست؛ در واقع، عشق و احساسات واقعی بین آدمها به مقام و ثروت مربوط نمیشود.
هوش مصنوعی: اوحدی میگوید که این متن شامل نصیحتی است که به مردان و جوانان مربوط میشود؛ زیرا ازدواج با زن میتواند به آنها سعادتمندی و خوشبختی بیافزاید.
هوش مصنوعی: پسری به پدرش گفت که: من به همسری و همراهی نیاز دارم.
هوش مصنوعی: گفت: پدر، کارهایی انجام بده که خوب نیست، اما به همسری فکر نکن! از تجربیات دیگران درس بگیر، نه از من!
هوش مصنوعی: اگر کسی مثل تو را بگیرد، باید ببیند که موثرتر از تو هم وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر زنی را بخواهی، او تو را تنها نخواهد گذاشت! و اگر خود او را رها کنی، چه کار خواهد کرد؟
هوش مصنوعی: آنچه که به آن وابستهاید و در آینده کاربردی نخواهد داشت، رها کنید و به آن چیزی که در حال حاضر اهمیت دارد فکر کنید، چون ممکن است فرصتهای خوبی از دست برود.
هوش مصنوعی: گفتم: ای شاعر دانا و همدم، تو آشنای قدیم از سرزمین نجد هستی.
هوش مصنوعی: اوحدی، سلطان دنیای فقرا و فناست؛ شایستهی ستایش و تمجید فراوان است.
هوش مصنوعی: پدر به پسرش نصیحت کرد که از کارهای زشت و ناپسند دوری کند و او را از انجام کارهای ناشایست بازداشت.
هوش مصنوعی: اگر این قطعه نیز با فرزندی مرتبط باشد، پیوندهای آن مشخص خواهد شد.
هوش مصنوعی: ترک کردن زنان به معنای رهایی از تمایلات جنسی است و این تمایلات میتوانند منجر به بروز بسیاری از مشکلات و بیماریها شوند.
هوش مصنوعی: او خواست که از محدودیتهای مردان، که شامل همسر و فرزندانش نیز میشود، رهایی یابد.
هوش مصنوعی: کسی که پسرش را از ازدواج منع کند، زیرا به فتوای شرع این عمل مجاز شده است.
هوش مصنوعی: او را از ارتکاب به کارهای ناپسند منع کردن، بهتر از این است که او نسبت به دین و افکار جدیدی ادعایی داشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد در حضور خود بر روی جانشینی تأکید کند، باید مراقب باشد که به او کملطفی نشود.
هوش مصنوعی: کی میتواند پیشوای قوم لوط باشد کسی که نان خوردن را ترک کرده و از زندگی ساده و بیخبر است؟
هوش مصنوعی: گفت: خداوند در کتاب عربی در مورد جوانان و صفات آنها به نقل از پیامبر صحبت کرده است.
هوش مصنوعی: عشق به جوانان، راهی است که عقل آن را میفهمد؛ زیرا بهشت از محبت و توجه به جوانان شیرین و دلپذیر میشود.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای دانای بزرگ! همگان که به تو پیوستهاند، در راه خود گم شدهاند!
هوش مصنوعی: در بهشت، حور و پسران زیبا همگی با خصوصیات نیکو و خلوص معنوی خود، پاک و بیآلایش هستند.
هوش مصنوعی: آنچه که ما داریم، همان آرامش نیست که دیگران به خاطر ناپاکیهای خود ندارند. ما در حالی که دستمان خالی است و آلوده نیستیم، در آسودگی به سر میبریم.
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیا به نوعی آغشته به نقص و آلودگی است، اما در دل پاکیها و اصالتها، هیچ چیز آلوده و ناپاک نمیباشد.
هوش مصنوعی: اگر از کارهایی که در نظر داری خبر داری، جای مناسبی برای انجام آنها وجود ندارد.
هوش مصنوعی: اگر از چیزی خبر نداری، من بهت خبر میدهم؛ خبری از کارهای خوب و بد.
هوش مصنوعی: اگر زیباییات هدف باشد، دیگر از جوانان خوشچهره کمتوجهی نیست، زیرا جلوهی تو مانند حوریان است!
هوش مصنوعی: اگر زیبایی تو به قصد جذب باشد، پس تمایل به حورهای بهشتی نیست، بلکه این نوعی بیماری است.
هوش مصنوعی: با این گفته، فرد اشاره میکند که رابطههای دوستی و محبت تنها مختص به جنسیت خاصی نیست و میتواند بین مردان و زنان، یا حتی بین همجنسها نیز برقرار باشد.
هوش مصنوعی: من گفتم: این موضوع بحث نیست، بلکه یک نوع فریبکاری است و هدف تو از این حرفها ایجاد ابهام و گمراهی است.
هوش مصنوعی: زنان و مردان از یک نوع هستند و گفتوگو بین آنها به میل و خواست خودشان است.
هوش مصنوعی: همه چیز در نهایت به یگانگی و یکی بودن خداوند باز میگردد، چه خوب و چه بد، در نهایت همه به یک حقیقت واحد میرسند که تنها خداوند یگانه است.
هوش مصنوعی: جنس نر و ماده هر حیوانی که به اراده خداوند آفریده شده است.
هوش مصنوعی: آنها ارتباط عجیبی دارند که از خدا میخواهند به هم بپیوندند.
هوش مصنوعی: این نیز از عقل و حکمت خداوند است که گل حکمت در او بسیار رشد کرده است.
هوش مصنوعی: اگر این اشتیاق وجود نمیداشت، از هر دو سو نطفهای نابود میشد و نسل به فنا میرفت.
هوش مصنوعی: هیچکس نباید مرد و زن را از هم جدا کند، تو هم این کار را نکن؛ اگر انجام دهی، امیدوارم خدایی نکند.
هوش مصنوعی: او گفت: چون عقل زنان کامل نیست، عاقلان صحبتهای زنان را گوش نمیدهند.
هوش مصنوعی: مرد در حال گفتگو با دیگر مردان است و بخاطر وجود زنان در جمع، احساس بیعلاقگی و دلزدگی میکند.
هوش مصنوعی: به او گفتم: بله، رفیق، درست است؛ هر کسی در این دنیا کار درست و واقعی خودش را دارد.
هوش مصنوعی: موجودات زیبا و دلنشین از انسان دور شدهاند، اما انسانهای واقعی اگر در آرامش باشند، خوشایند و دلپذیر به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: هر گفتگویی که به دانش یک مرد باهوش بیفزاید، معمولاً از سوی زنان نیست.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در گفتگوها و ارتباطات دچار اشتباه نشوی و به بیراهه نروی، باید به دقت و با حساسیت نسبت به حرفهای زنها توجه کنی، زیرا جذابیتهای خاصی در صحبتهای آنها وجود دارد که ممکن است تو را منحرف کند.
هوش مصنوعی: وقتی که با دیدن یک نفر یا چیزی لبخند میزنی، میتوانی جان تازهای به دل او ببخشی، حتی اگر به نظر بیاید که همه چیز مرده است.
هوش مصنوعی: او گفت: من با مردانی رابطه دوستانه دارم که مانند مغز هستند و با زنانی که مانند پوست هستند.
هوش مصنوعی: زنان بهطور طبیعی به نادانی گرایش دارند و نباید عمل نادانی آنها را کماهمیت شمرد.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای روشنی چشمانم، تو که با وجودت میتوانی وسوسهها را از بین ببری.
هوش مصنوعی: به خدا قسم از تو پناه میبرم چون زندگیام به خاطر تو تیره و تار شده است.
هوش مصنوعی: تو افسانهات خالی از انگیزه نیست، تو بیماری داری که جالب و عجیب است!
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده است که زن تنها محدود به بوسه و نزدیکی نیست و باید در کارهای دیگر هم فعال و مؤثر باشد. به عبارت دیگر، زن فراتر از این موارد است و تواناییهای بیشتری دارد.
هوش مصنوعی: وقتی زن به شمع خلوت تبدیل میشود، معنا و اسرار عشق را به خوبی درک میکند.
هوش مصنوعی: از ماه تا ماهی حکم این است که مبادا از حکمت آگاهی داشته باشی.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در اشارات، مطالب و دانستههای عمیق وجود دارد، پس این را نادیده نگیر و به شخصیت بزرگ بو علی سینا توجه کن.
هوش مصنوعی: دردهای فراوان را تنها با یک بوسه تسکین بده، نیازی به نسخههای علمی جالینوس نیست.
هوش مصنوعی: زمانی که گلی نو در باغ زیبایی شکوفا میشود، باید گفت که زیبایی آن کامل نیست.
هوش مصنوعی: اگر کسی به طبیعت آگاهی نداشته باشد، نمیتواند از قوانین و اصول شرعی فراتر برود.
هوش مصنوعی: کسی که معشوق را ندیده، در حیرت و سردرگمی از زیباییهای او باقی مانده است.
هوش مصنوعی: به او بگو که در پرده پنهان نماند و نگذارد چهره زیبا به نمایش درآید، زیرا این کار به عبادت بتها میماند.
هوش مصنوعی: کسی که قدش همچون سرو راست و زیباست، دل دیگران را مانند فاخته به درد میآورد.
هوش مصنوعی: بگو: هنگامی که از روی نادانی شعر میگویم، عاقبت پشیمان میشوم.
هوش مصنوعی: گفت: نمیتوان گفت که زن فقط دوست همسر است و باید این حرفها را علنی نکرد.
هوش مصنوعی: من نه در زندگیام مانند سقنقور (نوعی پرنده) بودهام که فقط به فکر جفتگیری و گذران عمر حرام باشم.
هوش مصنوعی: برای هر شب، نه تنها یک ساعت، روزها را به عبادت مشغول میکنم.
هوش مصنوعی: از بانوان جز ضرر و زیان نصیبم نشد؛ در دل من هم شوق و خوشحالی ماکیان (پرندگان) وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من دچار رنج و درد عشقی نیستم و هیچ جذبه و شوقی برای لذتهای زودگذر ندارم.
هوش مصنوعی: گفتار و سخن مردان با هنر و دانش ارتباط مستقیم دارد و مانند درختی است که تنها از مردان بارور میشود.
هوش مصنوعی: مردان بزرگ، برای رسیدن به کمال و پیشرفت در زندگی باید از یکدیگر یاد بگیرند، چراکه کمال و فضیلت بیشتر از زیبایی ظاهری اهمیت دارد.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای روشنایی، دروغ تو مانند شمعی در چراغی است که هیچکس نتوانسته نور آن را ببیند.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقتی، باید راست بگویی و بر راه درست قدم برداری.
هوش مصنوعی: وقتی که تو با دانشمندان باتجربه همنشین میشوی، چه جایگاهی داری که از یک شیر گوساله پایینتر باشی؟
هوش مصنوعی: تو از هجرت عارفان در سه دهه پرهیز میکنی، مانند پرندهای که از چشمه و آبنما دوری میکند.
هوش مصنوعی: تو که با بیتفاوتی نسبت به زنان، باعث روشنی و نشاط جمع شدهای.
هوش مصنوعی: تنها تو هستی که برای من محبوب و مورد نظر هستی؛ هیچ کس نمیتواند به اندازه تو در دل من جایگاهی داشته باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: معشوق وقتی بیپرده و بدون پوشش باشد، زیباتر است؛ عشق روشن و درخشان، مانند خورشید، بهتر است تا اینکه در ابرها پنهان شود.
هوش مصنوعی: تو نمیبینی که چهرهی پسران بدون پوشش است و در این موضوع هیچ ایرادی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: اگر عیوب آنها از چهرهشان پیدا نشود، هیچکس به عشقشان دیوانه نمیشود.
هوش مصنوعی: زنان به خاطر فریب خود، تلاش میکنند که با پردهای ایرادات خویش را پنهان کنند.
هوش مصنوعی: مردی به زودی متوجه میشود که نباید از مسیر خود منحرف شود، چرا که زنان با ترفندهای خود میتوانند گروهی از مردان را فریب دهند.
هوش مصنوعی: با کسی باید وارد معامله شوی که ارزش مجادله و بحث کردن را نداشته باشد.
هوش مصنوعی: هرگز انتظار نداشته باش که از محصول بیارزش، ثمرهای باارزش دریافت کنی. اگر کاری بیمورد انجام دهی، نتیجهاش نیز بیارزش خواهد بود.
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که برای من، راهی از زیبایی و درخششی چون لعل (جواهر قرمز) و هلال (ماه نو) گشوده شده است. در این سفر یا مسیر، از من شهادت و گواهی خواستهاند، گویی این زیباییها خود گواهی هستند بر عشق و شوقی عمیق.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که در پس پرده زیبایی، چه کسی وجود دارد؛ ممکن است دختر باشد یا مادر.
هوش مصنوعی: به یک استاد یا یک فرد با تجربه میگویم: ای کسی که در فن فریب و نیرنگ آموزش دیدهای، تو همان کسی هستی که ابلیس به او گفته است.
هوش مصنوعی: با تمرین و زحمت در راه روحانیت، زیبا خواندن و نواختن نمیتواند به زاغی که به سمت دنیای مادی میرود، نزدیک شود.
هوش مصنوعی: به دقت گوش کن، ای کسی که در کنارم هستی، وقتی صدای موسیقی از آواز من برمیخیزد.
هوش مصنوعی: کسی که در خفا و دور از چشم دیگران قرار دارد، چهرهاش را نمیتوان دید و نمیتواند به راحتی دیگران را فریب دهد.
هوش مصنوعی: هر کسی از باغ او گل میچیند و به سوی او میرود تا زیباییاش را ببیند.
هوش مصنوعی: کسی که حجاب و پوشش را کنار زده، چشمان نامحرمان او را ندیدهاند.
هوش مصنوعی: حیا مانند پیراهنی است که هیچ گونه چاک و نقصی ندارد و دامن پاک آن هرگز آلوده نمیشود.
هوش مصنوعی: اگر چهرهاش مانند ماه بدون حجاب باشد، هیچکس از چشمهای بد نمیتواند او را ببیند.
هوش مصنوعی: اگر کسی از حجاب و عفت خود خارج شود، مردم به قضاوت دربارهی او پرداخته و او را به خوبی و بدی میسنجند.
هوش مصنوعی: دیگران هم، مانند تو، احساس دارند و از غم و اندوه خود رنج میبرند؛ چشمانشان نیز از اشک پر شده و ناخودآگاه به گل و گیاه آسیب میزنند.
هوش مصنوعی: کجا میتوان او را رها کرد؟ به تدریج او را در دام خواهند انداخت!
هوش مصنوعی: تو درباره عشق صحبت میکنی و ادعا میکنی که عاشق هستی، ولی رقیب عشق تو کجاست؟ در حالی که تو فقط ناله و گریه میکنی، اشکهایت را هم نشان بده!
هوش مصنوعی: چهره دوست باید همیشه عریان و بدون پوشش باشد و هیچ معشوقی نباید در پنهان و بیحجاب باشد.
هوش مصنوعی: اگر چهرهی درخشان آفتاب از ابرها پنهان نباشد، زیباییاش به خوبی نمایان میشود.
هوش مصنوعی: چشمانت نمیتوانند او را ببینند، حتی اگر از نزدیک یا دور به او نگاه کنی، چون نور ندارد.
هوش مصنوعی: اگر ماه را بپوشانی، دیدن آن کمتر از آفتاب خواهد بود.
هوش مصنوعی: تو نمیبینی که گلی که بدون پرده است، سرش را به خاطر بیپردهگیاش بلند کرده است.
هوش مصنوعی: تا زمانی که باغ برقرار است، صاحب آن در آرامش و راحتی زندگی میکند و هر چه بر سرش میآید، او را اذیت نمیکند.
هوش مصنوعی: دامان او به اندازهای باارزش و نازک است که هر لحظه کارشی از دست آدمهای بیعرضه برمیآید و هر کدام از آنها آرزوی نزدیکی به او را در دل دارند.
هوش مصنوعی: وقتی که کسی در بازار خود را جلوهگر کند، اهل بازار از او آزار میبینند.
هوش مصنوعی: هر کسی که به خوشی و لذت زندگی اهمیت دهد، باید به او نزدیک شود و از او بهرهمند شود.
هوش مصنوعی: دانهای که در بهار از ابرها به زمین افتاده، به دل دریا راه یافته است.
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که در درون صدف، مرواریدی ارزشمند نهفته است و این مروارید با مهر و زیبایی خود برتری دارد. به طور کلی، این جمله اشاره به ارزش باطنی و زیباییهای پنهان در درون چیزها دارد که ممکن است در ظاهر پنهان باشد.
هوش مصنوعی: آبروی او همیشه باید در میان کسانی که به آنها اعتماد ندارد، محفوظ بماند.
هوش مصنوعی: وقتی غواص از صدفی دریا را بیرون میآورد، آن گوهر را در مکانی ویژه قرار میدهد.
هوش مصنوعی: هر کسی که کممایه باشد، نمیتواند به خواستههای خود برسد و به آرزوهایش دست پیدا کند.
هوش مصنوعی: گاهی بر سر پادشاهان است و گاهی در گوش گلها.
هوش مصنوعی: او گفت: زن در واقع همکار شیطان است و روشهای او تماماً فریبکاری و نیرنگ است.
هوش مصنوعی: ممکن است ابلیس هم از او فرار کند، زیرا فتنهها و مشکلات زیادی از آن ناشی میشود.
هوش مصنوعی: گفتم: این هم از پرهیزکاری اوست که دیو از آشنایی با او فرار میکند.
هوش مصنوعی: هیچکس از زن جز دیو فرار نمیکند و هیچکس جز دیو به زن نمیتازد.
هوش مصنوعی: اگر تو دیو نیستی، از زن بترس نباید. اگر دیو نیستی، پس به مستی و ولنگاری نیفت!
هوش مصنوعی: او گفت: گوشهای از وفای زن را نشنیدم؛ هیچ زنی را وفادار ندیدم!
هوش مصنوعی: گفتم هیچکس به اندازه این زمان عمر نداشته و نمیتواند از آن چشم بپوشد.
هوش مصنوعی: اما من هیچگاه نشنیدهام که جوانی یا پیری بگوید از زندگی خسته شدهام.
هوش مصنوعی: تو چرا از بیوفایی صحبت میکنی؟ خودت از آشنایی با زن خسته شدهای.
هوش مصنوعی: گفت: اگر کسی به من زن ندهد، چه باید بکنم؟ چون هیچ کس به من زنی نمیدهد؟
هوش مصنوعی: به او گفتم: این بهانهها قابل قبول نیست، اینقدر هم حریفت بیخود و نادان نیست.
هوش مصنوعی: هر دختری که بخواهی، از نظر زیبایی و نجابت پدرش را بسنج، تا از او استفاده نکنید.
هوش مصنوعی: تو خریدار هستی و او فروشنده نیست، نیازی به تلاش و کوشش ندارد.
هوش مصنوعی: یا از روی رحمت به تشنه آب میدهد، یا به شیوهای خوشایند به او پاسخ میدهد.
هوش مصنوعی: اگر با چند نفر از دوستان صحبت کنی و این موضوع را مطرح کنی، مطمئناً از یکی از آنها پاسخ یا کمک خوبی خواهی گرفت.
هوش مصنوعی: اگر کسی در آن کار با تو همراه نشود، یار هم نمیتواند تو را از آن کار باز دارد.
هوش مصنوعی: اگر دوستی آشکار نباشد، دشمنی نیز در این میان وجود نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: پسری وجود دارد که بسیار معصوم و سادهلوح است و قدی دارد مانند سرو آزاد که زیبا و خوش قد و قامت است.
هوش مصنوعی: اگر به او نگاه کنی و دلبستهاش شوی، با غیرت او جانت را به خطر میاندازی.
هوش مصنوعی: اگر به خاطر حرص و طمع، خوار و بینظیر شوی، از دست خودت در دام میافتی.
هوش مصنوعی: پدرش خود را برای کمک به او از هر تلاشی دریغ نمیکند، اما یک ضربه تو میتواند او را نابود کند.
هوش مصنوعی: هر کسی که این را از دشمن و دوست بشنود، همه خواهند گفت که حق با اوست!
هوش مصنوعی: درد و رنج تو از بیمحبتی و طعنهزنی دیگران، هم از حرفهای تند و گزنده و هم از بدگوییهایی که به تو میشود، ناشی میشود.
هوش مصنوعی: اگر تو پسر یا دختری داری، حتماً از آنچه که من به تو گفتهام آگاهی.
هوش مصنوعی: او گفت: زن به تو میدهند، اما هیچکس به جای مال، کمال را نمیگیرد.
هوش مصنوعی: اگر همسر بگیرم، دوست من، برای تأمین هزینهها و پوشاک او، در آن لحظه این کار واجب خواهد بود.
هوش مصنوعی: در سرزمین شما هیچ کس صدقه ندهد، تا من نیز هزینهای نپردازم.
هوش مصنوعی: من از تو پرسیدم که چرا به دیگران بدهکار هستی؟ مگر اینکه چیزی نداری و از نظر مالی در تنگنا هستی، اما صحبتهایت همیشه بلند پروازانه و بزرگ منشی است؟
هوش مصنوعی: قبلاً قرض گرفتن مورد نکوهش بود، اما حالا به عنوان یک راهنمای عاقلانه به آن نگاه میکنم.
هوش مصنوعی: در زمانهی ما، هیچکس را پیدا نمیکنیم که آتش قرض او را نسوزاند و بیدردسر باشد.
هوش مصنوعی: آیا افرادی که زندگی راحت و آرامی دارند میتوانند بگویند که من نتوانستم به آنها اعتماد کنم؟
هوش مصنوعی: اگر بر کسی بدهی و او به خدا اعتماد کند، پرداخت این بدهی بر عهدهی خداست.
هوش مصنوعی: این جمله میگوید که دیگر آن کودک معصوم و بیخبر از نیرنگها هرگز در دام فریب نمیافتد.
هوش مصنوعی: از آنجا که چیزی از دستانش خارج نمیشود، چطور ممکن است که تسلیم شود؟
هوش مصنوعی: آنچه که پسر به خاطر آن کار کرده و به دست آورده، زن بیشتر از آن نخواهد خواست.
هوش مصنوعی: اگر پسری ناپخته و بیتجربه را پیدا کنی که در دستانش قوت و قدرتی نهفته باشد، بدان که او به زودی میتواند به موفقیتها دست یابد.
هوش مصنوعی: میتوانی دختری پیدا کنی که کمانش از ضعف و کمبود تاب بر نداشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر به اندازهای که هر روز نیاز داری پول داشته باشی، دستت را به سوی دیگران دراز نکن.
هوش مصنوعی: بچهها را به آرامی و دور از چشم دیگران به بزرگسالی برسانی، در حالی که از تو عاجز باشند و آن گروه به خود مغرور شوند.
هوش مصنوعی: اگر مدتی صرف کنی تا یک بار به کارهایت سامان بدهی، ممکن است تمام عمرت را راحت و آسوده زندگی کنی.
هوش مصنوعی: من تضمین میکنم که کسی که به تو تعلق دارد، بندهای خواهد شد که در برابر تو سربلند باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که همسر اختیار کنم، به دو صورت از من خواهند خواست؛ با تأخیر یا به طور نقد. ستاره بخت من، در این امر پیچیده خواهد شد.
هوش مصنوعی: من اتاق خود را به زیبایی میآرایم، زیرا مهمان عزیز و غریبی دارم.
هوش مصنوعی: از این غم، دل همیشه در اضطراب و ناراحتی است، چطور ممکن است زیبایی عروس اینگونه باشد؟!
هوش مصنوعی: از جان انسان صدای بلندی برخاسته است؛ آیا این صدا از درون یک پری است یا از یک دیو؟
هوش مصنوعی: به چه چیزهایی از قضا و سرنوشت من تعلق میگیرد؟ آیا این حکمت و عقل را در اختیار من میگذارند که با رضایت و خشنودی آنها را بپذیرم؟
هوش مصنوعی: هدف این است که وقتی زمان صبح و بانگ خروس میرسد، دختران را به خانه عروس بیاورم.
هوش مصنوعی: یا اینکه شمعی است که نوربخش و نماد خوشبختی است، یا اینکه روشنایی و درخشندگی اهدافت و آرزوها را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی او مرا دید که دستم خالی و بیچیز است، کیسهام از طلا خالی و کاسهام پر از آش.
هوش مصنوعی: اگر آن معشوق زیبا با من سازگار باشد، از شدت شرمم جانم آتش میگیرد.
هوش مصنوعی: اگر او نخواهد، کاری میکند که درد و آتش فتنهاش باعث سوختن جان من شود و در نتیجه، جهان نیز به آتش میافتد.
هوش مصنوعی: وقتی از بدخلقیش دلسرد شوم، در میانه کار به دعوا و آشفتگی میانجامد.
هوش مصنوعی: من نصیحت میکنم و او به من توهین میکند؛ در نتیجه، در میان همسایگان آبرویم میرود.
هوش مصنوعی: اگر بر روی سیل او ضربهای بزنم، ناچار باید زبانش را از صحبت کردن ببندم.
هوش مصنوعی: آوازی پر از گریه و فریاد بلند است، چون ستمهایی بر مغان (زرتشتیان) رفته که نتیجه نداشته و به زاری افزوده شده است.
هوش مصنوعی: از ناله و فریاد او هیچکس خاموش نماند و ناگهان پدر و مادرش متوجه ماجرا شدند.
هوش مصنوعی: خواهران و برادران او هم به قدرت و تندی خود افزودهاند.
هوش مصنوعی: عمه و خاله و عم، هر کدام به سن نود سالگی رسیدهاند و در یک طرف قرار دارند.
هوش مصنوعی: زنان و مردان یک قوم، چه پیر و چه جوان، با شتاب به سوی یکدیگر میآیند.
هوش مصنوعی: تمام جهان به خاطر غم و اندوه به رنگ سیاه درآمده است و همه محافل در حال ذکر آه و ناله هستند.
هوش مصنوعی: تمام موها کنده شده و صورت آسیب دیده، همهجا خاک پاشیده شده است.
هوش مصنوعی: همه در کنارشGathered around me هستند تا از من بهرهبرداری کنند و به من آسیب بزنند.
هوش مصنوعی: من به خانه قاضی رفتم و برای رسیدن به هدفم، حاضرم به هر قیمتی حتی مرگ خود را بپذیرم.
هوش مصنوعی: آنچه که انسانها جسارت بیان آن را با دیگران ندارند، زبان تند و تیز هرگز از گفتن آن برای خود دریغ نمیکند.
هوش مصنوعی: ستم از آن مردم است و پناهندگی از من، عبرت گرفتن از آن دوران بر عهده من است.
هوش مصنوعی: تو کجایی که برخی از شرم، از تو دوری کنند؛ و دلهای سخت و سنگی به خاطر محبت تو نرم شوند!
هوش مصنوعی: تو کجایی که به یاریام بیایی؟ تا دشمنان مرا از آسیب خود دور کنی!
هوش مصنوعی: کجایی که من دامن تو را بگیرم؟ تا از این شلوغی و سر و صدا نجات یابم!
هوش مصنوعی: گفت: فرض کنیم که من بتوانم تو را فریب دهم و روزی او را از خود راضی کنم.
هوش مصنوعی: بگو ببینم وقتی شب آغاز میشود، من چه کنم؟
هوش مصنوعی: وقتی برای دلجویی از او برمیخیزم، مانند برقی سریع به سوی او میروم و به او نزدیک میشوم.
هوش مصنوعی: مشکلات و چالشهای پنهان در نهایت نمایان میشوند و در این میان، فرزند به عنوان نقطهای مرکزی خود را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: در آن زمان باید به فکر او بود و برایش تدبیر کرد، همانطور که برای نوزاد و نیازهایش در گهواره برنامهریزی میشود.
هوش مصنوعی: چند بار میگویی که از عزیز دل حرف نزن؟ مگر عزیز دل تو چیزی از توشهاش میخورد؟!
هوش مصنوعی: در خانهام از مال و ثروت خبری نیست، بنابراین چرا باید به همسایهام نگاهی کنم؟
هوش مصنوعی: این فرزند عزیز، فقط یک درد درون است؛ این درد درون را نمیتوان به زیباییهای زندگی نسبت داد.
هوش مصنوعی: راستش را بخواهید، من که نه ثروتی دارم و نه قدرتی؛ نمیتوانم احساس شرمندگی درباره وضعیت خانوادم را تحمل کنم.
هوش مصنوعی: مادر گرسنه و پسر برهنه در خاک گودالی در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: چه بعید است که اگر سرنوشت من بد باشد، باز هم فرزند پسری خواهم داشت و او دختر به من هدیه خواهد داد.
هوش مصنوعی: در آن زمان، آغاز درد و رنج و اندوه است.
هوش مصنوعی: اگر خدایا مرا از رسوایی نجات دهی، که آن غزال صحرا هرگز نخواهد شد.
هوش مصنوعی: باید پس از پیدا کردن شوهر، باغی از گلها را به مشتری خاصی برسانم.
هوش مصنوعی: روز مورد نظر روزی پر از نگرانی و تشویش است؛ من چه بگویم که چقدر آشفتگی و مشکلات وجود دارد؟
هوش مصنوعی: به خدا، همهی این دردهای درونی را همه میشناسند و تو هم از آن آگاهی داری.
هوش مصنوعی: عیبهای زنان به تعداد انگشتشمار است و از خوبیهای آنان به اندازهی ستارهها بیشتر میباشد.
هوش مصنوعی: آنچه در حال حاضر دارم به یاد کسی است که مرا با روح و وجودش تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: از این پس، به آرامی هر چیزی را بیان میکنم، حتی اگر پنهان باشد، آن را آشکار میکنم.
هوش مصنوعی: گفتم: این تردید، تردیدی قوی است؛ گوش کن که یکباره پاسخ آن را خواهی شنید.
هوش مصنوعی: حل این معما برای من کاری ندارد، اگر تو به دلیل ترس از آن، درک و فکر خود را از دست داده باشی.
هوش مصنوعی: به او گفتم: این کار هیچ سختیای ندارد، اما به خاطر دل خودت بیدلیل نگران هستی.
هوش مصنوعی: سعی کن به جاذبه و جذابیت دلاله توجه کنی، که مانند ماهی درخشان و زیباست که به مدت چهارده سال روشنی میبخشد.
هوش مصنوعی: اگر چیزی که میخواهی برایت خوشایند است، از آن بیشتر نخواهی یافتی، پس از پشیمانی دست برندار.
هوش مصنوعی: اگر در اینجا به نتیجهای نرسیدی، بهتر است به جایی دیگر بروی تا همه چیز برایت روشنتر شود.
هوش مصنوعی: اگر از میان زنانی که داری، زنی به دل تو بنشیند، همچون گوزنی خوشخلق و زیبا، در دام عشق گرفتار میشود.
هوش مصنوعی: تا زمانی که غمش را رفع نکردهای، به فکر خانوادهاش نباش.
هوش مصنوعی: اگر تو از زنت راضی باشی و او نیز از تو راضی باشد، هیچ مشکلی و ناخوشی در رابطهتان به وجود نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: وقتی که دل شاد از تو باشد، دیگر نه یاد پدر برایش مهم است و نه مادر.
هوش مصنوعی: او نه به برادرانش کاری دارد و نه از جدایی خواهرانش ناراحت و دلزده است.
هوش مصنوعی: نه از یاد عمش میآورد، نه از خال و نه از عمه، تنها از خاله حالش را میپرسد.
هوش مصنوعی: اگر از او ناراحت شوند، برایش مهم نیست. اگر هم بمیرند، برای او غم و اندوهی نخواهد بود!
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای بیخبر، تا چه زمانی میخواهی به خاطر مشکلات روزی خانوادهات ناراحت باشی؟!
هوش مصنوعی: هر انسانی که به دنیا بیاید، روزیاش از قبل تعیین شده و از جانش نیز مهمتر است.
هوش مصنوعی: اگر روزی از کسی خدماتی بگیری، بدان که در میانه تو و او رابطهای وجود دارد.
هوش مصنوعی: افراد با داشتن نام نیک و خوب، به موفقیت و روزی بهتر میرسند، در حالی که کسانی که نام آنها بد است، از روزی و نعمتهای الهی دور میشوند.
هوش مصنوعی: اگر تو از دخترت دل نبرم و از خیالهای دور نترسم، ممکن است محبت و وابستگیام دو نیم شود.
هوش مصنوعی: به نصیحت من گوش کن و دیگر از دختران شکایت نکن، زیرا آرزوی داشتن پسر را در دل داری.
هوش مصنوعی: اگر از خداوند فرزندی بخواهی، بگو: خدایا، او را به سعادت و خوشبختی برسان.
هوش مصنوعی: اگر فرزندی به دنیا آید، چه پسر و چه دختر، اگر آن فرد باهوش و خوشیمن باشد، ارزش و اهمیت دارد.
هوش مصنوعی: پدرش همواره از دنیا خوشحال است و از ظلم و سختیهای زمان رنجی نمیبرد.
هوش مصنوعی: اگر نبود او، روز پدر به چه حالتی خواهد بود، چشمانم از گریه سیاه خواهد شد و دردل، آه و نالهای خواهم کرد.
هوش مصنوعی: هیچ تفاوتی بین افراد وجود ندارد که در دریای غم غرق شدهاند.
هوش مصنوعی: چرا از ستارهها نگرانی؟! خودت از کار فرزندت آگاه هستی!
هوش مصنوعی: تو که برای پسرانت همیشه تلاش کردهای و در عذاب و درد بودهای، در واقع به نوعی در خدمت آنها قرار داری.
هوش مصنوعی: پسرى که از وجود تو به دنیا میآید، به تدریج زیباییهایش بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: تا قامت او مانند سرو بلند شود، او موهایش را همچون کمند بر دوش میریزد.
هوش مصنوعی: تمایلات به عشق و نوشیدنی، زندگی خانواده را ویران میکند.
هوش مصنوعی: برخی افراد در دل خود سیاهکاری و ناپاکی دارند و از ارزشهای انسانی و حیا بیبهرهاند.
هوش مصنوعی: دانهها را میپاشند و به دام میکشند؛ تو هم اگر عمل کنی، از تو انتقام میگیرند!
هوش مصنوعی: دختر زشت همچنان در پرده است و اگر خطایی کرده باشد، نباید علنی شود.
هوش مصنوعی: اگر پسرت اشتباهی مرتکب شود و تو بیتوجه به آن باشی، جایگاه و نام نیک او در خطر خواهد بود.
هوش مصنوعی: پسر و دختر هر دو انسان هستند و از این نظر هیچ تفاوتی با هم ندارند. تنها اختلاف بین آنها ممکن است در برخی ویژگیهای ظاهری یا اجتماعی باشد، ولی از نظر ارزش و اهمیت به یکدیگر به یک چشم نگریسته میشوند.
هوش مصنوعی: هر دو، اگرچه زیبا هستند و مانند ماه و خورشید میدرخشند، شایستهی تختگاه جمشید هستند.
هوش مصنوعی: اگر هر دو بد باشند، در حقیقت، دشمنان یکدیگرند و در این ثمری جز ظلم و ستم نخواهند داشت.
هوش مصنوعی: هر دو، اگر نیکو باشند، جانهای محبوب و عزیز هستند، یکی پسر یعقوب و دیگری دختر عمران است.
هوش مصنوعی: هر دو اگر بد باشند، مانند موجودات خطرناکی هستند که به راحتی میتوانند آسیب برسانند و در آتش میسوزند.
هوش مصنوعی: اگر هر دو خوب باشند، مانند سرو و شمشاد، پدرانشان از زیبایی آنها خوشحال و شاد هستند.
هوش مصنوعی: اگر هر دو بد باشند، مانند جانوری گزندهاند و دشمن جان مادر و پدر هستند.
هوش مصنوعی: بسیاری از پسران ناپاک در مقامهای عالی، با رفتارهایشان در تضاد با پدرانشان بودهاند.
هوش مصنوعی: بسیاری از دختران هستند که با دانایی و فهم خود، به پدرانشان کمک میکنند و همراه آنها میشوند.
هوش مصنوعی: این جمله به ما میگوید که در مکالمهام به یاد ماجرای پسر نوح و دختر احمد افتادم. او بیان میکند که وقتی مرد به شصت قدم نزدیک میشود، چه چیزی اتفاق میافتد.
هوش مصنوعی: در اینجا به شباهتهای بین گفتگوی خود و داستان پسر نوح و دختر احمد اشاره شده است. به نوعی میگوید که موضوعاتی که مطرح میشود، مانند آنچه در گذشته رخ داده، میتواند نشاندهندهی سرنوشت افراد باشد. همچنین اشاره به این دارد که وقتی مردی به قدم در مسیر زندگی میگذارد، باید با هوش و آگاهی رفتار کند.
هوش مصنوعی: جام ساقی از دستش افتاد و به خاطر ضعف تواناییاش، کنترل او از دستش رفت.
هوش مصنوعی: توانایی ضعیف، کنترلش را از دست داد و تکیهگاهش که مانند یک میله محکم بود، از آب خالی شد.
هوش مصنوعی: گنجینهاش خالی از جواهرات شد و به خاطر ضعفش، در شبهای تارش سست و ضعیف است.
هوش مصنوعی: سیل، بر زمین کشیده شده و باعث شده که بدن ضعیف و ناتوان شود و زانوها نیز خم شوند.
هوش مصنوعی: کدخدا در برابر همسرش از خود بیحالی نشان میدهد، اگر دوستی و محبت را کنار بگذارد.
هوش مصنوعی: زنی باید به خود راضی باشد، نه اینکه فقط به زیبایی و کمال مردش دل ببندد.
هوش مصنوعی: زن نه به خاطر مقام و عظمت عاشق بود و نه به نام و نسب اهمیت میداد.
هوش مصنوعی: زن نه به زیبایی و مکارم اخلاقی تمایل دارد و نه به شادی و موسیقی احساس نیاز میکند.
هوش مصنوعی: داستان کوتاه است و نیاز به تعامل دارد! فرد بیچاره نمیتواند از عهدهاش بر بیاید.
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر می (شراب) مست شود، تو بگو در آن زمان چه راهحلی برای آن دارد؟!
هوش مصنوعی: چطور میتواند دلش را به خاطر عشق یک پسر زیبا بشکند؟
هوش مصنوعی: با چنین عزیز و دلبر زیبایی، هیچ دردسری به وجود نیاورید که این را میدانید.
هوش مصنوعی: اگر عشق به دلی پاک و معصوم برسد، به راحتی شب و تاریکی نمیتواند او را بگیرد و تحت تأثیر قرارش بدهد.
هوش مصنوعی: اگر روزی او را در آغوشش بگیرند، روزی که باعث ناراحتی و رنجش دلش میشود، نباید روزی باشد که او دچار درد و رنج شود.
هوش مصنوعی: اگر او در مهد نخواهد بخوابد، شب را از غم بر تن خود نمیپوشد.
هوش مصنوعی: رشتهی پیمان و محبت میان ما قطع نخواهد شد و همچنان آهنگ و گفتگویمان ادامه خواهد داشت.
هوش مصنوعی: بلبل وقتی در آشیانهاش حضور دارد، نباید به خاطر برنج، بهانهجویی کند.
هوش مصنوعی: نه کسی با سر و صدای بلند سخن میگوید و نه کسی به زیبایی و درخشندگی الماس میرسد.
هوش مصنوعی: نه چنان است که از عصبانیت به کسی آسیب بزند یا با خشم به او سیلی بزند.
هوش مصنوعی: شاید لالههای نیلی رنگ، زیبایی و شکوه خود را میان همنوعانشان از دست ندهند.
هوش مصنوعی: شاید اشک نریزید تا به مانند تزویرکاران، از روی حجاب خود بر زمین بریزید.
هوش مصنوعی: نه هیچکس نمیتواند پیراهنش را به آسانی پاره کند و نه کسی میتواند به سادگی مسیر خود را انتخاب کند.
هوش مصنوعی: هیچ کس به حالت بد کسی توجه نمیکند و هیچکس نمیتواند از روی فقر او شکایت کند.
هوش مصنوعی: او که در این کوچه راهی را جسته، قصهاش را به قاضی نمیگوید.
هوش مصنوعی: از آنچه که من گفتم، آگاهی پیدا کن؛ وگرنه مانند من از درد و رنج دیگران باخبر نخواهی شد.
هوش مصنوعی: به هیچ وجه، تو نمیدانی که من چه دردی دارم! به او گفتم: ای دوست نادان و ناپسند.
هوش مصنوعی: ای دلیل روشن خود را با خنده و چهرهای زیبا آراستهای و آماده گفتگو شدهای.
هوش مصنوعی: در نهایت این توافق شد که از بحث و جدل هر دو طرف صرفنظر کنیم.
هوش مصنوعی: آنچه دل به ما میگوید، باید آن را بیان کنیم، نه اینکه بخواهی ما را فریب دهی.
هوش مصنوعی: اگر بیادب با فرد باادب درگیر شود، در این بازی نیرنگ و فریب برنده نخواهد شد، پس حواس خود را جمع کن و فریب نخور.
هوش مصنوعی: اگر من دوباره در دام یک نفر بیفتم، آنچه گفتی را شنیدم و فهمیدم.
هوش مصنوعی: بهتر از او را سنجیدم! اگر بخواهی با انصاف با من رفتار کنی.
هوش مصنوعی: به خاطر جستجوی حقیقت، هیچگونه شبهه و تردیدی به تو آسیب نمیزند، زیرا من با شدت و روشنی نور حقیقت را میافروزم.
هوش مصنوعی: من هرگونه شبهه و تردیدی را از بین میبرم، زیرا شبهه تو تنها میتواند در یکی از دو حالت باشد.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در مورد شبهات یا سوالات پیچیده، دو رویکرد بیشتر وجود ندارد: یکی اینکه هر فرد بر اساس خواستههای خود به سمت خوب یا بد میرود، و دیگری تأثیرگذاری افراد دیگر، به عبارت دیگر، هر کسی بر اساس تجربه و دیدگاه خود، به انتخاب مسیر خود میپردازد.
هوش مصنوعی: این وضعیت یا ناشی از عشق است، یا از هوس و هیچ چیز دیگر! اگر دلیل آن عشق باشد، پس دامنش پاره است.
هوش مصنوعی: دست از آلودگیهای شهوت خود دور نگهداشته است، هر آنچه که دربارهی زیبایی عشق بگوید.
هوش مصنوعی: هیچکس به سخنان عاشقانه و نوشتههای او توجهی نمیکند و دیوانهوار به عشق او نیست.
هوش مصنوعی: او هیچگاه از کسی ضربهای نخورده است، زیرا در دریای شهوت غرق شده است.
هوش مصنوعی: جای خالی از دو حالت پر نخواهد شد؛ یا این که هنوز میل و خواستهای در دلش باقی مانده است.
هوش مصنوعی: در حال حاضر در وضعیتی هستم که از یک سو ترس و از سوی دیگر امید دارم، به دلایلی که قبلاً مطرح کردهام.
هوش مصنوعی: باید هر طور شده زیبایی و جلوهی خاصی از زیبایی زن را دید، حتی اگر در ظاهر چیزی صاف و رنگین باشد.
هوش مصنوعی: گل از باغ وصال زن بچین یا اینکه از شوق و اشتیاق چیزی باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: جام شراب خالی شده و ساقی حال خوشی ندارد؛ خوش نمیگذرد و نه زندگی برای او ادامه دارد و نه روحی از آن باقی مانده است.
هوش مصنوعی: اگر تشنه نیستی، چرا به دنبال سرچشمه میگردی؟ او گفت: تا کی میخواهی برایت دردسر درست کنم؟
هوش مصنوعی: بگذار از نکتهای به تو بگویم! آنچه دربارهی صحبت با زن است، هدف خاصی دارد.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز منبعی از هزاران درد و بیماری نیست که هم به جسم آسیب میزند و هم به جان.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تمام وجود انسان در معرض خطر است و این ضعف در روح و قدرت او ناشی از کمالی است که به آن دست یافته است. به عبارت دیگر، همراه با کمال و رشد، انسان بیشتر در معرض آسیبها و چالشها قرار میگیرد.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، میگوید که وصل و عشق میتواند مانند زریر، زیبایی و درخشش خاصی به وجود بیاورد.
هوش مصنوعی: بلدترین کارها و نمودهایی که باعث میشوند انسان به مرور زمان احساس پیری و ناتوانی کند، به تدریج در وجودش نمایان میشود.
هوش مصنوعی: اگر مرگ بهتر بود، ممکن بود. اما به او گفتم: ای فرد فریبکار!
هوش مصنوعی: تو در زمرهی پزشکان بزرگ و نامدار هستی، اما من با وجود اینکه هنرمند هستم، در مقام تو نیستم.
هوش مصنوعی: اما من از علم طب غافل نیستم، حتی اگر آنچه را که در مورد آشفتگی گفتی درک نکرده باشم.
هوش مصنوعی: خردها و دردهای پنهان را به وضوح نشان دادی و راست میگویی، دیگر جایی برای انکار وجود ندارد.
هوش مصنوعی: در این کار مشکلات زیادی وجود دارد و آنچه از این تلاشها به دست میآید، ناپایدار است.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی بلاسبب و بدون دلیل نیست، و آنچه که باعث میشود، در واقع نتیجه افکار و احساسات ماست.
هوش مصنوعی: مانند بارانی که ابرها را خشک میکند، از کمر او آب چکیده بود.
هوش مصنوعی: اگر قدرت و توانایی از انسان کم شود، باید بدانیم که آنچه از او کم شده، تأثیر زیادی در زندگیاش خواهد داشت.
هوش مصنوعی: در اینجا به تفاوتهای ظاهری بین شادی و اندوه اشاره شده است. در واقع، وقتی کسی میخندد، ممکن است در عمق وجودش غم سنگینی داشته باشد. همچنین بیان میشود که زن و کودک، هر دو در این احساسات مشترکاند و دچار تجربههای مشابهی هستند.
هوش مصنوعی: اگر زینب را در نظر بگیری یا عمر را، هر دو را به یک اندازه میتوان فراموش کرد.
هوش مصنوعی: اگر از زحمتها و دردهایی که کشیدهای آگاهی یابی، دلت از مردم جدا میشود و ممکن است به سراغ کارهای بیهوده و سرزنشآور بروی.
هوش مصنوعی: اگر به مردم بیتوجهی کنی، دوباره آن دردها و مشکلاتی که قبلاً وجود داشتند، به وجود خواهند آمد.
هوش مصنوعی: چوب آهنی به درخت بید گفت: زن به مهر و محبت برخوردار است.
هوش مصنوعی: شخصی که دچار بحران و تشنگی میشود، هر بار که آب مینوشد، به جای اینکه تشنگیاش کمتر شود، بیشتر احساس نیاز میکند.
هوش مصنوعی: آتش او با آب شدیدتر میشود، گفتم: تا کی میخواهی این کار را ادامه بدهی؟
هوش مصنوعی: در نهایت، من به قدری با علم طب آشنا هستم که میتوانم بگویم رابطه با زن به اندازهی طبیعت اهمیت دارد، ای دوست.
هوش مصنوعی: اگرچه شخص از درون ضعیف است و در ظاهر نمیتواند به راحتی احساساتش را بروز دهد، اما حرکتی که از دلش برمیآید، او را به سمت هدفش جذب میکند.
هوش مصنوعی: حرکت و تلاش باعث به دست آوردن نعمت و برکت میشود، اما در عوض، زندگی در دنیای مادی میتواند گاهی به چیزهای بیارزش و آلودگی منتهی شود.
هوش مصنوعی: حرکات او بسیار دلربا و فریبنده بود، به گونهای که میتوانست روح و جان آدمی را تحت تأثیر قرار دهد و آن را ضعیف و گرفتار کند.
هوش مصنوعی: اگر کسی حرکتی را درست کند، ممکن است این حرکت از طبیعت او ناشی نباشد.
هوش مصنوعی: آنچه که به عنوان نتیجه به دست میآید، جز حاصل تلاش و کوشش نیست. زن وقتی که مرد را به سوی پیری میکشاند، به نوعی او را به چالش میکشد.
هوش مصنوعی: از دیدن چهره زیبا و دلنشین او، دل انسان دلسرد میشود و به یاد جوانی و زیباییهای جوانان میافتد.
هوش مصنوعی: صندلی که رنگش مثل عطر خوش است و مویش به رنگ زعفران، میتواند رازهای پنهانی را فاش کند.
هوش مصنوعی: من چه بگویم و چه کار دیگری باید بکنم؟! به او گفتم: خانهی زن باید آباد باشد.
هوش مصنوعی: از وفا و صداقت در خانهتان خوشحال باشند، زیرا تحمل و صبر باعث میشود که مردان در میدان زندگی تجربه و سنّ و سال بیشتری کسب کنند.
هوش مصنوعی: لاله، با پیر شدن زریر، به او نزدیک میشود و پس از آن دوباره از او عشق و محبت میگیرد.
هوش مصنوعی: با جوانی که شاداب و پرنشاط است، روح تو هم به هماهنگی میرسد و تو از آن زن که چابک و جوان است متاثر میشوی.
هوش مصنوعی: گل او تازه و سرسبز است و درخت سرو چون ماهی نرم و شاداب به نظر میرسد، گویی که هنوز از شیر مادرش جدا نشده است.
هوش مصنوعی: هنوز از درخت نارون میوهای نرسیده است! غنچهاش هنوز شکوفه نزده و لبخند نزده است.
هوش مصنوعی: کشتنیها هنوز زندهاند و نرگس او هنوز از نگاهش غافل مانده است.
هوش مصنوعی: روز هنوز به تاریکی نگراسته و مردم در ناامیدی هستند، مانند افرادی که از دیدن پریها ترسیدهاند.
هوش مصنوعی: آیا مانند وحشیها از انسان فرار میکنی؟ او پاسخ داد: تا وقتی زن جوان است، خوب است.
هوش مصنوعی: زمانی که فردی پیر میشود، دیگر برایش چیزهایی که قبلاً جذاب بودند، جذابیت خود را از دست میدهند. در پاسخ به این وضعیت، من گفتم: آیا تو به کار و شغل خود آشنا نیستی؟
هوش مصنوعی: اگر زنی زیبا باشد، با هر نگاه و هر خندهای، تأثیر عمیقی بر دیگران میگذارد.
هوش مصنوعی: او به خاطر سالهای جوانی و رسیدن به سن بیست سالگی، به شدت تحت فشار و ناراحتی قرار دارد و با وجود این ناراحتی، هنوز هم زنده است.
هوش مصنوعی: باید به او به خاطر حالش افسوس خورد، زیرا که با گذشت زمان زیبایی و لطافتش به ناگواری و درد تبدیل خواهد شد.
هوش مصنوعی: چمن و سبزه به طالبان و خوشیهای زندگی اشاره دارد که با گذر زمان و پیر شدن، ممکن است به خار زار تبدیل شود. فردی میگوید: وقتی که پیر شوم، چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: چرا نمیتوانم به او نگاه کنم؟! گفتم: حالا دنبال بهانهای هستی.
هوش مصنوعی: شما در خواب هستید و داستانی را روایت میکنید، اما زمانی که گل در دست شما پژمرده میشود، حقیقت و واقعیت تغییر میکند.
هوش مصنوعی: دیگر نمیتوان دل افسردهای را داشت، به یاد داشته باش که از باغ، گلهای شکفته را بچینی.
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیتواند عطر و رایحهای خوش را به بینی دیگران منتقل کند، همانطور که نمیتوان با گرفتن پیاز یا بوی سیر، به دست آوردن عطر کسی را تجربه کرد.
هوش مصنوعی: بوی خوش آن شخص دل و جان را سیراب میکند؛ زیرا او جوان است و جوانی تو نیز همچنان باقیست.
هوش مصنوعی: با مهربانی رفتار کن، زیرا او نیز مهربان است و از تو انتظار دارد که نسبت به او دلجویی کنی.
هوش مصنوعی: اگر کسی در راه بدی و ناپیدایی حرکت کند، باید بداند که در این مسیر، محبت و کمک به او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: زخم عشق تو در دل او تأثیری عمیق دارد که هیچ چیز دیگری نمیتواند آن را جبران کند. فقط تو میتوانی به او آرامش بدهی.
هوش مصنوعی: وقتی پیر میشوی، چطور میخواهی به دیاری دیگر بروی؟ اگر تو نیز به سن و سال من رسیده باشی، این کار چگونه ممکن است؟
هوش مصنوعی: دیگر نیازی به تدبیر و نقشهکشی نیست، حتی اگر همسرت پیر شده باشد و تو هنوز جوان هستی.
هوش مصنوعی: اگر نتوانی از غم او رهایی یابی، بهتر است که دیگر کسی را انتخاب کنی و رابطه جدیدی برقرار کنی.
هوش مصنوعی: برخیز و به سوی سرزمین جدیدی برو تا دیگر از بدیها و آسیبها در امان باشی و آسیب نبیند.
هوش مصنوعی: اگر شکایت کند، او را مرده تصور کن! زیرا خدمت به خانواده، از او باری خواهد آورد.
هوش مصنوعی: هیچ کسی بیکار نیست و هر کسی کاری از او برمیآید! حتی کودکان تو را پرورش و بزرگ میکنند.
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند سگ گله، از گرگ دوری کند و برای این کار زحمت بکشد، بهتر است او را رها کنی و از خود دور کنی.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی دعوی عشق کنی، پس به محبوبت صداق بده. اگر صداق نداری، جانت را بده.
هوش مصنوعی: در مسیر زندگیات، با قدرت پیش برو و از آن منطقهای که مانع توست، عبور کن و آن را پشت سر بگذار.
هوش مصنوعی: دل خود را جمع و جور کن و به کارهایش رسیدگی کن! حتی اگر او تمایلات دیگری پیدا کرده باشد؛
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند او را به مسیر دیگری هدایت کند! اگر هم بخواهد دوباره با نگاهی تازه به او بنگرد.
هوش مصنوعی: کمکی از کسی دیگر نمیرسد! او گفت: خیلی از زنان وجود دارند که به زیبایی ممتازند.
هوش مصنوعی: از ابراز احساسات و عشق در زندگی، به یاد تأثیر آن بر روح و جان میاندیشم و وقتی که زندگی به پایان میرسد، میپرسم: وقتی جان از بدن جدا میشود، چه بر سر آن میآید؟
هوش مصنوعی: وضعیت به گونهای است که مردان کم شدهاند، حالا زن چه کار کند؟ در این وضع، دو عاشق خوشگذران چه میکنند؟
هوش مصنوعی: وقتی که کسی قدرت یا ابزار لازم برای انجام کاری را نداشته باشد، تنها حسرت و افسوس میخورد و دیگران را هم به این احساس دچار میکند.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی به اندازهی می که در واگن میریزند، روشنتر و شفافتر از دو هاون بلورین نیست.
هوش مصنوعی: گاهی برای تسکین فکر و دلتنگیها، برخی عطرها مانند صندل و عود را میسوزانند.
هوش مصنوعی: دل من از غم و اندوه رهایی یافته و آرامش پیدا کرده است. او میگوید: اگر زنی نباشد که مرا به بهشت ببرد، برایم اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: دل در پی وصال او نبود، حتی اگر او نازنین و اهل ناز باشد.
هوش مصنوعی: مردم از هر سو به کمین نشستهاند، دانههایی میپاشند و دامهایی میگذارند.
هوش مصنوعی: به تدریج او را مجبور میکنند که خود را کنترل کند و تحت نظم قرار بگیرد. این کار به گونهای است که او از بالا به پایین میآید.
هوش مصنوعی: من در این وسط بدنام میشوم، اما گفتم: گل از کجا در باغ میروید؟
هوش مصنوعی: هر کسی دوست دارد از بوی خوش باغ لذت ببرد، اما باغبان واقعی کسی است که باید از این باغ مراقبت کند.
هوش مصنوعی: اگر باغبان در محافظت از باغ خود سختگیر باشد، دیگر دزدی توانایی دستبرد به آن را نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده که در جنگ و نبرد، هیچ کس از خوشی و زیبایی نمیتواند بهرهمند شود، چون اگر دشمنان درخت را بشکنند، گلها نیز از بین میروند. به عبارتی، در زمان مصیبت و درگیری، زیبایی و آرامش نمیتواند باقی بماند.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی باغی زیبا و پرگل داشته باشی، باید در آن تلاش و زحمت بکشی.
هوش مصنوعی: اگر دزدی به سراغ گل برود، نگران آشیانهات نباش؛ حتی اگر زاغی به باغ رود.
هوش مصنوعی: گناه از باغبان بود، نه از باغ. او گفت: سلام بر تو، که تنها زنی بودی.
هوش مصنوعی: باید در خانه مثل چراغی باشم، اما من که باید وطنم را ترک کنم.
هوش مصنوعی: من هیچگاه برای سفر به هیچجایی از وطن خود دور نمیشوم.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم اموال و دارایی خود را در برابر دزدی قرار دهم، زیرا کسی که تنها با پای پیاده میآید، نمیتواند در این راه سخت پیش برود.
هوش مصنوعی: برای رسیدن به مقاصدی بزرگ و شیرین، باید از موانع و مشکلات عبور کرد و به خود زحمت داد. موفقیت و دستیابی به آرزوها آسان نیست و نیازمند تلاش و سختکوشی است.
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که در سفر، به حجاب و عفاف زن توجه میشود و برای او همچون یک پردهای که او را میپوشاند، اهمیت دارد. در واقع، شاعر به نیاز به حفظ حرمت و حجاب زن در شرایط سفر اشاره میکند و بیان میکند که برای او، داشتن رفیق زن در سفر به همراهی و رعایت این اصول بستگی دارد.
هوش مصنوعی: کسی که بر دوش محملش جنازه و پوشش آن کفن است، من هم از فقر و تنگدستی فرار میکنم.
هوش مصنوعی: چطور میتوانم شتر را زیر بار ببرم؟! دوستی، با فریبکاری نیست؛
هوش مصنوعی: تحمل کردن سختیها برای من ممکن نیست، پس بهتر است که به تنهایی بروم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از وطن دور شوم، ممکن است پیامدهای ناخوشایندی برای من به همراه داشته باشد و زندگیام دچار مشکل گردد.
هوش مصنوعی: زن در خانه بماند و من باید بروم. چه کار میتوانم بکنم وقتی که هنوز مجرد هستم؟
هوش مصنوعی: در جاده سفر، لبهای خشک و تشنهام به ظلمت و تاریکی شب شبیه است که مرا در بر گرفته است.
هوش مصنوعی: چه میشود اگر کسی بخواهد در چنین شرایطی مرتکب عمل زشت شود؟ خودت شنیدی که در سال قحط چه بر سر مردم میآید.
هوش مصنوعی: میگویند که برای انسان جایز است مردن، اما من گفتم: ای نور عقل، تو دزد هستی!
هوش مصنوعی: این یک مقایسه نادرست است، که اگرچه میل و اشتیاق وجود دارد، اما نمیتواند انسان را به اندازه کافی به جلو براند.
هوش مصنوعی: گل زیباییاش را بیشتر حفظ میکند و هرگز به دورانی از کهولت پا نمیگذارد.
هوش مصنوعی: پیری به تو اجازه نمیدهد که از زندگی سیر شدهای، پیش از این هم خودت این موضوع را بیان کردهای.
هوش مصنوعی: زیبایی و ارزش خود را نشکن، زیرا تو همانند جواهری هستی که برای فرزند سفر کردهای.
هوش مصنوعی: مثل زمان قحطی و گرسنگی، تو از چیزی نمونه آوردهای که همچون مرده است، میدانی که مرده چه وضعیتی دارد؟!
هوش مصنوعی: اگر در دعوا و جدل تو نمیتوانی برنده شوی، پس به یاد داشته باش که آن زن که دچار پیری شده بود، دیگر قابلیت و جوانی را ندارد.
هوش مصنوعی: اگر زیبایی چهرهاش مانند قیر زشت باشد، این زیبایی هیچ چیزی نخواهد بود اگر آن معشوق جوان هنرمند نباشد.
هوش مصنوعی: پیرزن نمیتواند عشق و محبت خود را به تو نشان دهد، زیرا او توانایی ندارد.
هوش مصنوعی: میتوانی آزار و رنج خود را کاهش دهی، اما زمانی که آنقدر خسته و ناامید هستی که به خاطر بحران و کمبودها در حال تلاش هستی.
هوش مصنوعی: اگر میخواستند گوشت مرده را بخورند، میتوانستند به عنوان حلال تلقی کنند، اما هرگز افیون نخواهند خورد، حتی اگر ممکن باشد.
هوش مصنوعی: او میداند که برای از گرسنگی رهایی یابد، باید جانش را فدای چیزی کند، و میگوید: کجاست آن خوشروی پسران؟
هوش مصنوعی: ثروت و دارایی باارزشی وجود دارد و هیچ نقصی در آن نیست. گفتم: ای کسی که به چیزی با ارزش دست یافتهای، تو مثل گنج هستی!
هوش مصنوعی: اگر در آرامش و بدون دغدغه به زندگی نگاه کنی، ممکن است از نگرانیها و مشکلاتی که در اطراف وجود دارد غافل شوی. در حقیقت، همانطور که افعی خطرناکی در اطراف هست که ممکن است توجهت را جلب نکند، رنجها و چالشها نیز در زندگی وجود دارند که باید به آنها توجه داشت.
هوش مصنوعی: تو مانند گزندهای هستی که به یکباره زهر مار را منتقل میکند و آتش سوزانی را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی دانشآموزان، تو دیگر وجود نداری، اگر به زهر او وابسته شوی.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی از زهر او به زمین بیفتی، بگو که جادوگر از مار بیخطر است.
هوش مصنوعی: هیچ دردی به من مربوط نیست، مار را یادآور شدم و به او گفتم: ای جادوگر، این جادو را کنار بگذار.
هوش مصنوعی: از چه کسی این حرفها را یاد گرفتی؟ چون این جملات، چیزی است که او به تو گفته است.
هوش مصنوعی: چه کسی میتواند بگوید که این فریب تو چه بر سرش آورده است؟! گنجی که در آن افعی وجود ندارد، گنجی برای زنان است.
هوش مصنوعی: زندگی انسانها با سختیها و تلاشهای زیادی همراه است، اما زنان با وجود این رنجها، به زیبایی و دلنشینی جامعه کمک میکنند و نقش بسزایی در شاداب کردن فضا دارند.
هوش مصنوعی: اما اگر نگرانی نداشته باشی، باید بگویم که فرصت نجات و آزادی، همانند دریای عمان است.
هوش مصنوعی: آشوب دریا جان انسان را به خطر میاندازد و آن ترک یا شکاف دیگر، راهی است به سوی کوه.
هوش مصنوعی: کوه زیباییهای بسیاری دارد، پس به تو ای داننده باهوش میگویم که رقیبهای زیادی وجود دارند.
هوش مصنوعی: دوستی که با دشمنانم گفتوگو کرد، به من بگو چه چیزهایی را درست گفته است و به دقت بشنو.
هوش مصنوعی: دوست عزیز، در حقیقت، در میانه کارهای ما، حکمت و قضاوت درست وجود دارد و هر آنچه که در این زمینه گفته شده، قابل ستایش است.
هوش مصنوعی: وجود ماهی و جان آن، به مانند نمدانی است که اگر دریا نباشد، جایی برای ماهی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: وقتی نفس به وجود میآید، مرگ در پی آن خواهد بود؛ مانند این است که کوه دربرابر مقام سام ابرص قرار دارد.
هوش مصنوعی: قاتل او کجاست که با شجاعت به دریا برود و او را به دست آورد؟
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از فقر و دشواریها رهایی یابی، باید از راههای دشوار و سختیها عبور کنی، چون ممکن است در میانه راه خسته و ناامید شوی.
هوش مصنوعی: به کسی که در حال خروج است، نگو در را ببندد چون اینجا جای عمیق و بیپایانی نیست؛ بلکه اینجا منبع زندگی و انرژی است.
هوش مصنوعی: چشمهای که پرآب است، گویای حیات و نشاط است و با این حال، باغ ارم نیز زمانی که خیس و نمناک میشود، زیبایی و طراوت خاصی پیدا میکند.
هوش مصنوعی: دل شاد را به اندوه تبدیل کرد. گفتم: ای کسی که در مسیر خطا قدم گذاشتهای.
هوش مصنوعی: در صبح، وقتی که به دنبال به دست آوردن لذت هستیم، مانند قطرههای شبنم که از برکهای لاله میچکد، احساس دلانگیزی را تجربه میکنیم.
هوش مصنوعی: شراب از پیالهی قرمز رنگ میچکد، آیا این مناسب است که تا دیروقت بیدار بمانی، ای دوست، به خاطر چه؟
هوش مصنوعی: آب در مخزن جمع شده، مگر اینکه از این سخن گوش تو ناشنوا شود.
هوش مصنوعی: وقتی که کسی به آلودگی یا بدی دچار میشود، هرچه بیشتر در این وضعیت غوطهور میشود، وضعیتش هم بدتر میشود. در این بین، فریاد برمیآورد که ای کاش راهی برای رهایی وجود داشت.
هوش مصنوعی: هیچ کس به خاطر باریک بودن فضا و تنگی دل ناراحت نشد؛ چرا که هیچ راهی برای گشایش وجود ندارد جز صرف یک شب.
هوش مصنوعی: که آن شب سرخ میشود از خون لب شیرین، مانند زمانی که دختری باکره به دنیا میآید.
هوش مصنوعی: عاقلان نیازی به ذکر و یادآوری از مسائل پیچیده ندارند. اما من به تو میگویم که تو در مسیر دانش با مشکل مواجه هستی.
هوش مصنوعی: ای مسیر روزی، تو به زنانی که در این قصر بزرگ زندگی میکنند نزدیک شدهای.
هوش مصنوعی: جز منافذی که وجود دارد، سوراخهای بسیاری هست؛ اما همه آنها مناسب ورود نیستند.
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیا به یک شکل و به یک صدا نیست و راهی برای ورود به عالم دیگر غیر از مسیرهای عادی وجود دارد.
هوش مصنوعی: آیا کسی میتواند از یک مسیر معیوب و نادرست، انتظار خروج صحیح و سازندهای داشته باشد؟ در واقع، اگر نتوان به درستی از یک نقطه شروع کرد، نتیجهای مثبت و مطلوب نیز به دست نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: این کار مردم منطقی نیست و نباید کارهای جمعی در تنگنا و با محدودیت انجام شود.
هوش مصنوعی: مرد را با ناز و ادا به آهنگ و شادی آورد، اما این کار به خاطر زیباییهای دیگری است که در چهرهاش نهفته است.
هوش مصنوعی: اگر مراقب نباشی و درست دعا نکنی، ممکن است به نتیجه نرسیده و به هدر بروی، چون گوش تو برای پذیرفتن صدا از قبل تنگتر است.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از خودت انتقاد نکنی، هرچقدر هم شرایط دشوار باشد، ای افلاطون!
هوش مصنوعی: آینده ی بهبودی از وضعیت فعلی به وجود نمیآید و نمیتوان آن را از چیزهای موجود استخراج کرد.
هوش مصنوعی: اگر زمین وسیعتر شود، نخل آرزو نمیتواند میوهای به بار آورد.
هوش مصنوعی: بیدلیل از منبع دائمی طلا زبانه میکشد. به تو گفتم: بیدار باش و از آن طلا استفاده کن.
هوش مصنوعی: او میگوید که به خاطر ترس از ناپاکی، خود را از آلودگی دور نگه میدارد و در این حال دچار تردید و نگرانی است.
هوش مصنوعی: به خاطر این غم شبها خوابم نمیبرد، و وقتی کسی به خانهام بیاید، حالتی از ناراحتی و غم با خود به همراهم میآورد.
هوش مصنوعی: از کجا ممکن است بوی خون به مشام برسد؟ گفتم: ای کسی که از نر چشمپوشیدهای، به ماده نگاه کن.
هوش مصنوعی: عشق یا زیبایی شگفتانگیز و دلربا است و باید به آن حس احترام و محبت داشت، زیرا در پس آن چیزهایی با ارزش و ظریف نهفته است که نمیتوان به راحتی از کنار آن گذشت.
هوش مصنوعی: صدف نقره در مقایسه با آن ظرف سفالی، خود را به اندازه سه چهارم از ماه گرانبها میساید.
هوش مصنوعی: اگر در یک ربع دیگر با ثبات و مداومت بر عزم خود پافشاری کنی، به نتایج خوبی دست خواهی یافت.
هوش مصنوعی: هر هفته که میگذرد، فرصتهایی برای درخشش و بهرهبرداری وجود دارد، پس در انجام کارها درنگ نکن و از آنها غافل نشو.
هوش مصنوعی: شاخ مرجان به رنگ عقیق در میآید، اما نه از بوی آن کسی متوجه میشود که بویش بد باشد.
هوش مصنوعی: نه به خاطر رنگش که توجهم را جلب کند و نه اینکه به طور غیرمنتظرهای هوشاری من را تحت تاثیر قرار دهد.
هوش مصنوعی: هرگز نمیشود که شکاف زمین بدون صدای تیشه خالی باشد؛ پس بیمحابا اقدام نکن و احتیاط کن.
هوش مصنوعی: اگر رازی که در دل داری، افشا شود، همه به تو تمسخر میکنند.
هوش مصنوعی: اگر دلت از رنج و آزار دیگران ناراحت است، باید در میان مردم با احتیاط و آرامش حرکت کنی.
هوش مصنوعی: به خاطر خجالت، نمیتوانی سر را بالا بیاوری و رنگ رخسارت مانند چیزی زرد و بیمارگونه میشود.
هوش مصنوعی: بوی آن گل دل را به تنگنا میآورد و میگوید: زنی وجود دارد که چهرهاش همچون شمع روشن و زیباست.
هوش مصنوعی: هر انسانی ظاهری دارد و معنی و درون او متفاوت است، به طوری که مردان و زنان هر کدام ویژگیها و معانی خاص خود را دارند.
هوش مصنوعی: بدبختی از این آدمها که هیچ نمیدانند. به او گفتم: با من در این بازی خطرناک شرکت نکن.
هوش مصنوعی: رستم در وسط میدان است، تو نگران نباش! پسران، از شجاعت و زیبایی برخوردارند.
هوش مصنوعی: زیبایی قامت و شکوه درخت طوبی مانند زیبایی گل لاله و موهایش شبیه به گل سنبل است.
هوش مصنوعی: چشمها مانند نرگس و لبها همچون گل هستند، و پیشانیای شبیه به ستارههای صبحگاهی دارد.
هوش مصنوعی: ظاهر و زیبایی او به اندازهای فریبنده است که به مانند حرکات زیبا و دلنواز کبک دری میباشد، و ابروانش همچون تیغ و مژگانش مانند خنجر بسیار تیزی است که دلها را جریحهدار میکند.
هوش مصنوعی: یکی مانند تیر مستقیم و دیگری مانند کمان، موهای زیبا و دلربا را به دو طرف میکشد.
هوش مصنوعی: عطر مشک و کافور با هم ترکیب شده است و در کنار این زیباییها، دندانهای درخشان مانند شکوفههای زیبا نمایان هستند.
هوش مصنوعی: دهانی شبیه به غنچهای خندان، و بازوان و سینهای با نرمی و زیبایی مانند نقره و جیوه.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیباییهای بدنی یک شخص میپردازد. در آن از اعضای بدن مانند سر و پا و قسمتهای دیگر با استفاده از اصطلاحاتی جذاب و شاعرانه اشاره شده است. همچنین، به زیبایی موها و نواحی مختلف بدن نیز اشاره میشود. تمام این توصیفات به ستایش و تحسین زیبایی این فرد میانجامد.
هوش مصنوعی: بدنی زیبا و شفاف که مانند قعم (قمر) روشن و درخشان است و دست و پای آن مانند بلور سفید به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: هر ده انگشت او مانند شمعی است که رنگی زیبا و خوشبو دارد و در دستهایش میدرخشد.
هوش مصنوعی: آنچه نوشتهاند این است که جز افراد مورد غضب خدا، کسی به گردن شتران حرم نمیرسد.
هوش مصنوعی: پرتقالی به لطافت بالشت شاه از سیب باغ ارم نرمتر است.
هوش مصنوعی: دل سنگی و سختی دارم که در برابر زیبایی و نازکی دلبرم نمیتواند مقاومت کند.
هوش مصنوعی: شخصی که از علم و دانش بیبهره است و به خود مغرور و خودستاست، با ناز و کرشمه خود، دیگران را تحت تأثیر قرار میدهد و خود را زیاد مهم جلوه میدهد.
هوش مصنوعی: رنجش، محبت، جدایی و وصل همه تحت نظر و مراقبت پنهانی قرار دارند.
هوش مصنوعی: لبخند حاشیهای که میدانی، نوعی ناز و عشوه است که از اعماق دل شعله ور میشود.
هوش مصنوعی: نگاه زیبایی که دل را به درد میآورد و به دنبال گرفتن بهای آن درد و خونریزی است.
هوش مصنوعی: درخواست عذرخواهی و ایجاد مشکل بر سر رفت و آمد امروز و فردا.
هوش مصنوعی: کشتن و زنده کردن به معنای تغییر و تحول است، و خلف وعده به نوعی فریب و نیرنگ اشاره دارد. در اینجا، موضوع نشاندهنده تأثیر وعدهها و نیتهای پنهان بر سرنوشت افراد یا وضعیتها است.
هوش مصنوعی: زندگی شامل تلاش و رنج کشیدن است، گاهی به صلح و آرامش میرسیم و گاهی در نبردها باختهامان را تجربه میکنیم. مانند بازی شطرنج که در آن باید با تدبیر و تفکر پیش برویم و بر چالشها فائق آییم.
هوش مصنوعی: با اینکه باختیم، اما از همه بهتر عمل کردیم. مانند کسی که نامهای را میخواند ولی پاسخی به آن نمیدهد.
هوش مصنوعی: آمیختن عسل با زهر را نشانهای از عشق دردآور دانستن و ناله و فریاد عاشقان را پذیرفتن.
هوش مصنوعی: بغض و گریه بی دلیل، و خندیدن در هنگام اندوه، به دلیل نارضایتی از کسانی است که وفادار ماندند.
هوش مصنوعی: خشمگین شدن از دوستان در حالی که بیتقصیر هستی، مشابه این است که بعد از قهر، به شیرینی آشتی روی بیاوری.
هوش مصنوعی: تلخی را از دهان عاشقان دور کردن و در دام انداختن زمانه به هر روز و شب و ماه سال.
هوش مصنوعی: از چه میپرسی؟ از دام زلف و خال زیبا! لباس زیبا و خوشگلی هم در کار است.
هوش مصنوعی: همه طلا و جواهرات از پارچههای نفیس و مجلل به دنبال زینت و لذت نوشیدنی هستند.
هوش مصنوعی: در شب مهتاب، به باغ و بستان رفت و دستهای گل در دست داشت، مانند کسانی که مست و خوشحال هستند.
هوش مصنوعی: دل را به گونهای تسخیر کردن که در تمام شب تا صبح، از شوق و عشق آن لذت ببری.
هوش مصنوعی: از صبح تا شب در حال نوشیدن هستم و در سپیده دم از حالت مستی به هم ریختهام.
هوش مصنوعی: در صبح زود وقتی غنچهها شکوفا میشوند، جامهای شراب را میگیرند و به یکدیگر میدهند.
هوش مصنوعی: در حالتی که مست شدهای، جامی را به لب خود نزدیک میکنی و در این حال تجربه و لذت را به همراه میآوری.
هوش مصنوعی: مانند جوانان زیبا و پریان بهشتی، با شوق و سرخوشی به باغ میرویم و گلها را میچینیم.
هوش مصنوعی: پاشیدن گل و سبزه، نشانه شوق و سرزندگی است. مستی و شادابی را در یک قطره نوشیدنی میتوان یافت که همه را به وجد میآورد.
هوش مصنوعی: این بیت درباره فردی است که به خاطر شرم و خجالت، نمیتواند احساسات خود را به دیگران منتقل کند. او مانند بلبلانی که در بهار میخوانند، دلش میخواهد آواز بخواند، اما به دلیل ترس از قضاوت یا آبروریزی، فقط در دل خودش زمزمه میکند. در اینجا، احساسات عمیق و ناگفتهای در پس خجالت و تردید وجود دارد.
هوش مصنوعی: گاهی زمانی که مثل زهره درخشان میشوی، در خلوتی دور از مردم چنگی به دست میزنی و آرامش را جستجو میکنی.
هوش مصنوعی: به او داستان پنهان را گفتم، داستانی درباره رحم، انصاف، شرم، مهر و وفا.
هوش مصنوعی: هر نوع ستم، ناروا، خشم، بیعدالتی و آزار که چه در دید و چه در نهان وجود داشته باشد، در این دنیا وجود دارد.
هوش مصنوعی: دختران زیبا و خوشچهرهای که هنوز شوهر نکردهاند، در حجاب خود جذاب و دلربا هستند.
هوش مصنوعی: همه افراد در زندگی با چالشها و رقابتهای گوناگونی روبهرو هستند، جز دو مورد خاص که تنها مختص مردان است.
هوش مصنوعی: یکی از ویژگیهای دختران این است که آنها دو عضو متفاوت دارند، یکی از آنها به صورت جفت و دیگری به صورت تنها است.
هوش مصنوعی: کسی که وجودش از شیر و شکر تشکیل شده، آن عضوی که دربارهاش صحبت شده است.
هوش مصنوعی: گل نشکفته و در آن نقشهای ناگفته، در کنار آن گلی دیگر خوشبو و با رنگ و بویی جذاب وجود دارد.
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی اشاره دارد به تمیزی و صفای ناشی از گل سمن که در کنار دو حباب شفاف چشمهای از نقره قرار دارد. تصویرگرایی شاعر به ما حس تازگی و زیبایی را منتقل میکند، و به رابطهی زیبایی طبیعت و گلها اشاره میکند.
هوش مصنوعی: نسیم ملایمی میوزد که میتواند جوانهی تازهای را به هیجان آورد و آن را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: دل مثل نارنج و نار در باغ است؛ این دو جزء، آن دو جزء، پس انصاف کجاست؟!
هوش مصنوعی: اگر عادل نیستی و از عقل بهرهای نداری، پس چشم خود را از دام خطای خود دور کن.
هوش مصنوعی: غافل هستی از دامی که موهایت به وجود میآورد، اما بدان که بسیاری از شکارها از چنگال دام فرار کردهاند.
هوش مصنوعی: هرچند که از حلقه ی کمند رهایی نیافته، اما در عین حال، از یک رشته ی دیگر، دام و بند را به دست میآورد.
هوش مصنوعی: دام کوچک بود، ولی تور بزرگ هر دو به یکجا آسیب بزرگی وارد کردند.
هوش مصنوعی: اگرچه مورچه در برابر مار میجنگد و احتمالش کم است که پیروز شود، اما اگر پای آن مورچه در شکر باشد، نشان میدهد که ظرفیت و قدرت آن بیشتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: سوسمار هم در زیر سر خود گنجی دارد، اما چه باید کرد حالا؟
هوش مصنوعی: دل مرا به خود مشغول کرده است، با حسن نو و زیباییهایش. لطفاً چارهای بیندیش که این معشوق بیادعا و نازکش هم به من توجه کند.
هوش مصنوعی: دل من که از من دور است، دوباره به من برمیگردد، زیرا هر جا که بروی، من هم برای دنبالت میآیم.
هوش مصنوعی: هر جا که بروم، چه به بغداد و چه به ری، به تو میگویم که دامن تو ناپاک است.
هوش مصنوعی: تمام سخنان تو نشان میدهد که دوستی از دو طرف برای تو اهمیت دارد؛ بله، این درست است.
هوش مصنوعی: اگر تو به سمت دشمن بروی، هر دو نفر لازم است تا رشته (پیوند) را مستحکم نگه دارند.
هوش مصنوعی: این دو به هم وابستهاند و ارتباطی دارند، زیرا هر کدام نقش خاصی در این رابطه ایفا میکنند؛ اما اگر یکی از آنها از دست برود، این ارتباط نیز زیر سؤال میرود.
هوش مصنوعی: کسی که در دو سو مشغول به تلاش است، ممکن است در نهایت کنترل خود را از دست بدهد و در عوضی که موفق شود، فقط آسیب ببیند.
هوش مصنوعی: عمل و فعالیت به مردان نسبت داده میشود و حالت پذیر بودن و دریافت، به زنان تعلق دارد. از این رو، پسران به خاطر دور بودن از انفعال، بیشتر به سمت فعالیت و اقدام میروند.
هوش مصنوعی: افرادی هستند که در ظاهر به دوستی و خدمت به دیگران مشغولند، اما در عمق دلشان خیانت و نفاق دارند.
هوش مصنوعی: آنان دشمن هستند و اگر دستی به کار خودشان بیابند، از انجام آن شرمنده خواهند شد.
هوش مصنوعی: کسانی که به من آزار میرسانند و مرا رنج میدهند، از بین درویشان یکی را به من معرفی کردند.
هوش مصنوعی: وقتی از آنها پرسشی میشود، به این فکر میکنند که نکند پاسخشان به شهرت یا اعتبار خود آسیب برساند.
هوش مصنوعی: میگویند که این گروه از مردم، چه عادی و چه خاص، به ما علاقهمندند.
هوش مصنوعی: آنها هم زبان و همدل یکدیگر هستند و با درخواستهای خود مشغولند.
هوش مصنوعی: اما انسانها در این مقام به صورت فاعل و مفعول نمیباشند؛ بلکه داستان دیگری در اینجا وجود دارد که به وضوح به این موضوع اشاره میکند.
هوش مصنوعی: در پاسخ به من، زبانش خوشی را نشان داد؛ نمیدانم چگونه صبح به شب رسید.
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که ممکن است به دلیل طولانی شدن سخن یا خستگی شنونده، کلام من نتوانسته است خوب ادامه پیدا کند و از تأیید او فاصله گرفته است.
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنا اشاره میشود که صحبتهایی که درباره شخصیت و رفتار کسی مطرح میشود، نشاندهندهی حقیقت آن فرد است و در این راستا، نبود دوستان به شدت حس میشود.
هوش مصنوعی: بگذارید ببینند که چه حرفهایی میان من و او رد و بدل شده است و هر کدام چه گفتهایم.
هوش مصنوعی: گفتم که دلخور و ناراحتم، و او پاسخ داد که او هم ناراحت است! دیگر در دلش هیچ کینهای از من باقی نمانده.
هوش مصنوعی: من نه از او کینهای در دل دارم، او نیز از شراب نشئه دارد و من با شراب شسته شدهام.
هوش مصنوعی: سبزه و گل ارغوان با هم روییدهاند و هر چه من گفتهام، او پاسخ داده است.
هوش مصنوعی: من ثروت و جواهرات را پراکنده کردم، او زیبایی و ظرافتی را ارائه داد. خوب و بد را برایش شمردم، اما...
هوش مصنوعی: خوبی را بد تصور کرد و بدی را خوب، و به تدریج از آنچه در دل داشت دور شد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به کار خود پرداخته و رازهایش را نمایان کرده، من به آنها بیتوجهی کرده و راه خود را پیش میروم.
هوش مصنوعی: به دنبال آن هستم که با تلاش و کوشش، هر گونه مانع و بستهای را که او ایجاد کرده، از پیش رو بردارم و راه را برای خود و دیگران هموار کنم.
هوش مصنوعی: هرگز نتوانستم از چنگال تو فرار کنم، تو در این کلامی که به زبانی بازیگوشانه بیان شده، به من اشاره میکنی.
هوش مصنوعی: شخصی به طور ناگهانی و به طور غیرمنتظره وارد شد و گفت: "خوشحالی که به اینجا آمدی، چه خوب!"
هوش مصنوعی: ای کسانی که به حکمت و دانش خود افتخار میکنید، به یاد داشته باشید که آنچه از شما پرسیده میشود و پاسخهایی که میدهید، نشانگر عمق آگاهی شماست.
هوش مصنوعی: حرف تو درست و منطقی بود، ولی تو دروازهای را بستهای که باید آن را باز میکردی.
هوش مصنوعی: تو بسیاری از طلسمها و رازها را شکست، اما جلو یک موضوع خاص نتوانستی پیش بروی و آن را درک کنی.
هوش مصنوعی: در گذشته هم همینطور بوده و در آینده هم خواهد بود! به او گفتم: ای قمارباز فریبکار.
هوش مصنوعی: ای کسی که دفتر خدعهها و نیرنگهایت را در کنار خود داری! تو از شیاطین این زمانه هستی.
هوش مصنوعی: یادگاری از عزازیل، تو را در راه مکه، راهنمایی میکند.
هوش مصنوعی: بله، راست گفتی، من در مسیری درست حرکت میکنم که ناشی از آنچه تجربه کردهام است.
هوش مصنوعی: تجربه و ترفندها به طور مرتب و مداوم در حال رواج هستند. به دقت گوش کن که چه چیزی به تو گفته میشود، زیرا واقعیت ممکن است همانند سخنانی باشد که به طور مستقیم از یک منبع معتبر بیان شده است.
هوش مصنوعی: در جای دیگر، دو نفر در کنار هم هستند و هر دو از ابتدا در حال انتظار ماندهاند.
هوش مصنوعی: به پایان کار که برسیم، هنوز این دو در باز خواهد ماند و این به خاطر زحمت و تلاش است.
هوش مصنوعی: قلم ابزار نوشتن است و نقش مهمی دارد، مانند یک زینت برای قلمدان. این دو (قلم و قلمدان) مانند نگهبانانی هستند که ویژگیهای خاصی را حفظ میکنند.
هوش مصنوعی: نامی که برای او انتخاب شده، در واقع به معنای غریق نجات است. اما با دیدن شرایط و اوضاع وی متوجه خواهیم شد که در این دو حالت چگونه باید عمل کند؟
هوش مصنوعی: از این جا و با این سرچشمه، چیزی میروید! بیشتر از این به تو زحمت نمیدهم.
هوش مصنوعی: تا وقتی که نخواهی، خبری از من نخواهی شنید، چون زبانم از گفتوگو بسته است.
هوش مصنوعی: هر کس بهتر است که به عیبهای خود توجه کند و آنها را بشناسد. چرا که در این دنیا کسی وجود ندارد که از خواستهها و تمایلات بینیاز باشد.
هوش مصنوعی: هر کسی در جهان آرزویی دارد و هر کسی که در زیر این آسمان سرگردان است، خواستههایی در دل خود میپروراند.
هوش مصنوعی: هر کسی که دلبسته و عاشق باشد، نمیتواند در کنار مشکلات و چالشها و دور از معشوق بماند و به دنبال اوست.
هوش مصنوعی: همه پرندهها در یک لانه زندگی نمیکنند! این نشاندهندهٔ تمایل و رفتار این افراد است که مشاهده میکنی.
هوش مصنوعی: یا این که تلخی است، یا شیرینی در حالتی که مزاج بلغم زیاد دارد.
هوش مصنوعی: دل او از آرزوی شیرینی میسوزد در حالی که مزاجش دچار خشمی شده است.
هوش مصنوعی: کسی که به چیزی تمایل دارد، نمیتواند آن را انکار کند. او به چیزی که طبیعتش میخواهد توجه دارد و باید بر اساس میل درونیاش عمل کند.
هوش مصنوعی: اگر کسی به دوزخ برود، برای او بهشت خواهد بود و کسی که در دلش میل و رغبت نداشته باشد، قطعاً از آنچه که درونش است دور خواهد ماند.
هوش مصنوعی: او شب و روز را به هم پیوند میزند، همچون چشمهای که به طور طبیعی جوشیده و میجوشد.
هوش مصنوعی: دل از چشمهای که آب زلالی دارد سیراب شده و این آب باعث شعلهور شدن عشق در درونش شده است.
هوش مصنوعی: همه چیز در عشق به تلاطم و کشمکش میافتد، ولی خوشا به حال آن کسی که دارای دل پاک و روشن است.
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره، عشق و محبت به وجود میآید و این دو در کنار هم با شور و شوق به گفتگو و ابراز احساسات مشغولاند.
هوش مصنوعی: نام آنها بازیچه است و حسن بازیگر دارای صد هزار آینه است.
هوش مصنوعی: عشق به عنوان یک آینه، گذشتههای دور را نشان میدهد و هر چیزی که زیبایی و جذابیت داشته باشد، در آن منعکس میشود.
هوش مصنوعی: عشقورزی به اوج خود میرسد، اما برای عشق واقعی، نیاز به پاکی و نیکنویسی دارد.
هوش مصنوعی: دل غمگین و سینهای شکافته، به عشق نیاز دارد؛ چرا که عشق، نشانهای از جان من است.
هوش مصنوعی: عاشقان همیشه جان خود را فدای عشق میکنند و هدف من جز نصیحت کردن چیزی دیگر نیست.
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که هدف از نصیحت کردن، رسوا کردن کسی نیست. همچنین اشارهای دارد به این که شخص در شب به خاطر حسادت و کدورت از جمع خارج شده است.
هوش مصنوعی: جز تو کسی در کنارم نماند و من از آن روز که جدا شدم، حال هر دوی ما را فراموش کردم.
هوش مصنوعی: من آن ماجرا را از هر دو طرف بررسی کردم، غیر از اینکه با سوالاتی که داشتم، از حسادت و غم جانم سوخت.
هوش مصنوعی: تو چیزی نگفتی و من به هزار خیال و برداشت رسیدم! ای آزادگان، این را بشنوید.
هوش مصنوعی: این داستان را از افرادی که دل خود را از دست دادهاند، بشنوید، ای کسانی که از دنیای مادی جدا شدهاید.
هوش مصنوعی: ای دوستان راز عشق، از افراد خسته و ناامید بشنوید و داستانهای آنها را درک کنید.
هوش مصنوعی: آواهای دلسوز را از موسیقی عشق بشنوید، که حکایتهایی از حال انسانهای پاک دارد.
هوش مصنوعی: به شنیدن داستانها و درد و دل کسانی که رنج کشیدهاند توجه کنید، زیرا من حکایتی دارم دربارهٔ تأثیر عشق بر زندگی.
هوش مصنوعی: در خراسان، عشق مانند یک زنجیر محکم و گیرنده است که روح را به خود جذب میکند. این عشق محیطی روحانی و دلنشین دارد.
هوش مصنوعی: در مشهد، جایی که امام رضا (ع) قرار دارد، در یک شب از مسیری عبور میکردم.
هوش مصنوعی: ناگهان صدایی به گوشم رسید که از خداوند بود و در نتیجه احساس کردم که دلم دچار درد و غم شد.
هوش مصنوعی: از صدای آن، غمهای کهنهام را به فراموشی سپردم و به واسطهی آن صوت، جان را از تن جدا کردم.
هوش مصنوعی: از آن صدا، خود را گم کردم و دیگر نتوانستم خودم را بشناسم. از آن صدا، دست و دلم از کار افتاد.
هوش مصنوعی: به خاطر آن صدا، قدمهایم از حرکت ایستاد و آن صدا پیامی از محبوبم به من رساند.
هوش مصنوعی: به واسطه آن صدا، فرمان پادشاه به من رسید! به خاطر آن صدا، آرامش و راحتی از من گرفته شد؛
هوش مصنوعی: از آن صدا، پیامی از طرف آشنا رسید! بله، بله، جانم فدای آشنا.
هوش مصنوعی: آشنا میتواند صدای آشنا را تشخیص دهد! با دل شاد به دنبال آن صدا بروید.
هوش مصنوعی: در حرکت و تلاش بودم، مانند تندبادی که به هر سو میرود، اما در نهایت به ویرانهای رسیدم.
هوش مصنوعی: صدای نالهای از یک دیوانه به گوش میرسد. به مکانی رفتم و دیدم که در آن کاخی ویران قرار دارد.
هوش مصنوعی: پرندهای خسته و زخمی، با چشمانی پر از اشک، در توری پیچیده شده است و دیگر پر ندارد.
هوش مصنوعی: در زیر سایهای از سختیها و مشکلات، کسی را میبینم که به شدت خسته و تنهاست. او تجربههایی از پیری و غریبی را بر دوش دارد.
هوش مصنوعی: دل تو که به زنجیر عشق بسته شده، مثل مرغی شدهای که دوباره به دام افتاده است.
هوش مصنوعی: تو از لانه و دیارت جدا افتادهای، و به عنوان یک بزرگتر، از نسل و خانوادهای محترم و با فضیلت میباشی.
هوش مصنوعی: تو از نسل پیامبر و اهل بیت هستی، و در تنهایی و بیخانمانی، عشق را تجربه میکنی.
هوش مصنوعی: مانند من، در عشق و محبت، کسی وجود ندارد که با صداقت و روشنی، جمعی را روشن کرده باشد.
هوش مصنوعی: دل من غمگین تر از دلی است که هیچ ارتباطی با دیگران ندارد و به هیچ طایفهای وابسته نیست.
هوش مصنوعی: انسان باید در درون خود را پنهان کند و به عمق وجود خود نگاهی بیندازد، درست مانند اینکه در زیر لباسی ساده و نازک، رازهایی ارزشمند نهفته باشد.
هوش مصنوعی: لباسی مانند دامن خورشید که پاک و روشنی بخش است و در آن، غم و اندوه یعقوب را میتوان حس کرد.
هوش مصنوعی: چشمان او پر از اشک بود و از آنها مانند خون میچکید، انگار که مرغی در قفس ناله میکند.
هوش مصنوعی: دل او از شدت شوق و احساس در هر نفسی میتپد و گاهی از دل داغدارش آهی برمیکشد.
هوش مصنوعی: دل من همچون آتش همیشه در حال سوختن است و با هر نفسی که میکشم، اشکهایم مثل خون از چشمانم سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: شکر خدا که آتش و آب در هم ترکیب شدند و به خاطر آن، سیل اشک تبدیل به قطرات باران شد.
هوش مصنوعی: آبی از رحمت و لطف خداوند بر زندگی ما نازل شد، وگرنه آن آتشی که خودمان به وجود آوردیم، میتوانست همگی را بسوزاند.
هوش مصنوعی: از آسیبهای تو، جهانی به آتش کشیده شده و راه ارتباط با دیگران بر تو بسته شده است.
هوش مصنوعی: صدایی از او بلند میشد که شبیه به دیوانگان بود، در حالی که در میان نالههای غمانگیز خودش فرو رفته بود.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر احساسات عمیق و درخواست کمک از کسی است. شاعر از صیادی میخواهد که با رحمت و محبت به او توجه کند و به او کمک کند. این نغمه و آهنگی که او میسراید ناشی از احساسات درونی و افکارش است، و او امیدوار است که این احساسات به دل صیاد برسد.
هوش مصنوعی: یا مرا بفروش یا آزاد کن؟! از درد و ناراحتی نالانم مانند آن پرنده خوشآواز.
هوش مصنوعی: از صدای دلخراش آن غریب، فهمیدم که کسی دلش را به عشق باخته است و در جستجوی یاری و همدم است.
هوش مصنوعی: او با تدبیر و فریبی که به کار میبندد، به موفقیتهای زیادی دست مییابد. اما در درونش، شوق و حسرتی عمیق از عشق و دلبستگی به کسی وجود دارد.
هوش مصنوعی: در دل او آتش عشقی وجود دارد که باعث شده حال و روزش به کلی تغییر کند.
هوش مصنوعی: او کمان صیادی را به دقت کشیده و آماده شکار است! دل کسی را به چنگ آورده و چشمانش پر از شوق و محبت است.
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، کسی که در دلش راهی را پیموده، به گردابی از مشکلات و چالشها گرفتار شده است و در این راستا، احساس میکند که تمامی داراییهایش مورد تاراج و سرقت قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: عشق، صاحب دلسوزی و احساسات عمیق است. بله، تمام این کارها به دلیل وجود عشق است.
هوش مصنوعی: این بازارها به خاطر عشق گرم و پر رونق است. عشق دارای جایگاه بسیار بالایی در هر دو جهان میباشد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که بگویم، عشق از همه چیز بالاتر و برتر است! حتی نور خورشید و ماه نیز ناشی از عشق است.
هوش مصنوعی: شور و حال درویش و پادشاه به خاطر عشق است و تا زمانی که عشق در دل کسی جا نگیرد، تأثیری ندارد.
هوش مصنوعی: ناله هرگز نمیتواند بر دل اهل دل، این تأثیر را داشته باشد، ای هنرمند.
هوش مصنوعی: اگر بلبل ناله میکند، به دلیل کار خاصی است وگرنه دیگر پرندگان هم هر ساله بهار را جشن میگیرند.
هوش مصنوعی: در هر درخت و بوتهای، صدای زیبای بلبل شنیده میشود که از دیگر پرندگان فاصله دارد و تنها اوست که این نغمهها را سر میدهد.
هوش مصنوعی: بیشتر از عشق، زیبایی گل تحت تأثیر بلبل است، که در گوشهای از قفس زندگی میکند.
هوش مصنوعی: از ظلم و ستمی که بر گلها میرود، خس باری نیز ناله میکند. وقتی عشقش را مشاهده کردم، احساس ناتوانی کردم.
هوش مصنوعی: به احترام او به سویش رفتم و دستم را بر سینه گذاشتم، مانند یک خدمتگزار.
هوش مصنوعی: من با جانم به پیش رفتم تا نثارش کنم، اما وقتی به او سلام کردم، او در خروش و تندخویی آمد.
هوش مصنوعی: صدای من باعث میشود که خون او به جوش بیاید، و همین باعث خوشحالی آن فرد خردمند شده است.
هوش مصنوعی: من هم با دیوانهای که خوشحال و شاداب است، همصحبت شدهام؛ از یاری و دوستی او هر لحظه حرفها و داستانها میزنم.
هوش مصنوعی: من به تدریج با او صحبت کردم و او را به گفتگو دعوت کردم و کم کم دلش softened شد.
هوش مصنوعی: به مرور زمان، گفتوگوی ما از حالت عادی گرم و صمیمی شد، و من متوجه شدم که او در عمق عشقش چنان غرق شده است که مانند یک فرد غریق در دریا است.
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای سالخوردهی راه و ادب! این دوست تو کیست؟ دل برای او چه میکند؟
هوش مصنوعی: نامش چیست؟ آیا زبان در بیان او خاموش است؟! او گفت: من از دانایان، درسی دارم.
هوش مصنوعی: نام محبوب باید در دل نهفته باشد. گفتم: آن جوانهی تازه در باغ قلبت.
هوش مصنوعی: آیا به داغ دل تو توجهی نمیشود؟ یا از غمزه و زیبایی پنهان خود چه خیالها میبافی؟
هوش مصنوعی: نیش زدن بر سینهات، مانند زبان زدن و انتقاد کردن است، اما در این انتقاد، نوعی ریشه و عمق وجود دارد که به من نیز سرایت کرده است. یعنی هرچقدر که دیگران را میآزارند یا نقد میکنند، این به من هم آسیب میزند.
هوش مصنوعی: من عاشق محبت و خشم او هستم بهطور جدی.
هوش مصنوعی: چه شگفتانگیز! من به هر دو این دو ضد و نقیض علاقهمندم! در هر جایی داستانی مطرح شود.
هوش مصنوعی: چندین گوهر از داستانی به دست آمد و ناگهان ارتش غم صف بست.
هوش مصنوعی: باد ناامیدی از هر سو وزیدن گرفت و موجب شد که شمع محفل به خاطر نسیم، پژمرده و خاموش شود.
هوش مصنوعی: دل درویش برای مدتی به خاطر چیزی در زیر لباسش بسیار ناراحت و آزرده شد.
هوش مصنوعی: او از لباس عزلت بیرون آمد و با نگاهی به آسمان گفت: ای پروردگار، آیا این سرنوشت من بود؟
هوش مصنوعی: در دل عاشقان تو جایگاه ویژه ای دارم، ای خدا، اما ویرانی وجودم را نوری روشن نمیکند.
هوش مصنوعی: این ویرانه به اندازه کوه طور مقدس اهمیت دارد. نور شمع من در جایی دیگر درخشان است و شاید دیگر نمیتوانم آن را در اینجا ببینم.
هوش مصنوعی: من در جایی زندگی میکنم که هیچ راه ارتباطی به بیرون ندارد و این وضعیت برای او مهم نیست، زیرا هر کس به فکر حال خودش است.
هوش مصنوعی: در دل غمی سنگین داشتیم و چشمانمان پر از اشک بود، شرم و حسرتی بر جان و زندگیمان حاکم بود.
هوش مصنوعی: کار هر دو تا نیمهشب ادامه داشت، ناگهان دلبری از در وارد شد.
هوش مصنوعی: شهر صبوری را، دزد زیبایی همچون ماه کامل سرشار از جذابیتها تسخیر کرده است.
هوش مصنوعی: صد هزار یوسف با زیبایی و دلربایی، دلها را فتح کرده و به راحتی دلها را میبرند.
هوش مصنوعی: در پیچ و تاب موهایش، صد دل به عشق قامتش در بند است؛ او همچون سرو زشت باغ نیست، بلکه زیبایی خاصی دارد.
هوش مصنوعی: چهرهاش چون ماه است، اما نه ماهی که در آسمان دیده میشود. بله، بله، سرو هم رفتاری مانند او ندارد.
هوش مصنوعی: بله، ماه نمیتواند چیزی بگوید و آفتی هم ندارد، بلکه با هر حرکتی که دارد، همراستاست.
هوش مصنوعی: با هر نگاهی که به کسی می اندازد، او را به دردسر میاندازد، و به همراه خود شمعی که از کافور ساخته شده دارد.
هوش مصنوعی: مردی خوشحال و شاداب با جام شراب به سراغ ما آمد و مانند شاخهای گل در یک طرف ایستاده بود.
هوش مصنوعی: یک انسان سالمند و بیچاره، مانند برگ درخت از پا افتاده است و با ظاهری زیبا مانند شمع در روشنایی آمده است.
هوش مصنوعی: نورش بر آن مجلس تابید و چهرهاش مانند یک ویرانه روشن شد.
هوش مصنوعی: آتش عشق و جذبه آن معشوق دیوانه را در درونش سوزانده و تأثیر زیبایی او بر ما نیز نمایان شده است.
هوش مصنوعی: از آتش کوهی که موسی را به وحی رساند، به دلیل تغییر وضع زندگیاش، این موضوع برای افراد سالخورده روشن و واضح شد.
هوش مصنوعی: آنچه که در ابتدا تلاش میکرد تا به نتیجه برسد، به نظر میرسد از احوالات خفاش ناشی شده است و این تصویر نشاندهنده تأثیر اندوه اوست.
هوش مصنوعی: در شب، ماه پدیدار شده و در میان عاشقان میدرخشد؛ ای کسانی که هوش و درک دارید!
هوش مصنوعی: راهی جز راهی که از طریق چشم و گوش میگذرد وجود ندارد. آیا میدانی نام این راه چیست؟ نام آن مسیر، مسیر دل است.
هوش مصنوعی: مقصد این راه، مکانی است که دل عشق در آن به آرامش میرسد و تنها کسانی میتوانند به آن دست یابند که از این مسیر آگاهی دارند.
هوش مصنوعی: دل معشوق و عاشق از احساسات و افکار یکدیگر باخبر است و از این دو طرف پیامهایی را رد و بدل میکند.
هوش مصنوعی: افراد ناامید در جستجوی خوشبختی و عشق هستند، چون وقتی حال آن بیمار دلشکسته را مشاهده میکنند.
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک و عذابآور، او از همان مسیری که آمده بود، به سمت آن جوان حرکت کرد.
هوش مصنوعی: پیر ناتوان به آرامی و به صورت تنهایی، همچون خون که در رگها و زیر پوست جریان دارد، میرفت و از حال و روز خود سخن میگفت.
هوش مصنوعی: او از حال دوستش خبر داد و گفت که دلش مانند پیرمردی غمگین و ناتوان است.
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک، آن معشوق زیبا و فریبنده باعث نگرانی و اضطراب در جمع شد.
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن دل معشوق، باید او را به مکانی دور و خلوت برد.
هوش مصنوعی: در برابر آن درویش، قلب شکستهاش را به او تقدیم کرد و برای عشق و کمک آن درویش ستایش نمود.
هوش مصنوعی: عزت و بزرگی در اوایل به وجود آمد، اما بعدها به ذلت و خواری دچار شد. ای قلم، از گفتن و شنیدن خودداری کن.
هوش مصنوعی: این حرف را کنار بگذار و به سوی استاد برو، زیرا که مانند این است که از شب عبور کردهای و به نور و روشنایی رسیدهای.
هوش مصنوعی: پیرمرد به جوانان نگاه کرد و بیهیچ ترسی گفت: آیا این که به آن نگاه میکنم خواب است یا بیداری؟
هوش مصنوعی: آیا محبت و یاری دیگران به ما، با گریههای شبانه و نالههای صبح آغاز میشود؟
هوش مصنوعی: تا به حال هیچگاه چنین اثری بر چهرهام نمیگذارده، خدایا، که این در به رویم باز شد.
هوش مصنوعی: رشته ی جدایی من که از پر پرواز کرد، ناامیدیام را از کارم باز کرد؛
هوش مصنوعی: در دل شب تاریک، دردم از زلف او گشوده شد و از بیامیدی، افسوس و آهی بر زبانم آمد.
هوش مصنوعی: تو با زیباییات از پشت پرده خارج شدی و حالا آسمان من بار دیگر روشن شده است که به وصال (نزدیکی) تو دست یابم.
هوش مصنوعی: من در دل خود از درد و ناراحتی احساس میکنم و دلیل آن این است که در دوری و غیبت تو صبور بودهام.
هوش مصنوعی: در اندوه دوری صبوری داشتم، اما یاد متوالی وصال تو به یادم نمانده بود.
هوش مصنوعی: من در غیبت تو شب و روز به خواب و خیال سر میکردم و از امید به دیدارت ناامید شده بودم.
هوش مصنوعی: در ذهنم خوشحال بودم که روزی به وصال و وصالت میرسم، اما حالا متوجه میشوم که دوباره دور از تو هستم.
هوش مصنوعی: برای حیرت من مدتی طولانی فکر کردم، سپس صدایی از آن برآمد و بعد سکوت کرد.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه چندین بار فریاد زد، بیهشی به سراغش آمد و رفت، مانند آنکه دلدادهای ناتوان از عشق.
هوش مصنوعی: سنگدل، شمع را روشن کرد و پس از آن از جای خود برخاست و به بدیهایش ادامه داد.
هوش مصنوعی: موهای مشکیاش را روی پشتش رها کرده و با غلامانش که کمربند طلایی دارند، در حال به مستی و خوشی است.
هوش مصنوعی: او رفت و در دلش را به روی محبوبش بست، چون که آن ماه در میهمانی در گوشهای غروب کرد و رفت.
هوش مصنوعی: وقتی پیر به خود آمد و هوشیاریاش را به دست آورد، دوباره از دستش رفت و زمانی که دوباره به هوش آمد، با عقل و هوش تازهای همراه بود.
هوش مصنوعی: به خاطر حسرتی که در دل داشتم، به سوی روشنایی شمع آن خانه نگاه کردم.
هوش مصنوعی: آن خانه که از عشق پر بود، حالا خالی و بیمعنی شده است. احساسات گرم و زندهای که در آنجا بود، جای خود را به اندوه و سردی داده است.
هوش مصنوعی: دل ناآرام من بعد از آنچه که او انجام داد، چند ناله بیاختیار از دلش بیرون آمد.
هوش مصنوعی: او ناگهان ظاهر شد و با حالت اندوه و گریه، اشکهایی مانند گلهای لاله از چشمانش جاری شد.
هوش مصنوعی: از هر طرف خون جاری شد و مرغ روحش برای مدتی در قفس به شدت تکان خورد.
هوش مصنوعی: در این بیت، شخصی با عصبانیت و ناراحتی به پیراهن خود آسیب میزند و در نتیجه، خونین بر روی آن، سخنانی میزند. این عمل نشاندهنده شدت احساسات و فشار روحی اوست که در نهایت به نتیجهی ناخوشایندی منجر شده است.
هوش مصنوعی: او همه دردهایش را که در دل داشت بیان کرد و گفت: آه از ظلم روزگار، آه آه!
هوش مصنوعی: شب من روشن شده، اما روز من تاریک است! کسی که شمع را روشن کرد، دوباره رفت.
هوش مصنوعی: شمع وجودم به خاطر عشق و ناز او خاموش شد و نور وجودم را گرفت، او بر جانم آتش افروخته است.
هوش مصنوعی: تنهایی و دوری از محبوب باعث شده که در درون من آتشی شعلهور شود، گویی نور شمعی که میسوزد، این آتش را به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: از آتش عشق تو، تمام داراییام از بین رفته است. اگر نور و روشنیات اینگونه است، پس شمع وجودم به چه حالتی خواهد رسید!
هوش مصنوعی: اگر یار واقعی این باشد که تنها در خوشیها همراهی کند و در سختیها وفا نکند، پس روشنایی و امیدی در زندگیام وجود نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: در باغم، هیچ نشانهای از شادی و سرور نیست! اما به خاطر نوری که شمع میافروزد، هنوز هم خوشحالم.
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره آن دلبر یاد میکند، و من از چرخش روزگار تعجب میکنم.
هوش مصنوعی: ای خدا، چه دلیلی دارد که آن معشوق با لبهای شیرینش به ما لبخند میزند؟ ما از دیدن او بسیار خوشحالیم.
هوش مصنوعی: وقتی که شب، چهرهی خود را نمایان کرده بود، یاد دوستانش به ذهنش آمد.
هوش مصنوعی: به خاطر آوردم که شبی پاسداران شب بیداری به یادم آمدند، اما آن کسی که حتی یک لحظه بر سرم ننشست و دور شد.
هوش مصنوعی: در برابر دوستانش خود را بست و غریبانه رفت. اما من آن زیبای دلانگیز را پیدا کردم، وقتی او را دیدم که به تنهاییام توجه کرده است.
هوش مصنوعی: در فراق محبوب، صبور هستیم و غم ما را آزمایش کرده و صبر ما را به چالش کشیده است.
هوش مصنوعی: او آمد و چهرهاش مانند ماه را نشان داد، تا من از دیدنش دلتنگتر شوم.
هوش مصنوعی: حیرت و شگفتی من از ابتدای این موضوع بیشتر و بیشتر میشود و این جدایی باعث میشود که دل من بیشتر آسیب ببیند.
هوش مصنوعی: زمانی بود که در کنار محبوب بود و از جدایی رنج میبرد، ای کسی که آرامش و خواب را تجربه کردهای.
هوش مصنوعی: وداع میگویم با عقل و فهم و صبر و استقامت؛ آه که لیلی با کاروان روانه شده است.
هوش مصنوعی: مجنون به شدت از چشمهایش گریه میکند و خون از آنها جاری است، در حالی که شیرین به سمت مشکو میرود و لباس خود را میکشد.
هوش مصنوعی: فرهاد در حال ناراحتی و بدبختی باقی مانده است، و وای بر او که یوسف مانند آهویی در جستجوی آزادی از دام است.
هوش مصنوعی: زلیخا در دلدادگیاش دچار ناکامی و تلخی شد و ایاز که با لبخندش قابل توجّه بود، از این ماجرا غافل ماند و گذشت.
هوش مصنوعی: محمود حزین به شدت غمگین است زیرا عشقش، عذرا، از مجلس خارج شده است.
هوش مصنوعی: وامق با دلی پر از درد و اندوه به سر میبرد، در حالی که گل به خاطر دوریاش، با خاری از آن جدا شده است.
هوش مصنوعی: آه بر آن کسی که از یار خود دور افتاده! دوستان و همنشینانش رفتهاند و من مانند رد پا تنها ماندهام.
هوش مصنوعی: من در مسیر ایستادهام و از آن گروه جدا شدهام، حال و وضعیت من را فقط خودم میدانم، نه آن قافله.
هوش مصنوعی: گوسفند لنگی که از گله جدا مانده، حال من را میداند؛ او تنهاست و از وصال دوست محروم است.
هوش مصنوعی: خستهای که تنها دوستش را میشناسد، حال من را میداند، جدا از آن ماهوش.
هوش مصنوعی: شخصی در حالتی از تشنگی شدید به دیگران میگوید که به خاطر این عطش آماده است جان خود را فدای آن کند و پس از این سخن، دیگر نتوانسته چیزی بگوید.
هوش مصنوعی: در کنار جمعی که ساکت بودند، تا سحر نشسته بود و بارها مردی با لباس کهنه را دید.
هوش مصنوعی: هر لحظه از حالتی بیخبریم و به حالت آگاهانهای برمیگردیم. ای خدا، از شدت سختیهای زندگی به مرگ نزدیک شدهایم.
هوش مصنوعی: تا کی باید این دور گردون برای مردان درد و رنج به همراه داشته باشد؟ خداوندا، چرا درمانی برای این مشکلات وجود ندارد؟
هوش مصنوعی: آیا چیزی که خواستههای پست و دونان را برآورده میکند، از آسمان و گردون مجاز است؟ این در حالی است که آدم از حوا جدا و در حال ناله و زاری است.
هوش مصنوعی: موضوع این بیت اشاره به واقعهای تاریخی و نمادین دارد که در آن، شیطان در کارهای شیطانی و نادرست خود موفق میشود و این موضوع با کشته شدن هابیل، فرزند حضرت آدم، به تصویر کشیده شده است. هابیل به عنوان شخصی بیگناه و مظلوم به تصویر کشیده میشود که به دلیل حسادت و پلیدی برادرش، جان خود را از دست میدهد. این بیت به نوعی نقدی بر دنیای خشونت و ناراحتی دارد و بیعدالتیهایی که در آن وجود دارد را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: چهره ی قابیل که ظالم و بیرحم است، مانند گل لالهای است که به خاطر خون یحیی در طشتی پر شده است.
هوش مصنوعی: دامن زن همانطور که پر از خیانت است، برای آدمهای ناصادق و فریبکار آتش به پا میکند. در عوض، خلیل (به نوعی نماینده پاکی و صداقت) همچنان از خطر و آتش دور است.
هوش مصنوعی: ادعای نمرود، که با خداوند بزرگ در برابر آمد، نشان از نادانی و خودپرستی اوست. در حالی که قیمت و ارادت یوسف در عرصه بندگی و دیانت، نشانهای از فضل و بزرگی اوست.
هوش مصنوعی: زندگی را با تمام لذتهایش به بندگی و بردگی میگذرانیم. خانهی هارون و موسی، همچون گلخانهای پر از زیبایی و سرسبزی است.
هوش مصنوعی: در اینجا به تضاد بین دو شخصیت و دو وضعیت اشاره شده است. یکی از آن دو، فرعون است که در محفل و قدرت خود به صورت زیبا و مرفه زندگی میکند، و دیگری عیسی است که در شرایط سخت و رنج آور به سر میبرد. این تصویر نشاندهندهی تفاوتهای عمیق بین زندگیهای مرفه و رنجهای انسانهای دیگر است.
هوش مصنوعی: شادمانی یهود به اندازهای زیاد است که احمد در غار قرار دارد و از مردان پنهان است.
هوش مصنوعی: دل افراد بیخبر و نادان از خوشیهای دنیای شیرین الهی، دمی از تلخیهای سخت زندگی مینوشند.
هوش مصنوعی: پسر ملجم، در حال خوشگذرانی و لذت است، اما افسوس! که دل فاطمه از درد و رنج پر است.
هوش مصنوعی: جان جعده از کشتن حسین، فرزند علی و فاطمه، شادمان است و در عین حال در نگرانی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: آل سفیان در حال استراحت هستند در حالی که کسانی که در کربلا تشنه ماندهاند، در رنج واندوه به سر میبرند.
هوش مصنوعی: کوفیان از آبی زلال سیراب می شوند و زندگی راحتی دارند، همانند خورشید که از آسمان میدرخشد.
هوش مصنوعی: چهره کسانی که راستگو و با ایمان هستند، مانند نور درخشان است. و یار تو نیز باید از جمله همین افراد باشد.
هوش مصنوعی: در مسیر او، تحمل این سختیها آسان است. این سختیها در مقابل زیبایی و محبت معشوق، چندان مهم نیستند.
هوش مصنوعی: عاشقان در مسیر بندگی، چیزهایی را که زیباتر و دلنشینتر است، از گنجهای مادی بیشتر میپسندند.
هوش مصنوعی: فدای عشق شدن بهتر از زندگی کردن است، ما از یاد دوست غافل نمیشویم.
هوش مصنوعی: من هر آن چه را که او بخواهد دوست دارم، ای کسی که وجودت از گل هم نرمتر است.
هوش مصنوعی: ای کاش ظاهر تو ز خوی شرمت بهتر بود، یا اگر هم از خوی شرمت بهتر نمیشد، لااقل حیا و شرم تو بیشتر از ظاهر تو بود.
هوش مصنوعی: رنجی که حریفانت از تو میکشند کمتر است، زیرا تو با زدن طعنهای از موهای من، درد و رنج بیشتری به من وارد کردهای.
هوش مصنوعی: تو که خودت پاک نیستی، پس چرا به پاکان طعنه میزنی؟ سینهی من اگر هم نظری به پاکی داشته باشد، تو حق نداری به آن ایراد بگیری.
هوش مصنوعی: انتقاد به آن زن که چرا این کار را انجام داده است؟ ای کسی که با وجود شادی در ظاهر، در دل ناراحت هستی.
هوش مصنوعی: سینهام مانند آتشکدهای است که دل درونش شعلهور است. بر روی این آتش، شعلهای افروخته شده است.
هوش مصنوعی: به قلب خود اجازه نده که به حرفهای زنت بیاد حتی اگر دلتنگی و درد را حس میکنی، بلکه سعی کن این احساسات را کنار بگذاری و به جلو پیش بروی.
هوش مصنوعی: گوش کن به داستانی از افرادی که دلشان پر از عشق و احساس است. این داستان جالب و بینظیر از مهمانانی بلندمرتبه و معتبر روایت میشود.
هوش مصنوعی: او گفت: از گذشته، سالهای زیادی جوانی بوده و زیباییاش بیشتر از ماه بوده است.
هوش مصنوعی: آرامش به دست آمده، به عشق و محبت همه جانها فدای آن میشود؛ اینکه لعل (دریا) به زیبایی نامکشوف خود سود میبرد، در عین حال خطوط تیره بر چهرهاش نمایان نشده است.
هوش مصنوعی: بر سر شکر، مورچهای که نتواند راه درست را برود، دلش از آلودگی و غم خالی است.
هوش مصنوعی: روسیه همواره ارتباطاتی با زنگ، یعنی هند، داشته و در عین حال از خانواده و خویشاوندان خود بهرهمند بوده است. همچنین در مکانهای مقدس، دوستی یا معشوقهای نیز وجود دارد.
هوش مصنوعی: نهال جوانی که در محیطی مقدس است، لبخند و شادی پخش میکند و دهانی شیرین دارد که حاکی از زیبایی و طراوت اوست.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف زیباییهای یک دختر میپردازد. او به قد بلند و اندام زیبا، مانند سرو اشاره شده است. همچنین به چهرهای دلربا و گل مانند او اشاره میشود، و خالی که بر صورتش است، زیبا و خاص توصیف شده است. در واقع، شاعر زیبایی او را با گل و نسرین مقایسه میکند و لبهایش را هم به زیبایی توصیف میکند که در گوشهای نشستهاند.
هوش مصنوعی: زلف مانند ریسمانی است که به زیبایی جمع شده و غبغب او نیز مانند گلی است که به خاطر رنگ و رویش، ظاهرش را به جاذبهای دلفریب تبدیل کرده است.
هوش مصنوعی: شمعی که مانند آتش سوخته، موهای سیاه و چرخشی به هم گره خورده دارد.
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی اشاره دارد به بیتوجهی و سرنوشت نامساعدی که برای انسانها در فصول مختلف زندگی پیش میآید. به طور کلی، از این گفتگو میتوان فهمید که مسائل و چالشهای زندگی در هر زمانی (بهار، تابستان، پاییز و زمستان) وجود دارند و انسان نمیتواند از آنها فرار کند. در نتیجه، به نوعی به تحولات زندگی و اثرات آن بر سرنوشت اشاره شده است.
هوش مصنوعی: این شخص به خاطر موفقیتی که به دست آورده، خوشحال است و از آن طرف، دیگران هم با او در خوشحالی و شادی شریک هستند. لحظات خوبی در روز و شب برایشان رقم خورده و این تعامل باعث افزایش خوشحالی آنها میشود.
هوش مصنوعی: آنها از هم دور هستند و در آرامش خوابشان، شب و روز را در آغوش یکدیگر گذراندهاند.
هوش مصنوعی: از میان اشکال زیبای مو، حریر و حلقهای به دقت بر گوش میآید، در حالی که به زبانی دلنشین و دلخواه سخن میگویی.
هوش مصنوعی: وقتی که ماه تو را میبینم، حتی ماه زیبای خاوری هم برایم کماهمیت میشود و اگر تو در کنارم نباشی، دیگر هیچ چیزی برایم جذاب نیست.
هوش مصنوعی: من مشک نیستم، حتی اگر بوی تو را بدهد! دل من در چمن خوشحال نیست؛
هوش مصنوعی: با تو یاد درختان سرو و گلهای سمن را فراموش کردهام. اگر دوری تو نبود، همه چیز برای تو بود.
هوش مصنوعی: ای کاش زندگیام بیشتر ادامه پیدا کند تا بتوانم در آن، خود را از بندگی رها کنم و به آزادی برسم.
هوش مصنوعی: مرگ برای من دلپذیرتر از زندگی است، اما به خاطر تو، در فکر و اندیشهام.
هوش مصنوعی: در کنار سنگ، شیشه من قرار داشت و این همه امید و وابستگی را برایم به ارمغان آورد.
هوش مصنوعی: بیخیالی و رهاییام به خاطر توست که از دوران کودکی با تو آمیختهام.
هوش مصنوعی: با تو که معشوقم، در حرارت عشق در کنار تو هستم، ولی روح و جان ما یکی است. من از ذات تو احساس امنیت نمیکنم.
هوش مصنوعی: اگر کسی دیگر در امان باشد، برای من مهم نیست، زیرا بین زن و مرد تفاوت وجود دارد.
هوش مصنوعی: این بلبلی که در ساحل قدم میزند و آن یکی که در دریا غرق شده است، چه ارتباطی میتواند با یکدیگر داشته باشد؟ غریبهای چگونه میتواند با این صحنه آشنا شود؟
هوش مصنوعی: شوهر او به دلیل خیانت او را به قتل میرساند، اما خودش بدون هیچ عیبی همسر جدیدی انتخاب میکند.
هوش مصنوعی: افسوس که شوهرها چندان وفادار نیستند! برای زن، شوهر تنها پایگاهی است که به آن تکیه میکند.
هوش مصنوعی: آیا مردی باید هر لحظه به بت سجده کند؟! نه، او باید پروردگار بزرگ و یگانه را ببیند.
هوش مصنوعی: او گفت: زن را نمیشود با دو شوهر در حلالی نگهداشت، چرا که مردان ناپخته و کمطاقت هستند.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر زن را به طور مداوم کنترل کنی، یا اینکه دلش را به عشق کنیز بسپارد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که ارزش پرداخت داشته باشد، حلال است، حتی اگر اکنون تو را نبینم.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به این موضوع اشاره میکند که در آینه، رد یا نشانهای از تو نمیبینم، و از این میترسم که این عهد و پیمان میان ما دوام نداشته باشد.
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به بیپایی و ناپایداری زندگی اشاره دارد. به این معناست که اگر حمایت و پشتیبانی نداشته باشیم، ممکن است به راحتی به زمین بیفتیم و دچار مشکل شویم. در واقع، این جمله نشاندهنده اهمیت وابستگی و ارتباط ما با دیگران در زندگی است.
هوش مصنوعی: اگر زنی قوی و شجاع باشد، بهتر است که در کنار مردان ایستاده و از قدرت و تواناییهای خود بهرهبرداری کند.
هوش مصنوعی: هیچ زنی جان خود را به خطر نمیاندازد، افسوس بر زنان! تا آن زن ساده را فریب دهد.
هوش مصنوعی: با اشکهایی که از چشمانم میریزم، به دلایل زیبا میپردازم و درباره اینگونه حرفها زیاد سخن میگویم.
هوش مصنوعی: هیچ مردی از فریب و شعبده زن نیست که به وفای عروس اعتماد کند.
هوش مصنوعی: چگونه است که این فرد ساده دل، آن کسی که چاپلوس است را درک نمیکند؟ وقتی او را میبیند که این گونه حرف میزند.
هوش مصنوعی: هر چیزی که شنید، به خاطر دوستی و وفاداری به او باور کرد و به آن اعتماد کرد.
هوش مصنوعی: او سالها به عشق و پیمانهای بزرگ وفادار مانده است.
هوش مصنوعی: او زندگی را با خوشحالی در کنار معشوق سپری کرده است، تا اینکه یک شب آن زلف پریشان و دلربا را به بازی گرفت.
هوش مصنوعی: در صبحگاهی که تنها خوابهای آشفته را تجربه کردم، نتوانستم جز خواب غفلت و بیخبری را مشاهده کنم، زیرا مانند افراسیاب، که در افسانهها شهرت داشت، احساس فزونی و قدرت را حس کردم.
هوش مصنوعی: در بالای گنجی از آسمان، آفتاب با شکوهی میدرخشد، و در شب سیاووش، تیغی تند به کار گرفته شده است.
هوش مصنوعی: فرنگیس با دل ساده و بیخبر از غم یار، زیر آسمان به آرامی زندگی میکند.
هوش مصنوعی: او از خانه به بیرون رفت تا تماشا کند و دید که یک جوان ترک از دشت آمده است.
هوش مصنوعی: یک فیل قوی و ترسناک که قدرتی مشابه شیر و ببر دارد، در بازار در حال گردش است.
هوش مصنوعی: ببر قدرتمند و بزرگ، با موهایی که به شدت به حالت باز در آمدهاند و درخشان و بلند به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: شخص تازه از کوه قاف آمده و بدنش پر از قدرت و نیرو است.
هوش مصنوعی: موهای زبر و خشن او مانند خارهایی است که از زیر کلاهی بیرون زده است و به نوعی به چرم پلنگی که کلاه او از آن ساخته شده، اشاره دارد.
هوش مصنوعی: پیراهنی که از پشم اسب بافته شده، از موهای بلندش بافته شده و به خوبی دوخته شده است.
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که فردی از ناحیهای که دچار خجالت و شرم است، سعی میکند خود را از آن وضعیت آزاد کند، شبیه به این که کسی از بار سنگینی که بر دوش دارد، رهایی یابد. این بیان کنایهای از تلاش برای رهایی از دردسرها و نگرانیهایی است که بر دوش فرد سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: به سمت شهر رفتهام تا هیزم بخرم، اما خریدار را نیافتم و بیسرپرست ماندم.
هوش مصنوعی: او نه جنس بازار را میشناسد و نه مشتری را، چرا که در سردرگمی و بیهویتی به سر میبرد.
هوش مصنوعی: دل از ناراحتی و غم داغان شده و اشکهایش مانند زبانههای آتش به دامان او ریخته شده است.
هوش مصنوعی: آنجا که فردی از چهرهاش وضعیتش را فهمیده و به او میگوید: برو و در مسیر خاصی که به تو میگویم، حرکت کن.
هوش مصنوعی: در مقابل آن خانه توقف کن، زیرا او در مسیرش بار سنگینی به دوش گرفته و حالا به حالت خویشتن فرستاده است.
هوش مصنوعی: در آن خانهای که نشانهاش مشخص شد، مانند حلقهای که در دست زن قرار دارد.
هوش مصنوعی: از روی هوس و تمایل، خود را در موقعیتی قرار نده که بعداً پشیمان شوی، زیرا گاهی تمایلات به ما اجازه نمیدهند تا واقعیتها را به درستی ببینیم و در نتیجه، ممکن است انتخابهای نادرستی داشته باشیم.
هوش مصنوعی: در را باز نکرد و پرسید کیست؟ گفت: من آتومتاش هستم، لنگر بیانداز!
هوش مصنوعی: گاهی او را صدا میزنم، گاهی او میگوید: در این خانه کسی نیست!
هوش مصنوعی: به بیگانهها اجازه ندهید که به درون شما نفوذ کنند! او گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر.
هوش مصنوعی: به خاطر نوع دوستی و محبتت از من دور شو، زیرا من به جز خیری که برای خودم میخواهم به تو نمیتوانم دلیلی بیاورم.
هوش مصنوعی: اگر در دل کسی خاطرهای از عشق بماند، همان یادها و احساسات او را به سوی تو میکشاند و نمیگذارد فراموش کند.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به من برسی، باید در دلم را باز کنی. اگر بگویی نیستم، من به هیچ سمتی نمیروم.
هوش مصنوعی: اگر به سخن ترک بزنم، من از خاطر والدینم غافل میشوم.
هوش مصنوعی: توی در بند، ناچار و از روی ناگزیری، سرش را به معجر زرین خود پوشانده است.
هوش مصنوعی: او گفت: در این گوشه بار خود را رها کن و روانه شو تا به مقصد برسی.
هوش مصنوعی: باد شدتی وزید و بار و بنهی او به سرعت از آن خانه خارج شد و جیب پیراهنش پاره شد.
هوش مصنوعی: زن به آن طرف نگاه کرد و چه چیزی دید؟ دید مانند یک گلزار زیبا و دلنشین است.
هوش مصنوعی: نخل با ریشههای قوی خود گفت: شاخ و برگ من مانند نباتی است.
هوش مصنوعی: از این نخل زندگی من، یکی از شاخسارهایش شکسته شده و مثل خاری در شمع افتاده است.
هوش مصنوعی: سیصد و شصت رگ و پی جمع شدهاند و میگویند: آیا این سرو (سرو بلند و زیبا) کنار من هست؟
هوش مصنوعی: شمعی بر سر مزار من بود که جنگلی را به یاد میآورد.
هوش مصنوعی: در آنجا مار بزرگی خوابیده بود و گفت: دارویی برای دردهای من همین است.
هوش مصنوعی: او گفت: افعی که گنج من بود، همین آتش شهوت است که به جای آن در دلم شعلهور شده است.
هوش مصنوعی: لطافت و زیبایی خود را کنار گذاشت و از یاد برد که در جوانی چه عهد و پیمانی داشته است.
هوش مصنوعی: او به دنبال او آمد و در ورودی را محکم بسته بود، به طوری که او احساس فشار بیشتری نسبت به جانش میکرد و در کنار او قرار گرفت.
هوش مصنوعی: او با خشم به جانش افتاد و موهای او را گرفت و گفت: این رشتهی حیات من است!
هوش مصنوعی: بخیهزن زخمهای پنهان من است! نه، این مو نیست، بلکه این سبزهای است که دل را شاد میکند!
هوش مصنوعی: این موها، نشانه زیباییهای دل و احساسات عمیق من است. این موها فقط یک جنس نرم و بیارزش نیستند.
هوش مصنوعی: دانه، به عنوان یک ویژگی خاص، در اینجا اشاره به چیزی ارزشمند و مهم دارد. همچنین، دام به معنای دارایی یا چیزی است که باید حفظ و نگهداری شود. موی مشکی هم به نوعی نشانهای از زندگی و نشاط است که در اینجا به شدت با اهمیت و ارزش زندگی ارتباط دارد. در کل، این جمله به اهمیت و ارزشمند بودن زندگی اشاره دارد و نشان میدهد که وجود چیزهای زیبا و خاص، نشانهای از یک زندگی پرمعناست.
هوش مصنوعی: عشق به طبیعت و رویش گیاهان نشانهای از زندگی است؛ هنگامی که این زیبایی و طراوت از بین برود، زندگی رنگ و روح خود را از دست میدهد.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی صورت آن فرد بی وفا، دل او دلسرد شده است، ولی دلش به خاطر محبت او هنوز گرم است.
هوش مصنوعی: او از شدت شرم، شگفتزده و مدهوش شد و به سرعت، قید و بندهای ناراحتیاش را کنار گذاشت.
هوش مصنوعی: دستی به کارش زد و مشکلاتش را حل کرد، سپس دید که یک خوشه گل در کنار وجود دارد.
هوش مصنوعی: چه گلی است که از نیش خارها در امان است! مویی از سرش نیفتاده و نور آن به تنش تابیده است.
هوش مصنوعی: خار از گلستان بیرون نیامده، بادی آن را به خرطوم فیل میزند.
هوش مصنوعی: آب از نیلاب به گلشن روان شد و سینهای پرمو را به آن سینه متصل کرد.
هوش مصنوعی: خاری در گل ریخته و آن را سوزانده است! به شوق، آن فرزندان خاکی را جستجو کن.
هوش مصنوعی: شما مانند خروس در میان مرغها هستید یا مانند الاغی که فقط زین او را میشناسند، به معنی این است که برخی افراد صرفاً به خاطر ظواهرشان شناخته میشوند و در واقعیت، حقیقتی از آنها درک نمیشود.
هوش مصنوعی: از هر رشته موی او عشقی به جوش آمده است! آنقدر عشق در وجودم هست که میتوانم تنها با ذکر یک کلمه ابراز کنم.
هوش مصنوعی: در دستان شخصی که کفچهای برای صابونپزی دارد، سر زلف معشوقهای قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: او با قدرت و استحکام دو پایش را در کنار هم قرار داده و دستانش را به گردنش آویزان کرده است.
هوش مصنوعی: در شور و هیجان از بردن و آوردن، تاب و توانش را از دست میدهد و به شدت دچار تپش میشود.
هوش مصنوعی: آب مینوشید و به دیگران نیز آب میداد، چرا که تشنگیاش پایان نداشت.
هوش مصنوعی: شکل او مانند ماهی نیست که در آب زندگی کند، هر بار که نفس میکشد، حس میکنی که او مرد آزادهای است.
هوش مصنوعی: هر چه تو انجام دادی و خواهی انجام داد، کسی دیگری این کارها را نکرده و من از هر نگهبانی سؤال کردهام.
هوش مصنوعی: هر مردی یک دوست و یا همدم خاص دارد، اما تمام کارهای تو برای من دلنشین و خوشایند است.
هوش مصنوعی: چشمان من از زیبایی هر یک از موهای تو شگفتزده است و نگذار هیچگاه سر بلند تو را خمیده ببینم.
هوش مصنوعی: یک تار موی تو، از سر تو کمتر نیست؛ حلقه طلای موی تو همچون گوش جان را نوازش میدهد.
هوش مصنوعی: دردی که از وصال تو به من میرسد، برایم مانند دارویی است که مینوشم و خوشایند است، حتی اگر این درد از هر تار موی تو باشد که به من تعلق میگیرد.
هوش مصنوعی: اگر باران بر سر من ببارد، کاخش (خودش) فرود میآید.
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که آیا بهتر نیست که به خاطر عیبهای من احساس نگرانی نداشته باشی، زیرا من به تو دلبستهام و ناموس و حرمت خودم را تحت خطر قرار دادهام.
هوش مصنوعی: من همچون شمعی هستم که روشناییام به پردهی فانوس آسیب رسانده است، پس به من کمک کن و هر شب که در darkness دست و پا میزنم، صدایم را بشنو.
هوش مصنوعی: معنای این بیت به این شکل است که شخص در عشق یا احساسات عاطفیاش، خیلی نزدیک به دیگران است و گاهی محبت و نوازش میکند و گاهی هم با شدت و قاطعیت برخورد میکند. این اشاره به این دارد که در روابط عاطفی، هم لحظات لطیف و هم لحظات پرخاشگری وجود دارد.
هوش مصنوعی: گاه بر سرم میزنی و گاه از پشت به من حمله میکنی، به طوری که بارها مرا شکست دادهای.
هوش مصنوعی: گاهی پیشانی خود را به سینه محبوب میچسبانم، بیتوجه به اینکه روز است یا شب.
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی به ارتباط یا نزدیکی بین دو نفر اشاره دارد. یکی از افراد از دیگری میخواهد که به او نزدیک شود و از او حمایت کند، در حالی که ممکن است اشاره به کسی که در مقام بالا یا مهمی است (اوستا) نیز داشته باشد. به طور کلی، این صحبت از نیاز به همراهی و کمک در موقعیتهای دشوار حکایت دارد.
هوش مصنوعی: اگر دوستت خواسته باشد که با او پشت سر هم بمانی، از محبت بر زانوهایش مینشینی.
هوش مصنوعی: دستش را به دور کمرش حلقه کرده و مشغول بازی با شمع در دستش است.
هوش مصنوعی: او با محبت و عشق بر روی او بوسه میزند و میگوید که دوباره نام تو را پیدا کردهام، ای بزرگوار.
هوش مصنوعی: من نام پدرم را میطلبم و نام خانوادهام را هم در جای خودش، تو در کدام سرزمین به دنیا آمدهای؟
هوش مصنوعی: در کدام سرزمین برای تو خرما ببار آوردند؟ کدام ماه در آسمان، این خبر را برایت بازگو میکند؟
هوش مصنوعی: آیا تو انسان هستی یا موجودی فرشتهسان؟! چه کسی نور درونت را از دین به تو داده است؟!
هوش مصنوعی: این بیت از شاعر میپرسد که هنری که به زیبایی و طلايهکاری آیینه میافزاید، متعلق به کیست و از چه شمارهای بر میآید؟ آیا این هنر از جهان مادی و یا از فرشتگان الهی سرچشمه میگیرد؟
هوش مصنوعی: هر چه از مال و نعمتهای دنیا داری چیست؟ او گفت: بیل، که مظهر خدمت و تلاش است.
هوش مصنوعی: پدر من به باغ گلهای زیبا خوشحال است و ستارههای روشنی در آسمان وجود دارند.
هوش مصنوعی: فرزند جالبی داری، اما چقدر شگفتانگیز است که پسر تو همچون ستارهای درخشان است. از همین حالا او را به آسمان ببر.
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر میرسد که شاعر درباره مشکلات و سختیهای زندگی صحبت میکند و اشاره میکند که با وجود چالشها، امید به آینده و تلاش برای بهتر شدن همچنان وجود دارد. در واقع، او به نوعی بر اهمیت تلاش و ادامه دادن در مواجهه با موانع تاکید دارد.
هوش مصنوعی: شما نسبت به پیامبر و امام بسیار حساس هستید و این نشاندهنده احترام و ارادت شما به آنهاست. در واقع، این نشان میدهد که شما با دقت به دستورات آنها توجه میکنید و از آنها پیروی میکنید.
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنا اشاره شده است که ما در نخستین مقام نزدیکترین فرد به محبوب هستیم و هیچ کاری غیر از این رابطهی نزدیک نداریم.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به تنوع و رنگارنگی اخلاص و تعهد خود اشاره میکند و به این نکته تأکید میکند که عشق و محبت به زبان و فرهنگ خود را حفظ میکند. او همچنین به نسل جوان و آینده اشاره میکند و به آنها میگوید که این دیانت و پیوند با هویت فرهنگی ارزشمند است.
هوش مصنوعی: دشمن به من نزدیک شده است، ای سرزمین، پاکی و اصالت خود را حفظ کن.
هوش مصنوعی: پرندهای با رنگینکمانی بر روی درختی نشسته است و زیر پایش چشمههایی در حال جوشیدن هستند.
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به دو مفهوم اشاره دارد. در بخش اول به آرامش و آسودگی اشاره میشود، و در بخش دوم به تحرک و تلاش. به طور کلی، میتوان گفت که این عبارت نمایانگر همزمانی حالتهای آرامش و تلاش در زندگی است. همچنین، به خوبی بودن در جامعه و پیوستگی با آن اشاره میکند.
هوش مصنوعی: باران بهاری بر روی کوهها باریده و زمین را سرسبز کرده است. قشلاق ما در منطقهای سرخ و خوش رنگ واقع شده که کنار چای روانی قرار دارد.
هوش مصنوعی: دوری از تو مانند داغی است که بر دل مینشیند و به یاد تو در هر بادی، غمی بر دل میآورم.
هوش مصنوعی: هر کجای زندگی که نشستهای و غم را احساس میکنی، باید از آن رهایی پیدا کنی و به دنبال خوشحالی و آرامش باشی.
هوش مصنوعی: این بیت به ما یادآوری میکند که در زندگی، هر یک از ما باید به نقش و جایگاه خود توجه داشته باشیم و از مسیر خاص خود پیروی کنیم. در عین حال، ممکن است با چالشها و تغییراتی در اطراف خود روبرو شویم که نیاز به تصمیمگیری و واکنش مناسب دارد.
هوش مصنوعی: چای در حال جوشیدن است، در حالی که در آتش میجوشد، در درختان ریشه دوانده و به نظر میرسد که دود از آن بلند میشود.
هوش مصنوعی: اگر در شب سرد و دلگیر، پسر بچهای با چهرهای گلگون و شاداب به خانهام بیاید، دلخوشی و امید به وجود میآید.
هوش مصنوعی: اگر روزی آتش عشق از دل من شعلهور شود، دیگر دنیا برایم اهمیتی نخواهد داشت، زیرا در دل ما چیزی جز عشق وجود ندارد.
هوش مصنوعی: اگر دشمنان با شمشیرهای خود به ما حمله کنند، ما باید مقاومتی محکم و استوار داشته باشیم.
هوش مصنوعی: در دل دریا، جویبار نازک و لطیفی به آرامی جریان دارد و همچون شمشیری درخشان رفتار میکند.
هوش مصنوعی: اگر سرنوشتمان درمانی دارد، پس چه خوب است که در نزدیکی هم باشیم و از یکدیگر حمایت کنیم.
هوش مصنوعی: اگر پای تو به بام ما برسد، ما هم در این سفر از تو حمایت میکنیم.
هوش مصنوعی: این بیت به ما میگوید که بدون توجه به شرایط سخت یا محدودیتها، باید با ایمان و اراده قوی پیش برویم. هر بار که با چالشها مواجه میشویم، باید لبخند بزنیم و امید را در دل داشته باشیم.
هوش مصنوعی: ای گل زیبای من، ای گل زیبای من، ای گل عزیز، چه نسبتی با ترکهای سرزمین ما داری؟
هوش مصنوعی: او گفت: ای همدم نیکوسیرت، به من بگو که آیا کسی از یاران تو نشانی از من دارد؟
هوش مصنوعی: شاید تو در این کار بینظیری و فقط تو هستی که میتوانی چنین چیزی را بیافرینی. گفت: این از آن کسی است که مانند قدور کیشی است.
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر میرسد که شخصی به زنی اشاره میکند که با صدای بلند ندا میدهد. او همچنین نوعی زینت را که ممکن است از سیم یا فلز گرانبها باشد، به او نسبت میدهد. به طور کلی، این جمله به توصیف یک زن و زیباییهای او و چگونگی توجه به او اشاره دارد.
هوش مصنوعی: گفت: من در طول روز و شب منتظر تو هستم تا بیایی، و وقتی که بیایی، چیز دیگری به تو میدهم.
هوش مصنوعی: از تو عاجز و خستهام، نمیتوانم در برابر تو بایستم؛ بنابراین از من دور نشو و کنارم بمان.
هوش مصنوعی: در این ابیات، شخصی به چشمان خود اشاره میکند و از شخص دیگری دعوت میکند تا بیاید. این شخص در پاسخ میگوید که او به دنبال راهی است و از آسانی و سادگی سخن میگوید. به نوعی، گفتوگویی بین آنها در مورد خواستهها و تلاشها جریان دارد.
هوش مصنوعی: اگر درختی گل ندهد، میوه نخواهد داشت؛ پس اگر بخواهی به ثمر برسی، باید زحمت بکشی و به خودت توجه داشته باشی.
هوش مصنوعی: هر که در دلش امیدی به زندگی دارد، باید در برابر چالشها و سختیها همواره استوار بماند. زندگی همچون گلی زیباست که اگرچه در شرایط سختی میتواند دچار مشکل شود، اما باز هم باید به زندگی ادامه دهد و امید را فراموش نکند.
هوش مصنوعی: او مانند خرقهای که دین را تزیین میکند، در باغهای قلعهای قرار دارد که در آن فضا پر از شگفتی و زیبایی است.
هوش مصنوعی: من پسر میباشم، اگر تو غریدی، صدایم در گوش تو میپیچد و من از دروازهای به تو میرسم.
هوش مصنوعی: ما همچون گلی لطیف و زیبا هستیم که به تیریس زاییدهایم، بیوقفه و با ظرافت در حال رشد و شکوفایی.
هوش مصنوعی: شخصی به طرف مقابلش میگوید که دو خط شعر را به زبان او بگوید تا بتواند او را با کلماتش سرگرم کند. گویا این شخص با کلمات بازی میکند و چیزهای جالبی برای گفتن دارد.
هوش مصنوعی: باغ زیبایی میآید، همانطور که گلها در باغ میشکفند. دروازه را باز کن، راهی به سوی آینده بگشای و چشمانت را به روی امکانات نوین ببند.
هوش مصنوعی: در این بیت به صحنهای اشاره شده که کسی از خواب بیدار میشود و با شوق و اشتیاق به دنیای اطرافش نظر میاندازد. حضور زنان و مردان نشاندهنده زندگی و فعالیت در محیط است، و به نوعی به انرژی و تحرک در جامعه پرداخته شده است.
هوش مصنوعی: از چشمهایش اشکهای فراوانی ریخته میشود، و حالا شکارش از دامی که در آن گرفتار شده بود، آزاد شده است.
هوش مصنوعی: زنی با حالتی اندوهناک بر بام رفت و دور و برش را دید که زنانی با لبهای شیرین و زیبا در حال خوشحالی هستند.
هوش مصنوعی: خنده مانند گلی بر چهرهٔ زیباست، هرچند که آرامش او باعث حسادت دیگران میشود.
هوش مصنوعی: در این واقعه، شخصی برای به اشتراک گذاشتن خبر خوش به دیگران خبر داد که عدهای در شگفتی و تعجب هستند!
هوش مصنوعی: از دامن کوه آمده است، چه شگفت! زادهی ترکان و به میدان نبرد آمده است.
هوش مصنوعی: جوانی که در پیروزی و افتخار است، حتی اگر پیر شود و چهرهاش تغییر کند، باز هم در دلش قدرت و شجاعت جوانی را دارد و به مانند پوست سفت و مقاوم کیمخ به زندگی ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به افرادی که نه به دنبال رفاه و آسایش خود هستند و نه به دنبال زره و سلاح. آنها به جای اینها، میخواهند لباس و جامهای بیافرینند که نشاندهندهی آمادگی و شجاعتشان در میدان جنگ باشد، مانند جنگاوران. در واقع، این افراد به جای در نظر گرفتن منافع شخصی، بیشتر به فکر آمادهسازی و نشان دادن اراده و جانفشانی خود هستند.
هوش مصنوعی: دو شمشیر سنگین، یکی راست و دیگری کج، در این مسیر همچون گنبدی که همیشه در حال چرخش است، به هم میزنند.
هوش مصنوعی: در شبهایی که به زنان اختصاص دارد، مردان نمیمانند و من نیز از آنها یکی بودهام، اما اکنون رفیقی دارم.
هوش مصنوعی: او چقدر دوست خوب و وفاداری است! در باغ من، از درختی که او کاشته است.
هوش مصنوعی: در دل تنگم آرزویی پنهان شده است و به خاطر غم، دچار سرگشتگی و سردرگمی شدهام.
هوش مصنوعی: چشمم به راه است و گوشم از صدای دور مانده؛ از زمانی که مرا رها کردی.
هوش مصنوعی: پس از ده سال گفتگو، دریافتهام که برای ترک دنیا، باید آن را از یاد برده باشم.
هوش مصنوعی: عجبا! مردی با فرزندان ترک! موی زبر و خشن که از بدن ترکها روییده است.
هوش مصنوعی: این بیت به این نکته اشاره دارد که نشانههای یک چیز به سه مورد وابسته است و هیچکس از ایرانیان درخواست مساعدت نمیکند. به عبارت دیگر، میتواند بیانگر این باشد که برخی ویژگیها یا شرایط مشخصی وجود دارد که نمیتوان به راحتی از آنها کمک خواست.
هوش مصنوعی: در این جمع، چالاکی و مهارتها به اندازه کافی نیست و تواناییها و قدرتهای آنها تنها به خاطر ظاهری و سطحی است، نه از عمق و واقعیت.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که صحبتهای آن زن و دیگر زنان به گونهای گرم و جذاب است که توجه همگان را جلب میکند.
هوش مصنوعی: شخصی با حسرت و تأسف به خود میزند که چرا افراد بیارزش و کممایه، گنجهای ارزشمند را در اختیار دارند.
هوش مصنوعی: همسایهها به سرعت متوجه میشوند که آن شخص از آن خانه رفته است.
هوش مصنوعی: شمع در حال سوختن بود و پروانه به دور آن میچرخید و میدید که هر قدمی که برمیدارد چه تاثیری دارد.
هوش مصنوعی: در هر لحظه به خود میگفت: ای شوق، به من بگو تا باغ را زینت دهم.
هوش مصنوعی: تو که به زیبایی و جوانی میرسی، چطور میتوانم دلم را به تو بدهم و از خودم بگذرم؟ آیا میتوانی دلی مانند گل را برای من به ارمغان بیاوری؟
هوش مصنوعی: بلبل در باغ میخواند و گنجشک هم در جایی دیگر میزیید. ای آسمان، چرا اینقدر در این دنیا اختلاف و جدایی ایجاد کردهای؟
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی از احساس دلتنگی و یادآوری معشوق اشاره دارد. گوینده از آسمان سوال میکند که آیا کسی به یاد آن محبوب است یا نه؟ در ادامه به این فکر میافتد که اگر کسی به یاد محبوبی باشد، باید هر چه زودتر به او برگردد و دوباره به هم بپیوندند.
هوش مصنوعی: آیا در این دنیا نمیتوانی یاری را پیدا کنی تا در کنار آن مار خضر را سه بار ببینی؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانی به من بگویی آیا در دام تو افتادهام؟ آیا میتوانی بگویی که آیا راه من به کوهها میرسد؟
هوش مصنوعی: آیا این گل با رنگ زیبایش از باغ توست؟ آیا این زیبایی باعث شده که من هم با تو احساس خوبی داشته باشم؟
هوش مصنوعی: ای یار، آیا میتوانی مرا مانند دیوانگان بیخبر از خودم ببینی؟ اگر از این حال غافل شوم، چه خواهد شد؟
هوش مصنوعی: اگر نتوانم به تو برسم، برای همیشه دور میشوم. آیا حسرت و افسوس برای چشمانت را بر دوش میکشم؟
هوش مصنوعی: من مثل قورباغهای هستم که در آب زندگی میکند، ای کسانی که به من نگاه میکنید، من همواره در حال جنب و جوش و بازیگوشی هستم.
هوش مصنوعی: تو بزرگ و زیبایی، مانند یک گل در باغ، و چشمانت مثل نور خورشید درخشان است.
هوش مصنوعی: در شهر، دوستی از میان رندان، شعری با مضمون کافرانه و سوزناک داشت که نظرها را به خود جلب کرده بود.
هوش مصنوعی: از آنجا که او از زهر و آسیب گریزی داشت، حال خود را به طور کامل به او بازگو کرد.
هوش مصنوعی: شخصی از سرنوشت و وضعیت خود سخن میگوید و میپرسد: آیا از بلندی و افتخارات خود خبر داری؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانم به تو بگویم که چقدر در این حال احساس میکنم؟! میخواهم حال خود را برایت بازگو کنم.
هوش مصنوعی: من با چشمانم هیچ کسی را نمیبینم، انگار که دنیایم تنها شده و قلبم پر از درد است. واویلا بر من!
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیداند چه آتش سوزانی در دلم وجود دارد، ای وای من! اکنون مانند مجسمهای در برابر بخت ایستادهام.
هوش مصنوعی: به سوی حمام میرود و لباسش را عوض میکند. دوستش به او میگوید: چه خوب حال و روزی داری!
هوش مصنوعی: ای کاش من هم مثل تو شانس میآوردم و بوی عرق، بوی منی و بوی پشم را احساس میکردم.
هوش مصنوعی: وقتی بوی خوش او به مشامم میرسد، متوجه وجودش میشوم! هرچند او از دستهی افراد خوب نیست.
هوش مصنوعی: در نهایت باز هم زن است، ولی ظاهرش جذاب نیست. از من خواهش میکنم که کمی از زیبائی و صفای خود بگذارید.
هوش مصنوعی: خودت را بهتر نشان بده، تا زیباییها و شادابیهای تازهای را درک کنی.
هوش مصنوعی: وقتی در کنار معشوق هستی و از زیباییهای آن بهرهمند میشوی، دیگر چه لزومی دارد به دنبال جواهرات و سنگهای قیمتی بروی؟
هوش مصنوعی: اگر از او طلا بخواهی، جان میدهد! اما نادانی مانند کک وقتی به حمام میرود.
هوش مصنوعی: رنگ و بوی تن او همچون بادام است و طراوت و خوشبوییاش به مشک و گلاب و عطر میماند.
هوش مصنوعی: تن خود را با لباس نرم و زیبای شب پوشید و مانند کسی که کمربند بسته، سرش را بر روی آن نهاده است.
هوش مصنوعی: او به در خانه محبوبش رسید و دید که در بسته است، پس به آرامی در زد.
هوش مصنوعی: زنی که در کمین نشسته، به آرامی در حال صحبت است و از او میخواهد که آهستهتر بگوید تا کسی متوجه نشود.
هوش مصنوعی: گاهی به سمت چپش نگاه میکنم و گاهی به سمت راستش، ناگهان صدایی به گوشم میرسد.
هوش مصنوعی: شخصی وارد شد و وقتی او را دیدند، هیزمفروش شمعی روشن کرد و در را برایش باز کرد.
هوش مصنوعی: او در را بست و سپس گلهاش را آغاز کرد و گفت: بسیار زود از من خسته شدی، چه حیف!
هوش مصنوعی: ای کاش در این زمان که به ما بازگشتی، عهدی که شکستی را فراموش کرده بودی. سنبلش، نظارهگر دو طرف عشق ماست که از آن دست کشیده است.
هوش مصنوعی: بوسهها بر دامن گلش فرو افتاد و از خود و از محبت زن رهایی یافت.
هوش مصنوعی: در باغ و گلشن، فضایی باز و منظم شده است. این فضا به حالت تپش و هیجان در آمده، همانند حالتی که ماهی در آب تحرک دارد و به طور ناگهانی خودش را در آب شستشو میدهد.
هوش مصنوعی: پرندهای که به رنگ سیاه و درخشان است، به خواست شب بر سر همه اعضای بدنش آمده و هیچ مویی از او دیده نمیشود.
هوش مصنوعی: پس از اینکه عدهای با موهای پریشان و آشفته به سوگ نشستهاند و به شدت گریه میکنند، لبهای خود را به نشانهی غم میگزند و اشکهای تیره و خونآلودشان از چشمان عمیق و سیاهشان سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: با افسوس و گریه گفت: ای کاش که فلک گنجینهٔ من را به تاراج برد.
هوش مصنوعی: هیچکس از درد و رنج من باخبر نیست، به جز آنکه در گوشهی ابروی او نشانی است.
هوش مصنوعی: موهای او از خشم رها شد و با لگدی محکم بر سینهاش کوبیده شد.
هوش مصنوعی: وقتی که مار از گنجینهاش دور شد، کمربند خود را بسته و سپس در را باز کرد.
هوش مصنوعی: چین بچین، با حالتی شورانگیز و بلند فریاد زد: در اینجا، آقای من، حضور دارید.
هوش مصنوعی: جای دیگری برای تو یا برای من وجود ندارد، از حیرت دور شو که زنی با زیبایی دلکش اینجا است.
هوش مصنوعی: چندین بار از او خواستم که با من همراه شود، اما او هنوز با کمال آرامش پاسخ میدهد که من به شما ملحق نخواهم شد.
هوش مصنوعی: یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک گفت زن: ای ابله گم کرده راه یک یوز، که به او میگویند قاپوسین، در باغلادونک گم شده است و زنی به او میگوید: ای نادان، راهت را گم کردهای.
هوش مصنوعی: راه تو نادرست بود، آه! روزی که در این خانه ایستادگی کردی، گم شدی.
هوش مصنوعی: سایهی محبت من بر تو افتاد و این سرنوشت خشک و سرد تو، نتیجهی آن بود.
هوش مصنوعی: لباس پشمی تو پر از گرد و غبار شده است، نگاه دلربایت خاک را بر دلم ریخته است.
هوش مصنوعی: خندهات باعث شد که اشکهایم بریزند، اما نگاه تو نتوانست عقل و هوشم را برباید.
هوش مصنوعی: زلفهای سیاه تو، حلقهای بر گوشم نیاورد و سینهام از محبت تو داغ نشد.
هوش مصنوعی: زمزمههای جنگ از دلم به یاد تو میآید، زیرا موی تو مانند گلی است که از دل آشوبها بروییده است.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و طراوت گیاهان در بهار میپردازد. بهار با سبزههای تازه و خوشبو، هر ساله جلوهای خاص پیدا میکند و عطر خوش آنها در فضا پراکنده میشود. به نوعی به شکوفایی و سرزندگی فصل بهار اشاره دارد که با نمادهایی از زیبایی و جذابیت همراه است.
هوش مصنوعی: پرندهی دلم در دام عشق تو گرفتار شد و موهای تو، مانند گرهای بر گردن من، مرا به شدت آسیب رساند.
هوش مصنوعی: اگر حیا و عفت من شکسته شود، دیگر چیزی از من نمیماند، در غیر این صورت من شخصیت باارزشی دارم.
هوش مصنوعی: سرو و سمن عطر خاصی دارند و چهرهات همچون ماه درخشان است! زیباییات از همه چیز سادهتر و دلرباتر است.
هوش مصنوعی: نر بودن به تنهایی دلیلی بر برتری نیست؛ حتی ممکن است بعضی از مادهها تواناییها و ویژگیهای بیشتری داشته باشند، هرچند که تو در مسیری نو و با انرژی زیاد پیش میروی.
هوش مصنوعی: مو را از بدن او میکشی، اما از ساق پای او نیز مو کندهای، در حالی که هنوز مو رشد میکند.
هوش مصنوعی: چشم، هنوز عیبی از او ندیده است. در knowledge ، در آن بسیار با ارزش است.
هوش مصنوعی: من را به مقام و جایگاهی رساندهای که همیشه با اعتبار و احترام است. اما آه، این مقام درخشان و ارزشمند، بار سنگینی بر دوش من گذاشته است.
هوش مصنوعی: به کسی که از من بیخبر است، میگویم که با دلی خونین و غمگین به مقصود خود رسیدهام.
هوش مصنوعی: بر سرت آرزوی دیدار و بازگشت زود به سر میزند، نه اینکه دیر بیفتد.
هوش مصنوعی: دل من به خاطر جدایی از تو زجر کشید و قوی شد، چون تو دیگر از کنارم رفتی و دوباره به من برگشتی.
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و زینت به تو میآید، پس موهایت را از سر و روی خود برمیداری.
هوش مصنوعی: زیبایی به خود میبخشی تا تن زیبا و دلنواز خودت را نشان دهی، اما نمیدانی که در واقع، همین زیبایی را خواستهای.
هوش مصنوعی: تو زیباییات را زیاد میکنی و کمبودی در خودت نمیبینی! مثل این است که موهایش از ریشه نروییده باشد.
هوش مصنوعی: در بهار، درختی که هیچ برگ نداشت مانند جغدی بود که خاک بر سرش ریخته بودند.
هوش مصنوعی: بهتر از این است که بادی که تیرش را به هدف نمیزند، بر نشانهای بیفتد.
هوش مصنوعی: اگرچه او همه نشانههای ثروت و قدرت را دارد، اما در این مکان دیگر جایی برای زندگی کردن ندارد.
هوش مصنوعی: اگر دوستیام با تو به اندازه یک سر مو هم نیست، آن را روی سر خود بگذار، تا وقتی که مانند من شوی.
هوش مصنوعی: مردی بد کردار است، اما وقتی که تو زن شدی، او هم بیچاره و بینوا به سرنوشتش دچار شد.
هوش مصنوعی: پرندهای که با سیم به دام افتاده بود، به سراغ آشیانهاش رفت و وقتی دوباره بازگشت، دیگر آزاد بود.
هوش مصنوعی: هیچ نشانهای از گذشتهاش وجود ندارد؛ همان راه، همان خانه و همان همسر.
هوش مصنوعی: دل بدگمان چقدر میتواند نگران باشد؟! مردی در سفر از راهی میآید که نگران زن و زندگیاش است.
هوش مصنوعی: خانهاش را غم و اندوه گرفته است! وقتی از وصل و نزدیک شدن به محبوب ناامید شد، راهزن در دلش به وجود آمد.
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند به جای او نفس بکشد و حالتی ندارد که بتواند رفتار او را تقلید کند.
هوش مصنوعی: هر لحظه به خود میگفت: «کجایم؟ آیا چقدر خوشبخت شدم؟»
هوش مصنوعی: چشمانت را برحذر دار، چون من نمیدانم که دوست کیست و دشمن کجاست.
هوش مصنوعی: من نمیدانم که زیرکی و دانایی از محبت به چقدر میتواند دور باشد؛ فقط میدانم که از عشق و محبت به تو جدا شدم.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که افرادی که در یک جمع قرار دارند، در حال صحبت کردن درباره شخصی هستند که به اندازه کافی متوجه نشانهها و تصاویر درونی خود نیست. این وضعیت میتواند به نوعی کمتوجهی یا عدم تمرکز بر احساسات و وضعیتهای شخصی او اشاره داشته باشد، همچنین ممکن است نشاندهنده یکنواختی یا عدم تنوع در روابط و تجارب او باشد.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که راهی برای دستیابی به اهداف و آرزوها فراهم شده است و به نوعی از موانع و مشکلات عبور کردهایم. تلاشها و زحمات ما نتیجه داده و اکنون با امید و انگیزه بیشتری به آینده نگاه میکنیم.
هوش مصنوعی: شاید تقدیر به نوعی نوشته شده که برای دوست، گلایههایی به وجود آمده است.
هوش مصنوعی: داستان همین است، موضوع همین است! ای پسر نا آگاه و دل ساده.
هوش مصنوعی: هر چقدر که دعا میکنم تا به آرزوهایم برسم، باز هم تلخی زندگی را حس میکنم.
هوش مصنوعی: چقدر با زیباییها و لذات زندگی دلخوش شدهای! چند بار دیگر میخواهی خود را در دام فریبهای زنان بیندازی؟
هوش مصنوعی: آیا تو به دنبال کسانی هستی که راهشان را دنبال کنی؟! خوشبختانه من از هر دو این شرایط بینیازم؛
هوش مصنوعی: اگر انسان هستی، کافی است همین را بدان، اما اگر به حرف من اعتقاد نداری، به هیچ چیز نخواهد بود.
هوش مصنوعی: ای وطن، خودت را بشناس و از مادرت تحقیق کن؛ ای بیوطنانی که در کوچههای تو زندگی میکنند.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و خوبی تو، من در برابر همه چیز ناتوان هستم و فقط به کسی که به تو توجه دارد، نگاه میکنم.
هوش مصنوعی: من از همه افراد جدا هستم و این را با تمام نابسندگی و حس شرمندگیام به شما نشان میدهم.
هوش مصنوعی: با تمام ذلت و خجالت، به نزد تو آمدهام.
هوش مصنوعی: تا زمانی که از لطف و توجه تو بیبهرهام، کسی را به جز تو به عنوان حامی و یاور ندارم.
هوش مصنوعی: اگر تو مرا برانی، به کجا میتوانم بروم؟! لطفی کن و به این جان غمگین کمک کن.
هوش مصنوعی: ای کاش بر این جسم خسته رحم کنی! ای کسی که من از تو ساخته شدهام، به خاطر نافرمانی خود خجالت زدهام.
هوش مصنوعی: من نفعم را میدانم و به آن اهمیت میدهم، اما دیگران که در این مکان هستند، به آنچه برای من مفید است توجهی ندارند.
هوش مصنوعی: هر مسافر و رهگذری از سر شوق و خوشحالی خود در جایی متوقف شده و آرامش یافته است.
هوش مصنوعی: این مسیر به سوی دین است و آن مسیر به سوی دنیای مادی. از این عمل خود شاد باش که به یاد بهشت میافتی.
هوش مصنوعی: تا چه چیزی از سرنوشت برای ما رقم میخورد؟ و این در حالی است که لذت تمام از اعمال ما به دست آمده است.
هوش مصنوعی: من که همیشه در شادیهای دنیا زندگی میکنم، از این حال و هوای دنیا آواره و بیخانمان هستم.
هوش مصنوعی: برای نجات من تدبیری بیاندیش که من بیچاره شدهام و از دست دادهام راهی به دنیا و دین.
هوش مصنوعی: من نه از خودم بهرهای دارم و نه از این نفس، بلکه از یک طرف راه دینم را گم کردهام.
هوش مصنوعی: دوران و زمانه از یک سو بر من فشار میآورد و نفس کشیدنم را دشوار میکند. از خجالت، نفسام به شدت سرد شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و خجالت، چهرهام رنگ باخته و دلام از غم، پر از خار و درد است.
هوش مصنوعی: هر لذتی که در زندگی به دست میآید، ممکن است با چالشها و مشکلاتی همراه باشد. در نهایت، باید با وجود این سختیها، به زندگی لذت ببریم و از آن بهرهمند شویم.
هوش مصنوعی: احساس ناراحتی و دلسوزی من از این دل ضعيف و بیثبات است؛ اما با این حال، هر طور که او را دیدم، تأثیرش را میپذیرم.
هوش مصنوعی: از بس که در طول شب جدایی رنج و اندوه کشیدم، این مشکلات و سختیها بیشتر و عمیقتر شده است.
هوش مصنوعی: این شعر به احساس شدت عاطفی و درد ناشی از جدایی اشاره دارد. شاعر با استفاده از تمثیل شیشهای که پر از شادی و خوشی است، نشان میدهد که این خوشی نمیتواند از دلشکستگی و درد فراق بکاهد. در واقع، این تب و دلسوختگی از جدایی، حتی از شادیهای ظاهری نیز بیشتر است و نشاندهنده عمق احساسات درونی و عذاب ناشی از دوری است.
هوش مصنوعی: زمانی که نالهام از جدایی بلند میشود، آه که چقدر با هر کسی که با او پیوند عاطفی داشتم، آشنا شدم.
هوش مصنوعی: دل پر از غم من، با غم او پیوند خورد و دوران زندگی، مرا از او بینصیب کرد.
هوش مصنوعی: دست من را از دامنش رها کرد، این سپهر دو رنگ مثل بوقلمون است.
هوش مصنوعی: او در روز و شب هیچگونه توقفی ندارد و خراب شدن در حالی که آباد است، غیرممکن است.
هوش مصنوعی: غمی و شادی هر دو میگذرد و ای کاش من نیز در این لحظه حضور داشتم.
هوش مصنوعی: جز در این مسیر، راهی نداشتم که پیموده باشم تا زمانیکه چهرهام زرد از غم و گناه شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.