گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

پس آنجا یکی دیر دیدم رفیع

مصور در آن نقشهای بدیع

بلورین قنادیلش افزون ز حصر

چو رخشان کواکب، درین هفت قصر

در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف

گذشته شب آواز اسقف ز اسقف

ز رهبان و قسیس در وی هزار

دل و تن، ز پرهیز زار و نزار

دگر شوی نادیده بس دختران

ز خود روی پوشیده چون اختران

سیه جامه از موزه تا طیلسان

چو در چشم دونان رخ مفلسان

چو دامان مریم دل و دیده پاک

ز بیشرمی دیگران شرمناک

خنازیر، آنجا گله در گله

چو اندر منی گوسفندان یله

شبانگه که خوردی بناقوس زنگ

زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ

زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان

که از خوابشان بود تن بی روان

شده از دم عیسوی زنده باز

بآهنگ ناقوسشان اهتزاز

بسر افسر، از کاکل عنبرین

بکف ساغر، از باده ی اندرین

بدست دگر، شمع خورشید تاب

سیه نرگس مست، خالی ز خواب

روان هر خرامنده سرو سهی

ز سرو سهی کرده بستر تهی

ز دیبای زرکش، ببر رنگ رنگ

ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ

ز سر رفته از تاب می هوششان

صلیب سر زلف بر دوششان

بگردن چو مرغوله ی شامیان

فرو هشته زنارها تا میان

همه عود در مجمر و گل بجیب

دماغ از خلل خالی و دل ز عیب

همه شب در آن دیر سر کرده سیر

چو سیر کواکب درین کهنه دیر

بر آورده در ذکر باری خروش

هم آوازشان چون حواری سروش

کشیشی مگر داد چون ابلهان

به بیگانه راه از کشیشان نهان

بناگاه بیگانگان ریختند

بشیر آبی از حیله آمیختند

مسیحا ز کید یهودان عهد

از آن دیر بردار افراشت مهد

وز آنجا، چو مهر فرونده چهر

سراپرده زد بر چهارم سپهر

فتادند ناقوسها بیدرنگ

ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ

ز دور فلک، کو بود بیمدار

تهی شد ز دیار و ویران دیار