گنجور

 
آذر بیگدلی

دگرباره دیدم بجای کنشت

یکی خانقه، رشک قصر بهشت

فضا دلگشا چون کف موسویش

هوا جان فزا چون دم عیسویش

همه آب از چشمه ی زمزمش

همه خاک از پیکر آدمش

ز جان و دل پاک، خشت و گلش

خنک آنکه بودی در آن منزلش

تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل

درو گر شدش نوح و بنا خلیل

بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف

زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف

بهر گوشه درویشی آزاده بخت

زده تکیه بر پوست چون شه بتخت

همه رانده ی خلوت خاکیان

همه خوانده ی بزم افلاکیان

نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛

برآورده چل اربعین هر یکی

همه عور، اما جنیبت کشان!

همه مور، اما سلیمان نشان!

همه سیم پاش و همه پشم پوش

همه دردمند و همه درد نوش

بدانش توانا، بتن ناتوان؛

ز هر خطه تا خط وحدت دوان

همه پا کشیده ز راه هوا

همه چشم پوشیده از ماسوا

زده پا بدنیا دم از دین همه

یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!

چو ابدال، از عشق پیرایه شان

فتاده بخورشید و مه، سایه شان

یکایک قرین اویس قرن

زده حلقه پهلوی هم چون پرن

در آن حلقه، سر حلقه دانشوری

گدای درش، شاه هر کشوری

حریفی، بروی جهان کرده پشت

ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت

بجام جهان بین زده پشت دست

ازو مست هشیار و هشیار مست

ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛

ز گرگ فلک، پاسبان گله

ز تشریف شاهانش آسوده دوش

تن از ناقه ی صالحش پشم پوش

بریده سر خشم و شهوت بصبر

بصبر اختر آورده بیرون ز ابر

بپا داشت از موی سر سلسله

ز جا بر نیاوردیش زلزله

نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه

مگر از دم مطرب خانقاه

دل مطربان چون بجوش آمدی

از ایشان یکی در خروش آمدی

ز جا خاستی و اصحاب و جد

چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد

کشاندی چنان دامن پاک را

که در رقص آوردی افلاک را

همه دست افشان و من مانده محو

بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو

مگر شیخ را در میان سماع

ز دست دل افتاد با دین وداع

نگاهی نهان دید از مهوشی

رهش گم شد از پرتو آتشی

دل و دین و دانش ز کف باخته

که از پردگی پرده نشناخته

چو صنعان سوی روم رفت از حجاز

نبردش بکوی حقیقت مجاز

از آن جا که شاه از شریک است دور

نسازد بانباز طبع غیور

ز دانش بجان غیر شاهیش

ز دریا برون داد جان ماهیش

مریدان سرافگنده در پای پیر

بمردند، دیدند چون مرگ میر

چنان کآدمی را ز سر زندگی است

چو سر رفت، تن را پراکندگی است

در افتاد آن قطب و آن دایره

ز هم ریخت چون بقعه ی بایره

ز پرواز طوطی شیرین نفس

پریدند آن طوطیان در قفس

پس از صوفیان خانقه شد خراب

شد آن چشمه ی زندگانی سراب

بریشان فرود آمد آن خانقاه

به ایزد برم هم ز ایزد پناه