گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

یک آتشکده دیدم افروخته

همه آتش اندل سوخت

فلک خاسته دودی از روزنش

براهیم و زردشت دامن زنش

شرر جابجا گشته پیدا ز دود

چو رخشنده انجم ز چرخ کبود

ز جوش گل و لاله بود آن کنشت

بهشتی، اگر داشت آتش بهشت

دعا را برآورده دستور دست

مغانش بدنبال مستور و مست

همی خواند بهر تو و بهر من

حکایت ز یزدان و از اهرمن

چنان هیر بد شاد ز آتشکده

که هوشنگ از آیین جشن سده

بهر سودوان بیخود از شوق نور

چو پروانه کو شمع بیند ز دور

بآتشکده برده مؤبد نماز

همان دست و بازو بآتش دراز

هم از صندل و عود هیزم کشان

هم از شمع بی دود آتش فشان

مغ و مغبچه گرد آتشکده

چه حوران بطرف جنان صف زده

بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند

برخ خالشان، چون بر آتش سپند

بروز آتش افروز، چون گل همه

بشب زند خوانان، چو بلبل همه

بطلعت همه بدر ناکاسته

بقامت همه سرو نوخاسته

ز مشک تر، آویخته تارها

وزان برمیان بسته زنارها

گشاده گریبان، فگنده کله؛

چو صبح و چو ماه شب چارده

همه سر خوش از آتش آبدار

همه دلکش از سنبل تابدار

ز انگشت و خاکستر آن کنشت

که بودی چو کحل و عبیر بهشت

چو حوران، سیه کرده بادامها

چو غلمان، بپرورده اندامها

نهاده بر آتش چنان پا دلیر

که نازک تنان پا بچینی حریر

مگر روزی آتش فروز کنشت

که از دوزخش بود امید بهشت

زنی را جگر سوخت از حرف سرد

که گفتش : برو گرد آتش مگرد

زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ

چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!

چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه

زبانه زدش آتش از روزنه

زدودش بناگاه ابر از افق

بجنبید و بربست مشکین تتق

از آن ابر چون دود آتشگهی

ببارید باران آذر مهی

ز باران و برقی کز آن ابر جست

نه آتش بماند و نه آتش پرست

شدند از پی هم بمنزل روان

نماند آتشی هم از آن کاروان

شد آتشکده سرد و آتش بمرد

گرش ماند خاکستری باد برد