شنیدم یکی شهر معمور بود
که ابلیس از مردمش دور بود
بهمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بهآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخندهفال
وگر رایت ظلم افراختی
بهکِشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل، برق بر خرمنش
بُدی یا بهعزل، آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنهٔ گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباهفن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
به فرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بهروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
به هدیه نخست آمد از ره چو راست
ز هریک یکی بیضهٔ مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیلهور
که: ای سادهدل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضهٔ ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
بَرَد عافیت از تنْ این بیضهام
کزین بیضه دائم کُشد هیضهام
کنون بیضهٔ خویش هر یک بَرید
مرا پردهٔ خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم بُرده، اما غلط باختند!
بهاین حیله چون کار خود راست کرد
بهخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستمدیدگان را دل آمد بهجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
مفهوم حکایت این است که تا وقتیکه مردم آن شهر بر خود ظلم نکردند هیچ حاکمی نتوانست بر آنها ظلم و ستم کند؛ زمانیکه فریب حاکم جدید را خوردند و هرکس تخممرغ متعلق به دیگری را برداشت از آنروز ظالمان توانستند بر آنها ظلم و ستم کنند.
شنیدهام که شهری آباد و خرم بود که بدی و ابلیس در آن شهر جایی نداشت.
یزدان پاک به مرد و زن آن دیار، دل و دیده و دست و دامان پاک عطا کرده بود.
نه گرگی گوسفندی میدرید و نه دزدی به کاروانی میزد.
کسی به مال دیگری چشم نداشت و درستکار بودند و در راه خیر قدم برمیداشتند.
هر وقت امیر جدیدی از سوی شاه بر آن شهر گمارده میشد اگر آن امیر عدالت میورزید.
بر او خوش میگذشت و هم او از مردم خرسند بود و هم مردم از او.
اما اگر آن امیر بر مردم ظلم میکرد چنان بود که آتش در خرمن خود زده باشد.
(زیرا) از نفرین مردمی (که مستجابالدعوه) بودند طالع دولتش سرنگون میشد.
تا یک روز (حاکمی) گرگصفت و حیلهگر که به یوسف رحم نمیکرد،
به فرمان شاه در آن شهر امیر شد و دریافت که راز شکست حاکمان ظالم پیشین (پارسایی و درستکاری مردم شهر بود)
در روزی که امیر جدید به شهر آمد بزرگان شهر به استقبالش رفتند.
امیر از هر کدام از آنها یک تخممرغ طلب کرد.
پس هر یک از آنها یک تخممرغ سفید در پیش او نهادند.
امیر حیلهگر گفت: ای مردم سادهلوح و بیخبر!
این تخممرغها سلامتی مرا بهمخاطره میاندازد زیرا که باعث سوهاضمهٔ من میشود. (هیضه: سوهاضمه و نفخشکم در اثر پرخوری)
پس اکنون هریک تخممرغ خود را بردارید، چرا میخواهید آبرویم را ببرید؟
چون هر یک تخممرغ متعلق به خود را نشناخت و شبیه هم بودند هر کس سعی کرد بهتر را ببرد، اما با این کار باختند!
آن امیر با این حیله (و آلوده کردن آنها به ستم) به مقصود خود رسید و از آنپس آنچه میخواست بر آن به مردم ظلم و ستم کرد.
آنچنان که دل ستمدیدگان به درد آمد و فریاد و دعا به آسمان برداشتند.
اما دعای هیچکس مستجاب نشد.
و کسی نمیدانست که راز آن چه بود که (دیگر دعایشان مستجاب نمیشد) بجز آنکس که (فریب حیله تخممرغ را نخورد و) از تخممرغها برنداشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.