گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم یکی شهر معمور بود

که ابلیس از مردمش دور بود

به‌مرد و زنش داده یزدان پاک

دل و دیده و دست و دامان پاک

هم از گرگ آسوده آنجا گله

هم از دزد ایمن در آن قافله

همه دست‌شان کوته از مال غیر

همه پایشان سالک راه خیر

امیری به‌آن شهر چون آمدی

گرش معدلت رهنمون آمدی

بر او خوش گذشتی همه ماه و سال

ز خلق او، ازو خلق فرخنده‌فال

وگر رایت ظلم افراختی

به‌کِشت خود، آتش درانداختی

ز نفرین آن مردم پارسا

شدی طالع دولتش نارسا

زدی یا اجل‌، برق بر خرمنش

بُدی یا به‌عزل‌، آسمان دشمنش

ز بیداد او رسته مردم همه

چو از شحنهٔ گرگ ظالم، رمه!

در آخر یکی گرگ روباه‌فن

کزو پیرهن شد به یوسف کفن

به فرمان شه شد در آن شهر امیر

از آن راز واقف چو گشتش ضمیر

به‌روزی که می‌آمد آن شهریار

پذیره شدندش سران دیار

به هدیه نخست آمد از ره چو راست

ز هر‌یک یکی بیضهٔ مرغ خواست

نهادند هر یک از آن راستان

یکی سیمگون بیضه در آستان

پس آنگه چنین گفت آن حیله‌ور

که: ای ساده‌دل مردم بی‌خبر

طمع کرده در بیضهٔ ماکیان

مرا نیک باشد شما را زیان

بَرَد عافیت از تنْ این بیضه‌ام

کزین بیضه دائم کُشد هیضه‌ام

کنون بیضهٔ خویش هر یک بَرید

مرا پردهٔ خود چه باید درید؟!

متاع خود از هم چو نشناختند

ز هم بُرده، اما غلط باختند!

به‌این حیله چون کار خود راست کرد

به‌خلق از ستم آنچه می‌خواست کرد

ستم‌دیدگان را دل آمد به‌جوش

رساندند بر گوش گردون خروش

سراسر کمند دعا داده تاب

نشد دعوت هیچکس مستجاب

کس آگه نه، کآن در برایشان که بست

جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست