گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

بجایش یکی باغ دیدم شگرف

که فردوس از نزهتش بسته طرف

هوا، طاق سیمابی افراخته

زمین، فرش زنگاری انداخته

در آن باغبانان زرینه کفش

بکف بیلشان کاویانی درفش

زهر سو خیابانی آراسته

ز خار و خسش سبزه پیراسته

هم اشجار آن را دم جبرئیل

هم انهار آن را نم سلسبیل

سرافراز سرو سهی قد چنار

کشیده دو صف بر لب جویبار

چو یاران یکدل بهم پای بست

در آغوش یکدیگر آورده دست

درختانش از میوه قد کرده خم

چه از حمل گنجینه، گنجور جم

چو گردن فروزان صاحب کرم

سرافگنده از شرم و ریزان درم

ز رنگینی میوه هر شاخ بست

تو گفتی زده چتر، طاووس مست

همه، مشک با خاکش آمیخته

همه، گوهر از تاکش آویخته

چو شعری ز شام و سهیل از یمان

گل از خار و لاله ز خارا دمان

بر افروخته چون کلاه قباد

چراغ گل و مشعل لاله باد

ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛

ز نسرین این، صبح کافور ریز

بهر موسمی خاصه اردی بهشت

بآن خاک سوگند خوردی بهشت

نظر باز هر گوشه مرغ چمن

بدوشیزگان گل و یاسمن

خوش آواز مرغان آن پرفشان

چه طوطی ز منقار شکرفشان

گل سرخ و سرو سرافراخته

ربوده دل از بلبل و فاخته

ز هر سو بآن باغ و آن بوستان

خرامیده با هم بسی دوستان

بساغر کشی، هر دو آزاده بخت

نشستند در سایه ی یک درخت

بعشرت گرفتند ساغر ز هم

تهی کرده مینا ز می، دل ز غم

نهاده سر مست در پای تاک

بچشم اختران را فشاندند خاک

مگر باغ را باغبانی سحر

بروی تماشائیان بست در!

و یا کند از باغ شاخ گلی

که افتاد از آشیان بلبلی

ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ

نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ

ز سبزه چنان دامن خاک شست

که گویی گیاهی در آنجا نرست

رزان را بنه کرد یغما خزان

وز آن برگ نگذاشت باد وزان

سراسر درختان این کند و رفت

همه برگش از هم پراگند و رفت

بگلبن در آویخت ابری کبود

تو گویی ز آتشکده خاست دود

سر طره ی سنبل آشفته ماند

بسا حرف سوسن که ناگفته ماند

شد آشفته چون شاخ نرگس شکست

چه کوری که افتد عصایش ز دست

پریدند قمری و بلبل ز باغ

بحال چمن، نوحه کردند زاغ

خس و خار، پیرهن گل درید

زغن آشیان بست وبلبل پرید

نگون گشت شمشاد و افتاد سرو

خروشان و نالان چکاو و تذرو

گرفتند مرغان از آنجا کران

چه از مجلس سوک، رامشگران

همان میگساران، همان دوستان؛

که بودند با هم بیک بوستان

چو گل ساغر از دست افتادشان

چو بلبل نوا رفت از یادشان

همه گشته در سایه ی تاک خاک

بر اندامشان شد کفن برگ تاک

نشد فاش گویند راز نهفت

سخن گفتشان، در میان نیم گفت

چو مانداز خرابی آن تازه باغ

بدل از گلم خار واز لاله داغ