بمن دوستی گفت از دوستان
که با من همی گشت در بوستان
که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است
مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان
بفخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین
بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد
ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!
چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا
منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛
چرا آب از تشنه داری دریغ؟!
از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار
منش گفتم: ای سالک ره نورد
ز درد خود آوردیم دل بدرد
بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو
در خانه یی کاو بدولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد
کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد بدامان سائل درم
ز شرم کسان بسکه شرم آیدش
بوقت عطا خلوتی بایدش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.