گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

بمن دوستی گفت از دوستان

که با من همی گشت در بوستان

که: از روزگارم غمی در دل است

که ناگفتن و گفتنش مشکل است

مرا هست رازی نهان در جهان

کنون خواهم آن راز گویم نهان

بفخر زمان خان گیلان زمین

کش از عدل شه گله را گرگ امین

بزرگ است و دانا و آزاده مرد

ز درمان نشاید نهان داشت درد

ندانم، ولی کی توان جست راه

نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!

چو خضر ار کنی رهنمایی مرا

ازین قید بخشی رهایی مرا

منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛

چرا آب از تشنه داری دریغ؟!

از این بیش مپسند ای آموزگار

ستم بر ستمدیده ی روزگار

منش گفتم: ای سالک ره نورد

ز درد خود آوردیم دل بدرد

بناید دریغم ز مقصود تو

زیانی مرا نیست از سود تو

در خانه یی کاو بدولت گشاد

ز کس نیست خالی که خالی مباد

کند مجلس آن دم تهی از کرم

که ریزد بدامان سائل درم

ز شرم کسان بسکه شرم آیدش

بوقت عطا خلوتی بایدش