گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم ز شیبانیان غیور

مگر ارقم بن کلیب از غرور

بشورید بر معن بن زایده

زیان دید از آن کار بی‌فایده

بیازید چون بر زبر دست دست

ز دست زبردست دستش شکست

هنوز آتش کین‌شان بود گرم

برافروخت رخسار ارقم ز شرم

به تنهایی آمد به دربار معن

که تا جانش آساید از تیر طعن

ازو معن پرسید کای ذوفنون

بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟!

گر آوردت اینجا دلیری و زور

هم از پای خود آمدستی به گور

و گر چاپلوسی‌ت آورد، ریو؛

فرشته نلغزد به افسون دیو

زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت

که فیروزه‌تختی و فیروزبخت

بدین در نیاورد دامن‌کشم

جز امید بخشایش و بخششم

کنون کز گنه لب گزان آمدم

بر این آستان، فرد از آن آمدم

که دانی نزد سر خطایی ز کس

بجز من ازین بیگناهان و بس

گرت عدل گردن‌فرازی کند

سرم بر سر نیزه بازی کند

ورت عفو خندد به‌روی گناه

بس آید بر این آستان عذر‌خواه

رخ معن از این عذر چون گل شکفت

به‌روی گنه‌کار خندید و گفت

که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان

گذشتم ز جرم تو و همرهان

فشاندش به‌سر گنج در پای‌رنج

نشاندش چو ماران ارقم به گنج

 
 
 
بهترین ابزار حسابداری و مدیریت مالی شخصی - حسابداری شخصی تدبیر