گنجور

 
آذر بیگدلی

یکی تاجر از شهر خود شد روان

به‌سوی دگر شهر با کاروان

خرش در میان گل از پا فتاد

ز یاران خود خواجه تنها فتاد

زدش بوسه بسیار بر دست و پای

نشد راضی آن خر که خیزد ز جای

چو شد خواجه از بردنش ناامید

خر دیگر از خرسوار‌ان خرید

سبک رفت و پالان و بارش کشید

ز پا نعل و از سر فسارش کشید

خر افگند عریان و خود شد روان

رسانید خود را سوی کاروان

خرک خواجه را دید چون دور، گفت

که: جان بردم از دست این خواجه مفت!

بهار است فردا و این مرغزار

شود سیر از فیض ابر بهار

درین دشت بس سبزه خواهم چرید

دف زهره ز آواز خواهم درید

غرض در دلش فکرها می‌گذشت

به ناگه نظر کرد کز طرف دشت

سگ گرسنه‌چشم‌ِ بی‌توشه‌ای

ز ره آمد و خفت در گوشه‌ای

خر از دیدن سگ، شد اندیشناک

کز آن دیدنش بود بیم هلاک

بپاخاست گاه از گل و گاه خفت

بسوی سگ آورد پس روی و گفت

که: ای رشتهٔ فکرتت پیچ‌پیچ

چه می‌خواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!

ز بس راه پیموده فرسوده‌ام

زمانی در این گوشه آسوده‌ام

خرش گفت: زهار، اینجا ممان

نی‌ام من شکار تو ای بدگمان

به‌من تا نمیرم نداری رجوع

گر اینجا بمانی بمیری ز جوع

منم سخت‌جان، آرزوی تو خام

پی صید خود خیز و بردار گام

سگش گفت: ای سر قطار خران

خران سبزهٔ تر به یادت چران

اگر سخت‌جانی تو در روزگار

مرا نیز خود در جهان نیست کار

نه گستاخم و بی‌ادب این قدر

که تا زنده‌ای پا نهم پیشتر

نه آنم که تنها گذارم تو را

دم واپسین، واگذارم تو را

تو تا زنده‌ای، پاسبان توام؛

تو شه، من سگ آستان توام

کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!

وفادار کی بی‌وفایی کند؟!

چریدی چو در مرغزار جنان

خر عیسی‌ات گشت هم‌داستان

نخواهم که جسم تو گردد ستوه

ز گرگان دشت و پلنگان کوه

دوم، سر قدم ساخته سوی تو

کنم چرب دندان ز پهلوی تو

نمانم دمی استخوانت به خاک

که بر خاک نپسندمت چشم پاک

چه تشویش جوع منت در دل است

ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!

تو را عمر بیش از یک امروز نیست

چراغ حیاتت شب‌افروز نیست

به امید این زنده‌ام سال‌ها

کت از خون کنم سرخ چنگال‌ها

رسیده کنون نیم‌جانت به لب

به جان‌سختی امروز آری به شب

بود طاقت جوع یکروزه‌ام

کجا می‌فرستی به دریوزه‌ام؟!

یک امروز تا شب که من همرهم

نه تو جان بری و نه من جان دهم!

 
 
 
حسابداری شخصی تدبیر - پیامک‌هاتو تراکنش کن!