گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم یکی روز بر طرف دشت

جوانی بدهقان پیری گذشت

که خوی ا رخ افشاندش آفتاب

همی کشت نخل و همی داد آب

جوان را شگفت آمد از کار وی

چنین گفت با پیر فرخنده پی

که: اکنون از پیری ای نیکبخت

همی لرزدت تن چو برگ درخت

چه کاری درختی که ناید بکار

از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!

ز انصاف اگر نگذری این عمل

دهد یاد از حرص و طول امل!

بپاسخ چنین گفت دهقان پیر

که: ای نوجوان خرده بر من مگیر

چو خوردیم ما کشته ی دیگران

که بودند تخم وفا پروران

بکاریم تا کشته ی ما خورند

مگر نام ما را به نیکی برند