گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند

پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند

بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت

که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند

مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت

بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند

بگلرخان ستمگر برم شکایت دل

بود که تیغ برآرند و خون او ریزند

بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر

بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند