گنجور

 
آذر بیگدلی

دلا، پیام من و او، اگر به هم تو نگویی

بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!

برو چو بوی گلت، سوی گلشنی بتماشا؛

گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی

دلم که بردی و بی قدرداریش، بود آن دل

که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی

دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من

ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!

فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی؛

نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی