گنجور

 
آذر بیگدلی

فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی

که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی

وفا بوعده گر این است امید گاهان را

کسی مباد بعالم امیدوار کسی

در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند

بدامن کسی از رهروان، غبار کسی

بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان

ولی بدست کسی نیست اختیار کسی

مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم

نه کس بکار من آمد، نه من بکار کسی

نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز

که ناکسی بودش جای در کنار کسی

چه غم ز بیکسی آذر، جز اینکه میترسم

کسی نیاوردم نامه از دیار کسی