گنجور

 
محیط قمی

عشق بخشنده مرا حشمت و جاه عجبی

از دل و آه سحر ملک و سپاه عجبی

رهنما عشق بود راه طلب ملک فنا

رهنمای عجبی دارم و راه عجبی

شرف خدمت درویش گرت دست دهد

مده از کف که بود حشمت و جاه عجبی

تخت درویش بود عرش و کله سایه ی دوست

دارد این بی سر و پا، تخت و کلاه عجبی

تاک سر سبز نماناد که ای فرخ شاخ

دفع آفات ریا راست پناه عجبی

شرق تا غرب بگیرد، به یکی آه سحر

دارد این شاه جهان گیر، سپاه عجبی

پیر روشن دل ما گفت ز زاهد بگریز

کین تبه حال بود نامه سیاه عجبی

دعوی پاک دلی دارم بر صدق مقال

هست آلودگی خرقه گواه عجبی

شد کدر آیینه ی روی تو زآه دل من

برکشیدم زدل سوخته آه عجبی

مهر من گشت فزونتر به تو خطت چو دمید

رست در باغ رخت مهر گیاه عجبی

رخت در سایهٔ الطاف شه مردان کش

که بود سایهٔ این شاه پناه عجبی

شه مردان علی است و سپهش درویشان

چشم بد دور بود شاه و سپاه عجبی

پیش دارد سفر عشق و ره دیر «محیط»

خوش مبارک سفری باشد و راه عجبی

 
sunny dark_mode