گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عیوقی

بحی اندرون بد یکی دلبری

یکی حور چهره پری پیکری

بد از حال گلشاه او را خبر

از آن راز آگاه بد سر به سر

ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل

ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل

به دل گفت برهانم او را ز بند

که بس زاروارست و بس مستمند

ز گلشاه او نیست او را خبر

که اینجا نیابد ز گلشه اثر

بر ورقه آمد پری روی راد

بگفتار با او زبان برگشاد

بگفتا که چندین چه جوشی همی

چرا بر صبوری نکوشی همی

ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد

دلش را به گفتار رنجورکرد

بگفتا هلا دور باش از برم

نخواهم که در هیچ زن بنگرم

کنیزک بگفت ای سر سرکشان

ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟

ترا مژه دارم ز گلشاه تو

تراره نمایم بر ماه تو

چو ورقه ازو نام گلشه شنید

چو آشفتگان زی کنیزک دوید

بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!

بکن کار من خوب، ای خوب روی!

چه داری خبر ز آن دلارام من

از آن دل گسل ماه پدرام من

کنیزک همه رازهای نهفت

همه هرچ دانست او را بگفت

از احوال شامی و حال هلال

وز آن دل گسل لعبت مشک خال

وزان زرق وز حال آن گوسفند

پدیدار کردش بر آن مستمند

بگفتش کز احوال آن سرو بن

نمی خواستم راند با تو سخن

بدان تا دل از عشق بی غم کنی

کنی صبر و زاری و غم کم کنی

چو حال تو هر روز دیدم بتر

ترا کردم آگه ز حال و خبر

کنون سوی شامست گلشاه تو

حقیقت نمودم به تو راه تو

و گر استوارم نداری برین

سر گور بگشای و نیکو ببین

عجب ماند ورقه ز گفتار اوی

از آن مهربانی و کردار اوی

پدیرفت بسیار منت ازوی

کجا دید راه سلامت ازوی

گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند

سر گور و دیداندرو گوسفند

شد آگه که بشکست پیمان اوی

عمش خورد زنهار بر جان اوی

از آن گور برگشت مسکین خجل

سراسیمه و خسته و برده دل

به نزدیک عم آمد آن دل فکار

بدو گفت ای عم ناباک دار

بدادی نگار مرا تو بشوی

بکردی جهانی پر از گفت و گوی

ز حال تو کردند آگه مرا

نمودند زی آن صنم ره مرا

بگفتند در تیره خاک نژند

نهادست عمت یکی گوسفند

برو گور آن باز کن بنگرا

ببین گوسفندی بدو اندرا

برفتم، بکردم، بدیدم ببند

به گور اندرون کشته یک گوسفند

درین خاک کرده نهان ای عجب

نگویی مرا تو ز حال و سبب؟

ز گلشه چه داری تو اکنون خبر

که در خاک ازو می نبینی اثر

بیا تا ببینی تو این گوسفند

به کرباس پیچیده کرده ببند

ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟

کسی را به نزد تو آزرم نیست؟

که فرزند خود را تو بفروختی

به ننگ اندرون دوده اندوختی

تو گفتی مرا شو به نزدیک خال

کی گردد ز خالت ترا نیک حال

چو رفتم بر خال خود ای عجب

بسی رنج دیدم ز درد و تعب

مرا خال بنواخت و در برگرفت

بسی مردمیها بکرد ای شگفت

همه مال خالم مرا داد و گفت

چو گلشاه گردد ترا نیک جفت

دگر پاره باز آی و دیگر ببر

بگفتم ترا این سخن مختصر

به گیتی چنین کار هرگز که کرد

که کردی تو ای ناخردمند مرد

چه گویی تو پیش خداوند خویش

که بشکستی این عهد و پیوند خویش

نگویم به کس من ز کردار تو

بدانند آخر مهان کار تو

به کرباس پیچیده آن گوسفند

فگندش به پیش عم آن مستمند

سوی مام گلشاه رفت و بگفت

سخنها که بودش سراسر نهفت

از آن حیلت و مکر و آن گوسفند

که بودند در خاک کرده ببند

بگفتا نترسیدی از کردگار

که کردی تو گلشاه را دل فکار