گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

حدیث خوش دمی شیطان نگوید

همیشه جمله را آزار جوید

چه گوید هرچه گوید ناصوابست

همه کارش در اینجا خورد و خوابست

بجز خمر و زنا کاری ندارد

که او زین ذات خود عاری ندارد

ره فسق و فجورت او نمودست

که عین آتش او پر ز دود است

همیشه هست کارش بی نمازی

چو آتش دارد اینجا سرفرازی

تکبّر دارد وسواس و فحّاش

بود مغزش تهی مانند خفّاش

چو آتش ذات او دارد ندیدی

میان آتشت خوش آرمیدی

بسوزد آتش اینجا هرچه بیند

کسی هرگز در این آتش نشیند

میان آتشی خوابت ببرده

بمانی در درون هفت پرده

ترا آتش درون پرده دریافت

بسوزانید اینجا هرچه دریافت

تو درخوابی چرا اینجا نداری

که آتش سوخت اینجایت بخواری

زخمر حرص و شهوت زار و مستی

چنین چون کافران بت پرستی

چو شیطان کافر است و بت پرستست

ز خمرو حرص جانش زار و مستست

ترا هر لحظه بفریبد بصد لون

برد بیرون ترا ناگاه از کون

بصد ره می ترا اینجا دواند

ولی چون در دل آید باز ماند

درون پردهٔ دل ره ندارد

از آن اینجا دل آگه ندارد

ز خود بینی ره خود میسپارد

از آن عمری بضایع میگذارد

ز خود بینی میان آتش افتاد

نهاد و بود او بس ناخوش افتاد

ز خود بینی او اسرار آدم

در اینجا ماند اندر نیش ارقم

ز خود بینی غرورش هست اینجا

کجا گردد بذات حق هویدا

ز خود بینی برون در بماندست

چوآبی عین در آذر بماندست

ز خود بینی شده مفلق ز حق او

وگرچه برده بود از کل سبق او

ز خود بینی که کرد او دور شد باز

ستد او را ز جای عزّت و ناز

ز خود بینی بسر افتاد در چاه

نمیدانست او افتاد ناگاه

ز خود بینی دون چه بماندست

چو عکسی بر سر اینره بماندست

از اول بود در عزّت و ناز

میان جزو و کل بودی سرافراز

سرافرازی او برتر ز جان بود

بدست او همه کون و مکان بود

بدست او بُد اینجاهشت جنّت

ولیکن بیخبر از طوق لعنت

که چون بر لوح لعنت دید اینجا

نمیدانست این تا آن شد او را

ز طوق لعنت اینجا بیخبر بود

که استاد ملایک سر بسر بود

هم او را بود در عین حقیقت

ولیکن بیخبر بود از طبیعت

چه نوری بود روحانی و ناری

سزد گر این معانی پایداری

چو نور و نار باهم متصّل شد

نهاد صورت اندر آب و گل شد

چه گویم شرح آن چون میدهد دست

ولیکن چون بگویم نکته بامست

رسم اندر سلوک و شرح گویم

که این دم در عجب مانند گویم

چو در اوّل چنان اسرار حق دید

خود از جمله ببرده او سبق دید

چو لوح آنجا بخواند ودید لعنت

نیندیشید کو را بود قربت

بخود اندیشه کرد آیا که باشد

که او را این سزا اینجا بباشد

مگر جبریل باشد یا که دیگر

نمیدانست سرّ ربّ داور

مکن اندیشهٔ بد نیک بیندیش

بکس مپسند چو نپسندی تو بر خویش

دگر ره گفت این سرّیست اعظم

مگر باشد کسی اینجا بعالم

مرا خود این نباشد هست مطلق

که نیکی داده است اینجا مرا حق

چو نیکم داد هرگز او کند بد

چنین میگفت آن بیچاره با خود

ز سّر حق کس آگاهی ندارد

کسی دیگر کجا این سر بخارد

که نالی و اگرنه کار رفتست

همه نقشی از این پرگار رفتست

قضا بنوشته بد اینجا یکایک

بیاید بر سر جمله یکایک

تو از پیش قضا چون میگریزی

که با حق این زمان برمیستیزی

قضای حق همه بر سر نوشته است

عزیزاندر همه طینت سرشتست

قضای نیک و بد کل از خدایست

ولیکن قول ما بر انبیایست

براه انبیا رو از بدی دور

بشو ای جان که مانی غرقه در نور

رضا ده بر قضا گر حق شناسی

مکن اینجای جانا ناسپاسی

ز فعل بد تو کاری کن ز هر کار

تو این هر بیت را یک یک بکار آر

بفعل بد مرو نیکی گزین تو

بجز نیکوئی اینجاگه مبین تو

بفعل بد نظر اینجا مکن هان

دل خود را ز دست دیو برهان

چرا مغرور دیوی رفته از دست

اگر بر خود بگیری جای آن هست

ترا شیطان ببرد از ره ندانی

که همچون او تو در لعنت بمانی

بکس اندیشهٔ کژّی مکن تو

برو استاد خود کن این سخن تو

بد از خود بین و نیکی هم زخود بین

درون جان و دل دید اَحَدبین

منی را دور ساز و من مگو تو

منی را کم شمر نیم من بجو تو

تو خود را خفته دان و بلکه کمتر

که تا اینجا نمانی تو در آذر

منی شیطان سزد تو آدمی هان

از آن ای آدمی تو آدمی هان

تو برتر ز آدمی گر گوئی اسرار

تو داری نور حق اینجا مکن خوار

بترس از حق بقدر خود دمی زن

که هرگز مینباشد مرد چون زن

ولی فعل بد و باطل پدید است

ز عین حق عیان دل ندیدست

بترس ازدوست هرگز مینیندیش

وگرنه از منی گردی تو دلریش

منی شیطان بگفت و در منی شد

بگردن طوق لعنت صدمنی شد

منی دیوست تو فرزند آدم

چرا مانندهٔ دیوی دمادم

منی دورت کند از عین هستی

ترا اندازد اندر بت پرستی

منی دورت کند از خانهٔ دل

شود اینجایگه بیگانهٔ دل

منی دورت کند از سرّ مردان

ازین معنی دلت آگاه گردان

منی دورت کند از سِرّ اسرار

کند از ناگهانت عشق بردار

منی دورت فکند از هر دو عالم

شدی دور از همه سّر دمادم

منی دورت فکند از خانهٔ انس

فروماندی میان نور جان قدس

طبیعت رهزنت شد در وجودت

طبیعت کی کند اینجای سودت

طبیعت میکند مر سجده اینجا

که او دیو است دائم خوار و رسوا

طبیعت رهزنست و راه گم کرد

از آن آدم فتاد اینجای در درد

طبیعت نزد آدم گشت گندم

که آدم میکند اینجایگه گم

طبیعت عین شیطانست دریاب

از این معنی مکن تو نیز اشتاب

طبیعت راه دارد در صفت او

زند دستان تو در معرفت او

بپرهیز از طبیعت در خدا شو

ز بود فعل بد اینجا جدا شو

بپرهیز از طبیعت گر تو رازی

مدان اسرار من اینجا ببازی

ببازی نیست اسرار شریعت

بپرهیز از پلیدیّ طبیعت

ببازی نیست اسرار خداوند

که با شیطان بگیری خویش و پیوند

تو بازی میکنی ای دوست بازی

که با اسبان تازی لاشه تازی

تو بازی دان که کار کودکانست

کناری گیر کاینجا خوف جانست

ببازی نیست اسرار دو عالم

که تا بازی شماری سّر آدم

همه ذرّات در بازی فتادند

از آن در راه کلّی سر نهادند

چو ذرّه باش اینجا پای کوبان

ز عشق دوست خود جان تو خندان

ز ابلیس و ز ابلیسان بیندیش

همان زنهار اندر گفت و در کیش

بجز جانان مجوی و هرچه دیدی

نداد آن کز خوشی خوش آرمیدی

چو حق باشد نگنجد مگر و تلبیس

رها کن مکر را اینجا به ابلیس

جهان بر نام حق اِستاد قائم

نماند مکر شیطان نیز دائم

چو باشد مکر شیطان مکر اللّه

نظر کن تا شوی زین راز آگاه

ز دست نفس و شیطان کن کناره

مکن در فعل او هرگز نظاره

ز آدم دم زن ای آدم بچه دم

که این دم جز تو آدم نیست آدم

ز آدم دم زنی وز دید آن دم

که بنماید ترا رخساره دم دم

دم توحید آدم جوید اینجا

حکایت باز کن تا گوید اینجا

در ایندم ماندهٔ از حق توغافل

نهاده نام خود اینجای عاقل

در این دم در فنا و در بقائی

یقین میدان که در عین لقائی

تو درعین بقائی و بهشتی

چو آدم تو بهشت جان بهشتی بهشتت

بهشتت حاصلست ای آدم جان

ز دوری دور مانده از تو شیطان

ندارد نزد تو ابلیس راهی

گرفته در درختت او پناهی

امید بسته کآید او به جنّت

برحمت اوفتد از عین لعنت

ز عین لعنت آید تا بر تو

بگندم خوردن آید رهبر تو

کند تا از بهشت جاودان دور

تراگرداندت در خویش مغرور

تو در جنّت حذر کن شاد بنشین

ز ابلیس صور آزاد بنشین

مجو هم صحبتی با او تو بشنو

باین نصّ کلام حق تو بگرو

مخور گندم بدان کین سرّ تمامست

مرا سرّ با خواص آمد نه عامست

خواص اینجا نماید این نمودار

کسی کز عشق باشد راز دلدار