گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

همه رسوائی عالم از او دان

بقول حق ازو رویت بگردان

مبر فرمان او و شاد دل باش

بکل فارغ ز نقش آب و گل باش

مبر فرمان او و زو تو بگریز

اگر مردی تو با شیطان بستیز

تو از سودای او غافل شدستی

از آن در دهر تو بیدل شدستی

ز شیطان هیچ نگشاید ترا کار

نبینی تو از او جز رنج و آزار

تمامت انبیا زو دور گشتند

از آن اینجا نهاد نور گشتند

تمامت انبیا او را بدیدند

از او یکبارگی از جان رمیدند

تو پیوستی خوشی با او بیاری

وگرنه اوفتی در عین خواری

چنین شیطان شناسی وندانی

که چونت رفت اینجا زندگانی

بهرزه زندگانی رفته بر باد

زمانی چون نکردستی تو آباد

چو شیطان ره نماید مر ترا او

کجا مانی تو اندر نام نیکو

همه بدنامی عالم از او دان

تو بد را بد شمر نیکو نکودان

همه بدنامی عالم از او است

از او اندر بدیها گفتگو است

ز بدنامی نیندیشی زمانی

که هر دم بر تو خوانم داستانی

همه شرکت حواس تست در راه

همه دیوان و غولانند بدخواه

همه طبعت حواس ناخوش تست

همه کِبرت بدوزخ آتش تست

ببین چندین هزاران سال کابلیس

نبودش کار جز تسبیح و تقدیس

همه طاعات او برهم نهادند

ز استغنای حق بر باد دادند

ز استغنا اگر فرمان درآید

همه امیّد معصومان سرآید

چو فردا پیش آن ایوان عالی

فرو کوبند کوس لایزالی

کجا ابلیس را باشد چه زهره

که پنهان دارد این عقل بخسره

چو او مسخ است اینجا رانده باشد

ترا نزدیک خود او خوانده باشد

چو او رانده است مر تو کرده نزدیک

چرا ماندی چنین در راه تاریک

چو او مردود حق شد ناگهانی

چرا تو همچو او حیران بمانی

مشو مانند او در عین لعنت

ز لعنت درگذر دریاب رحمت

چو رحمت هست از لعنت گذر کن

دل خود را ز ابلیست خبر کن

ترا ابلیست از راهت بیفکند

ندیدی تو که ناگاهت بیفکند

ترا ابلیس اینجا داوری کرد

ترا انداخت در اندوه و در درد

همه درد دل ازوی دان و خواری

از اویست جملهٔ اندوه خواری

زمانی خویش را بنموده اینجا

دلت ابلیس چون بربوده اینجا

چو نفس کافرت اندر نهاد است

که همراهی در اینجا اوفتاد است

تو همراه سگی سگ با تو همراه

از او دوری گزین استغفرالله

بگو لاحول نیز اندر شریعت

برد از دست وسواس طبیعت

براه انبیا رو تا توانی

که صورت ناگهان یابی تو فانی

بصورت ره مکن از خود فنا باش

بمعنی چون رسی ای دل خدا باش

بصورت ماندهٔ حیران دل و مست

اگر مرد رهی در نیست شو هست

ترا صورت کجا راهت نماید

کجا شیطان ترادر بر گشاید

ره مردانست جان در جان کن آگاه

وگرنه اوفتی اندر بن چاه

رو مردان طلب نی راه ابلیس

در این ره باش تو بی مکر و تلبیس

ره شیطان چه باشد دردی و خون

از این بسیار است از چه و چون

ره شیطان خیال اندر خیالست

همه عین وبال اندر وبالست