گنجور

 
عطار

ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی

دیدم به در دیری چون بت که بیارایی

زنار کمر کرده وز دیر برون جسته

طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی

چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم

ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی

آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست

اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی

امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی

ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی

از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت

دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی

رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش

در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی

عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد

در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی