گنجور

 
عطار

گفتم بخرم غمت به جانی

بر من بفروختی جهانی

مفروش چنان برآن که پیوست

عشوه خرد از تو هر زمانی

بنواز مرا که بی تو برخاست

چون چنگ ز هر رگم فغانی

نی نی چو ربابم از غم تو

یعنی که رگی و استخوانی

ای دوست روا مدار دل را

نومید ز چون تو دلستانی

دستی بر نه اگر کنم سود

دانم نبود تو را زیانی

یا نی سبکم بکن ز هستی

تا چند ز رحمت گرانی

چون شمع مرا ز عشق می‌سوز

تا می‌ماند ز من نشانی

عطار چو بی نشان شد از عشق

از محو رسد سوی عیانی