عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۵

گفتم بخرم غمت به جانی

بر من بفروختی جهانی

مفروش چنان برآن که پیوست

عشوه خرد از تو هر زمانی

بنواز مرا که بی تو برخاست

چون چنگ ز هر رگم فغانی

نی نی چو ربابم از غم تو

یعنی که رگی و استخوانی

ای دوست روا مدار دل را

نومید ز چون تو دلستانی

دستی بر نه اگر کنم سود

دانم نبود تو را زیانی

یا نی سبکم بکن ز هستی

تا چند ز رحمت گرانی

چون شمع مرا ز عشق می‌سوز

تا می‌ماند ز من نشانی

عطار چو بی نشان شد از عشق

از محو رسد سوی عیانی