گنجور

 
عطار

ای چو گویی گشته در میدان او

تا ابد چون گوی سرگردان او

همچو گویی خویشتن تسلیم کن

پس به سر می‌گرد در میدان او

جان اگر زو داری و جانانت اوست

تن فرو ده درخم چوگان او

سوز عشقش بس بود در جان تو را

دل منه بر وصل و بر هجران او

با وصال و هجر او کاریت نیست

اینت بس یعنی که عشقت زان او

این کمالت بس که در وادی عشق

خویش را بینی همی حیران او

تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای

غرقه در دریای بی پایان او

وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر

تا کجا دارد کسی دیوان او

تن زن ای عطار و جان پروانه وار

برفشان چون در رسد فرمان او