گنجور

 
عطار

ای به روی تو عالمی نگران

نیست عشق تو کار بی‌خبران

بی نظیری چو عقل و بی همتا

ناگزیری چو جان و ناگذران

گوهری را که کس نداند قدر

کی بدانند قدر مختصران

مرد عشق تو هم تویی که تویی

دایما در جمال خود نگران

چون دویی راه نیست در ره تو

جز یکی نیست دیده دیده‌وران

پرده بردار و بیش ازین آخر

پردهٔ عاشقان خود مدران

هرچه صد سال گرد آوردند

با تو در باختند پاک‌بران

پاک‌بازان چو مانده‌اند از تو

پس چه سنجند هیچ این دگران

دل عطار مرغ دانهٔ توست

باشه در مرغ خویشتن مپران