گنجور

 
عطار

نه پای آنکه از کرهٔ خاک بگذرم

نه دست آنکه پردهٔ افلاک بر درم

بی آب و دانه در قفسی تنگ مانده‌ام

پرها زنم چو زین قفس تنگ بر پرم

زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است

تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم

سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا

روزی به صد زحیر همی با شب آورم

از بسکه همچو نقطهٔ موهوم شد دلم

سرگشته‌تر ز دایره بی‌پای و بی‌سرم

تا عالم مجاز نهادم به زیر پای

همچو سراب شد همه عالم سراسرم

تا روح و نفس هر دو به هم بازمانده‌اند

گاهی فرشته‌طبعم و گه دیوپیکرم

بر کل کاینات سلیمان وقتمی

گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم

معلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام

مجبور در صفت که به صورت مخیرم

کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق

عمری است تا به فکرت این کار اندرم

بر پی شوم بسی و چو گم کرده‌اند پی

از سر پی اوفتادم از آن پی نمی‌برم

از عشوه‌های خلق به حلقم رسید جان

نه عشوه می‌فروشم و نه عشوه می‌خرم

هر بی‌خبر برادر خویشم لقب نهد

آری چو یوسفم من و ایشان برادرم

دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق

چند از سپید کاری خلق سیه گرم

بی وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ

لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم

مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم

چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم

بر من مزوری کند از هر سخن حسود

بیمار اوست چند نماید مزورم

نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم

گر خلق یار نیست خدا هست یاورم

چون من بساط شکر کنون گستریده‌ام

از گفتهٔ حسود شکایت چه گسترم

چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست

یک ذره آفتاب ضمیر منورم

دیوان من درین خم زنگاری فلک

اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم

معنی نگر که چشمهٔ خضر است خاطرم

دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم

در چار بالش سخنم پادشاه نظم

وز حد برون معانی بکر است لشکرم

تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم

آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم

گر خصم منقطع شده برهان طلب کند

برهان قاطع است زبان چو خنجرم

در قوت و طراوت معنی نظیر من

صورت مکن که بر صفت آب و آذرم

گر خصم بالشی کند از آب و آتشم

بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم

خورشید جان‌فزای بود نور خاطرم

جام جهان‌نمای بود رشح ساغرم

هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم

آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم

هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم

از حقهٔ سپهر فشانند گوهرم

چون من کمان گروههٔ فکرت کنم به چنگ

از چارچوب عرش در آید کبوترم

گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است

از بس که هست بر فلک خاطر اخترم

نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است

هم در شب است من ز حسابش بنشمرم

بی‌اختر است روز و نیم من به روز او

کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم

گر باورم نداری ازین شرح نکته‌ای

سکان هفت دایره دارند باورم

خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف

هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم

نظاره را بخوان من آیند جن و انس

چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم

خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی

یک گرده دارد از مه چندان که بنگرم

وان گرده گاه پاره کند گه درست باز

یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم

من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد

از غیب میزبانی صد خوان دیگرم

از رشک خوان من فلک ار طعمه‌ای نکرد

پس صورت مجره چرا شد مصورم

روحانیان شدند برین خوان پر ابا

شیرین‌سخن ز لذت حلوای شکرم

هر صورت جماد که برخوان من نشست

برخاست جانور ز دم روح پرورم

می‌خواره‌ای که کاسه بدزدد ز خوان من

بی‌شک بود فضولی کاسه کجا برم

همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم

گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم

هر روز طشت دار فلک دست شوی را

آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم

اول به پای آمد و آخر به سر بشد

کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم

یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم

استغفرالله از همه گردان مطهرم

بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است

سیرم بکن که تشنهٔ آن بحر اخضرم

زین هفت حقه فلکم بگذران که من

چون مهره‌ای فتاده درین تنگ ششدرم

روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن

سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم

روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب

رسوام مکن میانه غوغای محشرم

رویم مکن سیاه که در روز رستخیز

ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم

گر رد کنی مرا واگر درپذیریم

خاک سگان کوی توام بلکه کمترم

فی الحال سرخ‌روی دو عالم شوم به حکم

گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم

تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو

سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم

بر خاک درگه تو شفاعت گری کند

از خون دیده گر سر مویی شود ترم

فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم

و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم

آزاد از گنه کن و از بندگیت نه

کز بندگیت خواجگی آمد میسرم

عطار بر در تو چو خاک است منتظر

یارب درم مبند که من خاک آن درم