گنجور

 
عطار

دلی پر گوهر اسرار دارم

ولیکن بر زبان مسمار دارم

چو یک همدم نمی‌دارم در آفاق

سزد گر روی در دیوار دارم

چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست

چه سود ار جان پر از گفتار دارم

درین تنهایی و سرگشتگی من

نه یک همدم نه یک دلدار دارم

مرا گویند کو عزلت گرفته است

درین عزلت خدا را یار دارم

سر کس می‌ندارم چون کنم من

مگر من طبع بوتیمار دارم

سرم ببریده باد از بن قلم‌وار

اگر یک دم سر دستار دارم

مرا گویند او کس را ندارد

اگر بینم کسی نهمار دارم

مرا از خلق ناهموار تا چند

همی هموار و ناهموار دارم

ندانم برد من تیمار یک کس

چگونه این همه تیمار دارم

ز دنیایی مرا چیزی که نقد است

جهانی زحمت اغیار دارم

چو در عالم نمی‌بینم رفیقی

میان خاره دل پر خار دارم

کجاست اندر جهان اسرارجویی

که تا با او شبی بیدار دارم

بر امید هم آوازی شب و روز

طریق گنبد دوار دارم

چه جویم همدمی چون می‌نیابم

که هم دم دم به دم اسرار دارم

به حمدالله رغما للمرائی

تنی پاک و دلی هشیار دارم

درون دل مرا گلزار عشق است

که دایم سر درین گلزار دارم

برون نایم ازین گلزار هرگز

چو خود را در درون غمخوار دارم

همه دنیا چو مردار است حقا

نیم سگ چون سر مردار دارم

فریدم فرد بنشستم که در دل

ز فردیت بسی انوار دارم

درخت موسی از دورم نمودند

سزد گر آه موسی‌وار دارم

اگر موسی نیم موسیچه هستم

درون سینه موسیقار دارم

چو موسیقار می‌نالم به زاری

که کاری مشکل و دشوار دارم

ز کار خویشتن تا چند گویم

که باشم من کجا مقدار دارم

ز هر چیزی که گفتم توبه کردم

زبان اکنون بر استغفار دارم

میان خلق از آن معنی عزیزم

که نفس خویشتن را خوار دارم

خطا گفتم غلط کردم که در راه

به نادانی خویش اقرار دارم

مگردانید سر از من به خواری

که سرگردانی بسیار دارم

مرا سودای دلبندی چنان کرد

که عمری رفت و عمری کار دارم

چو از هستی او با خویش افتم

ز ننگ هستی خود عار دارم

دلی در راه او در کفر و اسلام

میان کعبه و خمار دارم

بوینیدم بسوزیدم در آتش

که زیر خرقه در زنار دارم

ندارم ذره‌ای مقصود حاصل

ولی اندیشه صد خروار دارم

فغان از هستی عطار امروز

من این غم جمله از عطار دارم

خداوندا تو می‌دانی که دیر است

که از ایوان تو ادرار دارم

به فضل ادرار خود را تازه گردان

که هم بی برگم و هم بار دارم

گر استعداد ادرار توام نیست

به دست توست چون انکار دارم