گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم سبزواری

بسم‌الله الرحمن الرحیم

ای عزیزی که چون تو بابائی

ایزد ابناء معرفت را داد

دایم از کوشش تو و چو توئی

قوت و قوت رسد باین اولاد

قافله عشق را توئی چو جرس

مقدحه شوق را توئی چوزناد

سردی روزگار و ابنائش

طبعم افسرده کرد همچو جماد

نسر طایر ز نسر شد واقع

باشهٔ نظم همچو پشه فتاد

لیک گر طبع نیست باکی نیست

جو ز نصر من اللّه اسمتداد

ای که انواع مرگ پرسیدی

ایزد انواع زندگیت دهاد

مرگ نبود که زندگی باشد

وین نمط را بسی بود افراد

سورها ماتم است و ماتم سور

فاقه باشد توانگری عباد

کثرت بی حد و حقیقت تر

شدت نور و قرب سربعاد

فی الموت الذاتی

موت ذاتی ترقی اکوان است

سوی وحدت ز عالم اضداد

رفتن نطفه از جهان گیاه

سوی حیوان پس از مقام جماد

همچنین نفس سوی عقل و عقول

شود ابدال بعد از آن اوتاد

هرچه اندوخت در عوالم پست

در جهان بلند ساخت زیاد

می نکاهد از آن سر موئی

ذلک الواحد هو الاعداد

اضطراری موت معلومست

اختیاری او چهار افتاد

در بیان موتات اربعه

موت ابیض که هست جوع و عطش

در ریاضات یا شروط رشاد

این سحابی است یمطر الحکمه

در احادیث عالی الاسناد

ابیضاض و صفا همی آرد

عکس البطنة تمیت فؤاد

موت اخضر مرقع اندوزیست

در زنی چون دراعهٔ زهاد

مرقعه مدرعه و استحیی

گشته مروی ز سید زهاد

سبزیش خرمی عیش بود

که قناعت کنوز لیس نقاد

موت اسود که شد بلای سیاه

احتمال ملامت است و عناد

لا یخافون لومة لائم

رو ز قرآن بخوان باستشهاد

موت احمر که رنگ خون آرد

باشد این جاخلاف نفس و جهاد

گفت ز اصغر بسوی اکبر باز

آمدیم آن نبی ز بعد جهاد

مردهٔ زنده زندهٔ مرده

عقدهاش دست معرفت بگشاد

مردهٔ زنده زندهٔ عشق است

کرده نفی مراد پیش مراد

میت بین ایدی الغسال

شلاخسر ضعیف در ره باد

تو باو زنده او بحق زنده

اوفنا فی اللّه و توفی الاسناد

زندهٔ مرده مردهٔ جهل است

بی خبر از خدا و راه رشاد

مانده درگورتن جلیس و حوش

همه اهل مقابر اجساد

نفس گیرد ز یار بهتر خوی

چه نشینی تو باقراد و جراد

رفته اندر سئوال کز پس مرگ

کافر ار نیست بهرچیست جهاد

نیست آنی زمانی است این مرگ

بارها مردهاند اهل وداد

موتوا من قبل ان تموتوانه آنست

که کشد دست آدمی ز جهاد

کشش و کوشش از پی مرگ است

تا نباشد نمیرد ام فساد

گر ز اوصاف مرگ میرد کس

شود از غل و سلسلش آزاد

بدر و تقطیر هم تهور وجبن

جربزه و ابلهی شره اخماد

باز ز اوصاف عقل باید مرد

حکمت و عفت و شجاعت و داد

پس شجاعت رود زید قدرت

حکمت خلقی هش رود بر باد

سهرو جوعش فی المثل آرد

ذکر قیوم یا صمد را یاد

متخلق شود لخلق اللّه

همه اسما خداش یادرهاد

آری از بعد طمس هیچ نماند

که پس از مرگ نوش دارو داد

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

رودکی

شاد زی با سیاه‌چشمان، شاد

که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده شادمان بباید بود

وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعدموی غالیه‌بوی

[...]

فرخی سیستانی

هر که بود از یمین دولت شاد

دل بمهر جمال ملت داد

هر که او حق نعمتش بشناخت

میر مارا نوید خدمت داد

طاعت آن ملک بجا آورد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ابوالفضل بیهقی

پادشاهی برفت پاک سرشت‌

پادشاهی نشست حورنژاد

از برفته‌ همه جهان غمگین‌

وز نشسته‌ همه جهان دلشاد

گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌

[...]

مسعود سعد سلمان

روزگاریست سخت بی فریاد

کس گرفتار روزگار مباد

شیر بینم شده متابع رنگ

باز بینم شده مسخر خاد

نه به جز سوسن ایچ آزادست

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان