گنجور

 
حکیم سبزواری

جام جم مظهر اعظم دل درویشان است

نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است

طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است

بجز از عشق که او حاصل درویشان است

نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح

کیمیای نظر کامل درویشان است

بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود

هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است

رجعت آل چو قائم به فنا در آل است

جذب این سلسله بر کاهل درویشان است

بگذر از مرحله ریب و ریا ای سالک

رو بصدق آر که سر منزل درویشان است

آن مغاکی که بود کوی خموشان نامش

دانی البته که او محفل درویشان است

آتش آن نیست که در وادی ایمن زدهاند

آتش آنست که اندر دل درویشان است

باید اسرار گهر سفت و دُرر ّبهر نثار

که نه هر سنگ و گلی قابل درویشان است