گنجور

 
حکیم سبزواری

ای مهر همچو مه ز رخت کرده کسب ضو

خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو

از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس

سر میکشد برای تماشات ماه نو

بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس

پا از سرم مکش نفسی از برم مرو

در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی

او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو

در جان آنکه تخم محبت نکاشتند

باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو

برق سبک عنان هوا آنقدر نداد

مهلت دل مرا که کند کشت خود درو

اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر

جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode